سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴

صد سال، بدون قانون!

ايران مملّو است از نعمات خداداد. چيزی‌که همه اين نعمات
را باطـل گذاشته، قانون است. حاکـم تعيين می‌کـنيم بدون
قانون. سرتيپ معزول می‌کـنيم بدون قانون. بندگان خـدا را
حبس می‌کنيم بدون قانون. خزانه می‌بخشيم بدون قانون.
شکم پاره می‌کنيم بدون قانون.
(روزنامه قانون، شماره: ۱؛ ۲ اسفند ۱۲۶۸ شمسی)

از عمر روزنامه قانون و اولين نسخه‌ی چاپی آن، بيش از يک‌صد سال می‌گذرد. اما چرا سخن فوق، بعد گذشت چند نسل، همچنان تازه، ملموس و باطراوت‌اند؟ به باور من، دليل اين تازگی، فقط و فقط بدين معناست که ما وارثان سنت‌های گذشته‌، ارثيه را بی کم‌و‌کاست و با تمام ارزش‌های مثبت و منفی‌اش، تا اين لحظه حفظ و پاسداری کرده‌ايم.
ولی و از طرفی ديگر، خصلت‌هايی را به ايرانيان نسبت می‌دهند که نه تنها سازگار با خصوصيات بالا نيست، بل‌که انطباق آن‌ها، بيش از پيش، می‌تواند زندگی کنونی ما را نامفهوم و متناقض‌نما جلوه ‌دهند. به ما، ايرانيان می‌گويند جزء آن دسته از جوامعی هستيم که مردمش، ذهنيتی تاريخی دارند و همواره به گذشته خود چشم دوخته‌اند. اگر چنين سخنی واقعيت داشته باشد، هر يک از ما دست‌کم يک‌بار، از خود می‌پرسيديم که به چه دليل صد سال از بی‌قانونی رنج می‌بريم و در نبود آن مرثيه می‌سُرائيم؛ ولی هرگز بخود اجازه نداده‌ايم که برای يک‌بار هم که شده، راه علاج و برون رفت از چنين وضعيتی را بطور دقيق و منظم دنبال کنيم و بی‌يابيم؟ واقعا دليل اين همه بی‌تفاوتی چيست؟
باور کنيد هربار که جملات بالا را می‌خوانم، به‌آسانی ريشه همه‌ی بی‌تفاوتی‌ها و علت و دليل حضور و حاکميت سيصد تا چهارصد ساله بيگانه‌گان را درکشورمان بخوبی احساس می‌کنم. چنين روحياتی، نشانه ذهنيتی است که پدران ما، بجای رهائی، تن به قضا و قدر می‌سپردند. اما قضا و قدر، تلقی دروغينی است از ايمان و سرنوشت و به‌همين دليل نمی‌توانست در برهه‌های مختلف تاريخی، به باوری منسجم و پايدار تبديل گردد. تسليم شونده همواره با روانی معذّب و وجدانی آزُرده روبروست. اين جنگ درونی او را به شورش وامی‌دارد. ولی از طريق شورش نيز، در هيچ برهه‌ای از زمان و تاريخ، کسی نتوانست آزادی را لمس کند و رهائی بی‌يابد. شورش در واقع انگيزه‌ايست که در لحطه به فعل درآمده باشد، در حاليکه رهائی کاريست آرام، آگاهانه و با برنامه. بی‌سبب نيست که سراسر تاريخ ايران را شورش‌های مختلفی رقم می‌زنند، با اين وجود حکومت همچنان در دست بيگانگان باقی می‌ماند و سيکل نافرجام، همواره و در مقاطع متفاوت و توسط نسل‌های مختلف، تکرار و تکرار می‌گردد. حالا يکی هم اگر پيدا شود که بخواهد اين لنگی را با غمزه و عشوه بپوشاند، که ما آن مهاجمان چادرنشين را متمدن ساختيم‌(؟!) بحثی است جدا و خاص و ارتباطی با سخن امروز ما ندارد.
از طرف ديگر، شکست‌های پياپی شورش‌ها، به‌سهم خود، علتی برای ترويج فرهنگ تسليم‌طلبی بيمارگونه در درون جامعه نيز هست. نوعی از خود‌بی‌گانگی و عرفان برده‌واری که بصورت قالب‌های دينی‌ـ‌ايدئولوژيک شکل می‌گيرند و عرضه می‌شوند. فضايی که همگان، بجای‌آن‌که درصدد برقراری ارتباط يا ديالوگی برآيند تا نابسامانی‌ها موجود را دوباره و منطقی سامان دهند؛ بدون کوچک‌ترين اراده‌ای تسليم سرنوشت و رضای «حق» می گردند.
البته تاريخ ايران زمين و سرنوشت تاريخی مردم آن، بسيار فراتر و پيچيده‌تر از اشاراتی‌ست که در بالا آمده‌اند. نه تعلقات دينی و پايبندی مردم به مذاهب و فرقه‌های مختلف گره‌ای از آن پيچيدگی‌ها را باز می‌کند و نه وابستگی‌های قومی و قبيله‌ای. اما يک نکته و شايد هم مهم‌ترين نکته قابل اشاره در ارتباط با صد سال اخير، صد سالی که بصورت ملت‌ـ‌کشور شناخته و به جهان معرفی شده‌ايم؛ نامفهوم بودن منافع ملی ما است. همان‌گونه که امروز نيز مصالح و منافع انقلاب‌اسلامی، متمايز و حتا متضاد با منافع ملی است. مآحصل چنين تضادی، سهمی را نصيب ملت می‌گرداند که معنای حقوقی آن، يعنی ضايع شدن حقوق شهروندی است.
اکنون و به‌جرأت می‌توان گفت: با وجودی که صدسال از عمر اولين قانون مُدوّن در کشور ما می‌گذرد، نقش آن، بجای اين‌که ملجأ مردم و متضمن منافع عمومی، يا داور نهايی اختلافات حقوقی قرار گيرد؛ تحميل کننده اراده قدرت بود. اين نابسامانی، همان فرهنگی را تقويت و رواج داد که پيش از تصويب قانون و تشکيل مجلس مقننه، حاکم بودند. يعنی بجای «ماده» قانونی، چه ديروز و چه امروز، نرّينه‌های سلطنتی و ولايتی چرخه را به‌دل‌خواه می‌گرداندند. و ار اين منظر، تاريخ ما در صد سال گذشته «مردانه» ماند. اما از آن‌جائی‌که حرف «مرد» هميشه و تنها يکی است، ما نيز همان حرفی را تکرار می‌کنيم که پدران ما صد سال پيش می‌گفتند و در اولين شماره روزنامه قانون خوانده‌ايد:
ايران سرشار از منابع مختلف طبيعی است. سراسر ثروت است. اما چيزی که اين همه ثروت را باطل گذاشته و جامعه را به زير خط فقر کشيده، قانون است. ولی‌فقيه تعيين می‌کنيم بدون قانون. شورای مصلحت نظام می‌سازيم، بدون قانون. حکم حکومتی صادر می‌کنيم بدون قانون. تجارت برده می‌کنيم بدون قانون. گوشت‌های آلوده را وارد کشور می کنيم بدون قانون. بندر و اسکله شخصی و خصوصی داير می‌کنيم، بدون قانون. فتوای مرگ ديگران را صادر می‌کنيم بدون قانون. روشنفکران را از خانه‌ها می‌دزديم و در بيابان‌ها سر به نيست می‌کنيم، بدون قانون. و ليست بلندی که جزئيات آن‌را شما به‌تر و دقيق‌تر می‌دانيد.

یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴

خواب اصحاف کهف

کروبی در گفت‌وگويی با نشريه نامه می‌گويد: «اصحاب كهف سيصدونه سال خوابيدند و وقتی كه بلند شدند، ديدند همه چيز عوض شده است. ما فقط يك‌ساعت‌ونيم خوابيديم. تا صبح پای راديو نشسته بودم و اخبار از ساعت دوازده به بعد از گوشه و كنار كشور به‌نفع ما بود. معمولاً هم اين‌گونه است كه از ساعت دوازده شب به بعد، يك‌هزار تا يك‌هزاروپانصد صندوق را شمارش می‌كنند و وضعيت هر نامزد انتخاباتی معلوم می‌شود. خوب، تا ساعت هفت‌ونيم صبح، از مجموع ١٥ ميليون رای شمارش شده من در صدر بودم. ولی يك‌دفعه با يك فعل و انفعال عجيب و غريب، در ساعت هفت‌وچهل‌وپنج دقيقه سخنگوی شواری نگهبان، مجموع آرای شمارش شده را ٢٠ ميليون رای اعلام می‌كند و به اين ترتيب جای من از نفر اول به نفر سوم تغيير پيدا می‌كند و من حذف می‌شوم».
*******


داستان «اصحاب کهف» اگرچه افسانه‌ای بيش نيست، ولی در عين حال و از نظر محتوا و مضمون، بی‌شباهت با زندگی، فرهنگ و شرايط تاريخی ايرانيان هم نيست. کروبی ناخواسته، بر اين مضمون انگشت نهاد و از ارتباط ديالکتيکی ميان اراده و واکنش فردی يا جمعی‌ای سخن می‌گويد که پس از خواب «کهف»ی‌وار، بيدار می‌گردند و خود را در مقابل ساختاری مستحکم و اراده‌گرايانه می‌بينند. ساختاری که محدوديت‌های بی‌شماری را، نه فقط برای مردم، بل‌که برای افرادی نظير کروبی که در شکل‌گيری و استحکام آن تلاش و نقش داشته‌اند، فراهم می‌سازد.
اما رابطه ميان ملت و دولت، رابطه مکانيکی نيست. اين رابطه بر بستر يک‌سری رسم‌ها، سنت‌ها و فرهنگ‌ها شکل می‌گيرند و متظاهر می‌گردند. بر همين اساس هدف و انگيزه چنين بحثی، به‌هيچ‌وجه به ارتباط کنونی ميان مردم و حکومت جمهوری‌اسلامی خلاصه و محدود نمی‌شود. صد سالی است که در کشور ما قانون انتخابات حاکم است و مردم نيز ـکم و بيش‌ـ در دوره‌های مختلف، به پای صندوق‌های رأی رفته‌اند. اگر از يکی‌ـ‌دو استثنای تاريخی چشم بپوشيم، مآبقی آن‌ها به‌نحوی اراده‌گرايانه بوده‌اند و شرايطی را به‌مردم تحميل کرده‌اند. تقابل ميان آن شرايط تحميلی و واکنش جمعی ـ‌که در واقع تاريخ قرن گذشته را رقم زده‌اند‌ـ اساس و مضمون بحث امروز را تشکيل می‌دهد.
شايد مثال دوم خرداد 76 در آغاز سخن، حداقل اصلی را به اثبات برساند که ساختارهای سياسی، اگرچه می‌توانند محدوديت‌هايی را برای گروه‌ها، احزاب و حتا برای اکثريت مردم ايجاد کنند، ولی هرگز قادر نيستند اراده‌ای را بطور نامشروط به مردم تحميل کرده و حکم کنند. تمايل حکومت‌ـ با هزار و يک دليل‌ـ ناطق‌نوزی بود. لذا انکار هم نمی‌توان کرد که در دوم خرداد، به دليل محدوديتی را که ساختار سياسی تحميل کرده بود، مردم امکانی جز انتخاب خاتمی نداشتند. در اين انتخاب‌، به‌هيچ‌وجه خوبی، توان و مديريت نامزدها مورد نظر نيست. بل‌که سخن برسر حداقل انتخاب منطقی و ارتباط آن با منافع ملی است. به‌زعم کروبی‌ها و اصلاح‌طلبان، انتخابات دوم خرداد آگاهانه بود. اگر چنين سخنی واقعيت دارد چرا و حداقل عين همين واکنش، اراده و فرهنگ سياسی، در شرايط‌های مختلف و مشابه، نمی‌تواند فرايندهايی را نظير انتخابات دوم خرداد برانگيزاند و متجلی سازد که مردم بازگشت به عقب نداشته باشند؟
انتخابات دوم خرداد و انتخابات تيرماه گذشته، هر دو به يک نسبت فرهنگ سياسی جامعه ايرانی را نشان می‌دهند. فرهنگ طغيانی و انقلابی را. فرهنگی که برخاسته و نشأت گرفته از ساخت اجتماعی است. از ترکيب اقشار و لايه‌های متفاوت و بی‌شماری که منافع مختلف و حتا متضاد سياسی، اجتماعی و اقتصادی را نمايندگی می‌کنند. در چنين ساختاری، منافع ملی و همه فرايندها، به آنی قربانی منافع لحظه‌ای و شخصی می‌گردند. اما از آن‌جايی که هر فرد با محدوديت‌هايی روبه‌روست و مجبور است فشارهای مختلفی را متحمل گردد؛ افراد، تحت تأثير فشارهای مختلف، در نقطه‌ای به‌نام شورش، باهمديگر تلاقی می‌کنند و هم‌آهنگ می‌گردند. تاريخ ايران زمين را دوباره ورق بزنيد، سراسر شورش است و طغيان!
درد و بدبختی شورش‌ها فقط واکنش‌های لحظه‌ای و يا آثار مخريبی‌ را که می‌توانند از خودشان باقی بگذارند نيست. مفهوم سياسی طغيان، بدين معناست که مردم و جامعه، نه تنها بر زندگی و سرنوشت گذشته‌شان کوچک‌ترين کنترلی نداشته‌اند، بل‌که کماکان، توان و رغبتی برای کنترل زندگی آينده خود و فرزندان‌شان نشان نخواهند داد. انتخابات تيرماه گذشته، اثبات همين حقيقت است.
جامعه‌ای قادر است آينده را درست و منطقی هدايت و کنترل کند، که از يک حافظه جمعی، مداوم و کارا برخوردار باشد. نسل جديد بايد اطلاع دقيقی از سنت‌های مبارزاتی و مقاومت‌های نيکان خويش در توشه داشته باشد. آزادانه ريشه‌ها، هدف‌ها و انگيزه‌های حرکت آنان را مورد بررسی قرار دهد و علت و دليل پيش‌رفت و يا پس‌رفت را محاسبه کند و مطابق نيازهای زمانه، راه منطقی خويش را برگزيند. اما افرادی نظير کروبی‌ها برای نسل آينده چه کرده‌اند؟ رفتار و کردار او در بيست و هفت سال گذشته، به‌عنوان نمونه‌ای برجسته و تپيک بيان‌گر حقيقت تلخ و دردناکی است که: همه سنت‌ها خوب و ارزش‌مند را یک شبه و غرض‌ورزانه به لجن کشيدند. برای کاشانی‌ها چهره دروغين ساختند تا همه عمل‌کردهای درست مصدق را ناچيز بشمارند. برای امامی که در برابر چشمان ميليون‌ها انسان نشان داد که تفاوت ميان دو مجلس سنا و مؤسسان را نمی‌داند، پيشينه تاريخی و سياسی ساختند. و ده‌ها نمونه‌های ديگر که بدين‌سان نسلی را به‌خواب اصحاب کهفی واداشته‌اند. وقتی هم که نسل جديد چشم باز کرد، برخلاف اصحاف کهف، گذشته‌اش را اصلا نمی‌شناسند تا بتواند شرايط و تغييرات کنونی را فهم و درک کنند.

جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

قلب نورد راين وستفالن ايستاد!




«بعنوان عضوی از جامعه آلمان، سراپای وجودم بلرزه می‌افتند هر زمان،
که کشتار يهوديان را بخاطر می‌آورم».

يوهانس رائو


يوهانس رائو رئيس جمهور اسبق آلمان، بعد 55 سال تلاش و فعاليت سياسی، امروز در سن 75 سالگی، برای هميشه با مردمش بدرود گفت. مرگ انسان‌های دوست‌داشتنی، انسان‌هايی که دلی برای بشريت دارند؛ هميشه دردآور و کُشنده است. و امروز، ميليون‌ها دل، متأثرند و غمگين از اين‌که چرا قلب مهربانی که برای همه می‌تپيد، از حرکت باز ايستاد.
رائو جوان و آرمان‌خواهی که از طريق کتاب‌فروشی در سال 1950، وارد روابط اجتماعی شده بود، در آرزوی تحقق آرمان خويش برای استقرار دولتی تمام خلقی، از سال 52 قدم به عرصه مبارزات سياسی نهاد و به عضويت حزب توده‌ای (GVP) در آمد. بعد چند سال عضويت، در سال 57، وارد حزب سوسيال دموکرات (SPD) شد. حزب سوسيال دموکرات، به دليل محبوبيتی که رائو در بين مردم داشت، در سال 58 او را بعنوان نامزد حزب در انتخابات ايالتی نورد راين وستفالين (NRW) معرفی می‌کند.
رائو، از سال 58 که برای اولين بار وارد پارلمان ايالتی گرديده بود، تا سال 78 که برای اولين بار در جايگاه رياست دولت فدرال آن استان قرار گرفت؛ و از آن تاريخ تا سال 98 ، يعنی بعد از چهل سال فعاليت حزبی و مسئوليت اجرائی و اداره استان؛ زمانی که داشت خود را باز نشسته می‌کرد، برخلاف مسئولين و نمايندگان جامعه ايران، که بعد يک دوره انتخاب، مردم رغبتی به انتخاب مجدد آنان نشان نمی‌دهند؛ رائو، همچنان فردی محبوب بود و نماينده اکثريت مردم نورد راين وستفالن.
رائو جوان، اگرچه آرمان‌خواه بود، ولی او به‌تناسب مسئوليت‌هايی که می‌پذيرفت و قدم‌هايی که برمی‌داشت، به همان نسبت نيز چشمانش را در برابر واقعيت‌های زمانه و زندگی می‌گشود و گام‌به‌گام، شرايط نوين و مفيد‌تری را برای به‌بود زندگی مردمش مهيّا می‌ساخت. گويی مردم و احزاب نيز ـ‌حتا حزب بنيادگرای سبز‌ـ اين حقيقت را لمس کرده بودند و در قدردانی از رائو، و رنج و مشقتی را که برای ساختن آلمانی نوين کشيده بود، راضی نشدند تا او دوران بازنشستگی را در گوشه‌ی منزل سپری سازد. رائو بازنشسته، دوباره وارد عرصه مبارزه سياسی شد و در انتخابات 99 ، به مقام رياست جمهوری رسيد.
او در اين مقام، بار ديگر انديشه‌های گذشته‌نگر و واکش‌ها و مبارزات سياسی برخاسته از آن را در ارتباط با برنامه و مديريت دولت‌مردان و مسئولين اداری و حزبی کشور مورد بررسی قرار داد و در سخنرانی معروف و جنجال آفرين برلين (ماه مه 2004 ) زير عنوان هُشداری ـ‌که درواقع وصيت‌نامه سياسی‌اش محسوب می‌گردد؛ برزبان آورد. تصويری که انگار، چهره يک جامعه جهان سومی را نشان می‌دهد، و نشان می‌دهد که در زير مُدرن‌ترين ساختارها، چگونه فرهنگ‌ها و خلق و خوی سنتی، هنوز جان‌دارند و لانه کرده‌اند:
«من مسئولين و دست‌اندرکاران هيچ کشوری را در جهان نمی‌شناسم، که به‌اندازه دولت‌مردان آلمانی، عليه کشور خودشان بدگويی کنند!».

چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۴

بحران فرهنگی آدم و حوا

چند روز پيش، يکی از مراجع تقليد در مخالفت با سياست‌ «وعده‌های ظهور» مصباح يزدی، روش دين‌ابزاری را تقبيح نمود. مصباح اولين فردی نيست که از اين شيوه بهره می‌گيرد. بيست و هفت سال است که مسئولين امور ـ از جمله همين آيت‌اله منتقد؛ از اين دکان نان خورده‌اند و ثروت‌ها اندوخته‌اند. اتفاقاً، علت اصلی دلهره امروز منتقدين، نه دين ابزاری، بل‌که اشتياق و حرارتی را که طرفداران مصباح نشان می‌دهند، در بيش‌تر موارد، برخوردهای بين فرهنگ‌های مختلف را [حتا در ميان مسلمانان] متأثر می‌سازد و واکنش برانگيزست. يعنی بستر اظهار نظرهای علنی و راه تکليف به مدنيت و شکستن تابو را هموار می‌کند.
مضمون اختلاف
مسئله برسر نوعی نگاه، برداشت و فرهنگ قالبی است که امثال مصباح‌ها، بدون پرده‌پوشی و عوام‌فريبی، می‌خواهند آن‌را برجامعه و مردم تحميل سازند. مصباح يزدی، در تيرماه سال 82 ، و در سخنرانی قبل از خطبه‌های نماز جمعه، استراتژی و اساس اختلاف خويش را با ديگر روحانيانی که به روش‌های آرام و پنهانی پايبندند، بطرز آشکاری بيان می‌کند. وی گفت: « از زمان خلقت آدم تاکنون شرايط فرهنگی، هيچ زمانی بحرانی‌تر از امروز جامعه ما نبوده است».
حرف درستی است. اما پاسخ آن نيز ساده و روشن است. پيش از ما، اگر هر دوره‌ای از تاريخ را در نظر بگيريد، مردم با نظامی سر و کار داشتند که به سهم خود بسترساز و تسريع کننده آفرينش‌های فرهنگی بود. آزادی و تسهيلات لازم و اوليه را برای ابداع، تعبير و آزمون، و برخورداری از انديشه‌ها، ادبيات و هنر را مهيّا می‌ساخت. اگر غير اين بود، ادبيات و هنر در جامعه ما جان نمی‌گرفتند و شکوفا نمی‌شدند. در تاريخ ايران زمين، استبداد و خشونت هميشه وجود داشت و مخالفين انديشه و هنر نيز، در هر عصر به وفور يافت می‌شدند؛ اما هيچ نظامی نخواست و يا نشان نداد که خواهان مردمی متحدالشکل و رأی و انديشه است. نظام استثنايی، بحران استثنايی را می‌طلبد.
ريشه‌های اختلاف
اما از آنجائی‌که مصباح يزدی همواره در دوره خلقت آدم سير می‌کند، ناچارم از همان عصر و روزگار بنويسم که اتفاقاً بحران فرهنگی جامعه ايران، با کمی تفاوت، دقيقاً همان بحرانی است که آدم و حوا گرفتارش بوده‌اند. اگر آنان با آزادی و به اختيار زندگی و راه آينده را برگزيدند، فرزندان‌شان اما، در زندگی خصوصی و در حريم‌های شخصی نيز حقی برای انتخاب نداشته و ندارند. از اين منظر، استاد نوظهور ما، فرصتی برای انديشيدن و تأمل در باره مضامين و عناصری که داستان آدم و حوا را شکل می‌دهند نيافته است، و اين سخن را برحسب عادت حوزه‌ای و يا براساس شنيده‌هايی که از کودکی بگوش داشته، گفته است.
بيش از چهارهزار سال است که اين داستان بصورت مکتوب و شفاهی، در منطقه‌ی خاور ميانه خوانده و شنيده می‌شوند. در هر سرزمينی، متناسب با آداب و فرهنگ خود، بی‌آن‌که ذره‌ای تعمق کنند، حاشيه‌ای بر آن نوشتند و يا هم چون اعراب، پندارهای حمورايی يهوديان را چشم بسته پذيرا شدند و بعد هم برای مصباح‌ها سوغات آوردند. وقتی در جامعه‌ای سنت بازنگری به انديشه‌های نيکان و پيشينيان وجود ندارد، غنی‌ترين داستان‌ها و ارزش‌های ادبی و هنری، در سطحی بسيار عاميانه و گاهی هم زشت، وسيله‌ای خواهد شد تا نقالان منبری با آن امرار معاش کنند. داستان آدم و حوا نيز به‌رغم نکته‌ها و پندهای آموزنده بسيار، به چنين سرنوشتی گرفتار آمد.
عصر زندگی
من از کتاب خلقت و انقلاب آفرينش، تنها به دو نکته‌ی کليدی اشاره می‌کنم که چگونه داستان آدم و حوا، با پندی آموزنده آغاز گرديد و به امثال مصباح‌ها نشان می‌دهد که خردمندانه‌ترين و آگاهانه‌ترين انقلاب‌ها ـ‌حتا انقلاب آفرينش؛ هنوز از نقايص اساسی بی‌شماری رنج می‌برند. چنان‌که آدم تنها بود و اين تنهايی خود عمده‌ترين نقص درکار شگرف آفرينش است. اما از اين مهم‌تر، رهبر انقلاب آفرينش، برخلاف رهبران انقلاب اسلامی، خواست خويش را بر آدم تحميل نکرد. با استناد به کتاب عهد عتيق، از او چاره و نظر خواست. يعنی براساس تمايل، خواست و ايده آدم بود که حوا وارد زندگی می‌گردد.
از اين زمان بود که آدم پا به عرصه‌ی تازه‌ای در زندگی گذاشت. اگرچه خداوند همه چيز را در خدمت به آدم آفريده بود، اما اين آفرينش بدون وجود حوا معنی نداشت. در واقع حوا نگين آفرينش و ملکه زندگی لقب گرفت. آنچه را که خداوند با دانايی و با علم به نياز آدم آفريد، درجامعه کنونی ايران ناديده گرفته می‌شوند و بعضی‌ها چون مصباح، دوست دارند که اين نگين را از درخشش باز دارند. پرسش اين است که اگر خداوند به خواست آدم تمکين نمی‌کرد، زندگی آدمی چگونه رقم می‌خورد؟
بروز احساس
چه چيزی در ذات و وجود « آدم» يافت می‌شدند که خدا را شگفت‌زده ساخت و او را خردمند و «اشرف مخلوقات» ناميد؟ پاسخ دقيق را می‌توان از درون متن داستان‌های قرآن و عهدعتيق استخراج کرد: ايده‌های بکر و خردمندانه آدم! اتفاقاً نکات پُر معنا و ظريف داستان «آدم و حوا» نيز از همين لحظه آغاز می‌گردد که آدم می‌خواهد کتاب نيمه تمام آفرينش را باز نگهدارد و تکامل بخشد. اين تلاش تا امروز نيز ادامه داشته و تنها افرادی نظير مصباح هستند که انکار می‌کنند. ببينيم کتاب عهد عتيق در اين زمينه چه می‌نويسد:«خداوند حيوانات را به نزد آدم آورد تا او يکی را از ميان آن‌ها مشاور انتخاب کند و از تنهايی بيرون آيد. آدم گفت: من مشاوری می‌خواهم که از جنس خودم باشد». در اينجا ما با دو نگرش مواجه‌ايم و کتاب عهد عتيق تفاوت دو نگرش را با روشنی کامل نشان می‌دهد و داستان در اوج اهميت خود قرار می‌گيرد يعنی خالق، خود درخدمت به خلق خويش، فرمان‌بردار و مطيع می‌گردد و حوا را می‌آفريند.
مطابق داستان، خداوند در ذات آدمی عنصر جديدی کشف کرد که پيش از او در هيچ يک از فرشتگان مشاهده نشده بود و همين باعث شگفتی گرديد. آدم، احساس دارد و براحتی آن را بروز ميدهد: « من مشاوری می‌خواهم که از جنس خودم باشد». زندگی و تحول او در گرو شرکت با ديگری‌است. خواهان روابط اجتماعی و تکثرانديش‌ست. نگاه تازه‌ای که از تلفيق خرد و احساس ناشی شده بودند و درچشم ساکنان هم رأی و نظر بهشتی، بی‌گانه بنظر می‌رسيد. اتفاقاً شيطان نيز در اعتراض به خواست آدم، همان جملاتی را بر زبان جاری ساخت که ما امروز از زبان مصباح می‌شنويم. جان کلام اينکه اگر خداوند توجه‌ای به سخنان شيطان می‌نمود و آدم را از بروز علنی احساس خويش منع ميکرد؛ از آن پس، رابطه ميان خدا و آدم چگونه می‌شد و به چه نحوی شکل می‌گرفت؟
نتيجه‌ی داستان
مشکل امثال مصباح‌ها، تنها مخالفت با انتخاب و نوع زندگی انسان‌های امروزی نيست. بل‌که او با خود «آدم و حوا» هم سرجنگ دارد و می‌خواهد همه را دوباره به بهشت بازگرداند و داستان، از نوع و به خواست او تنظيم و اجرا گردد. او نمی‌تواند درپس خلقت آدم و حوا، آفرينش فرهنگی را ببيند و بپذيرد: درست است که خداوند آدم و حوا را شبیه خود ساخت و خرد خويش را در ضمير آن‌ها نهاد، اما اين بدان معنا نبود که آنان تابعی از متغير خداوند هستند. آن دو، انسان‌های مستقلی بودند و دوست داشتند با نگاه خويش به زيبايی‌های طبيعت، به زندگی و عشق بنگرند و آن را لمس و توصيف کنند. اگر غير از اين بود، هنر و ادبيات جان نمی‌گرفتند و شکوفا نمی‌شدند!

دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۴

دولت‌مردان و سياست خارجی ـ ۲

برای آن‌که بتوانيم شرايط پيچيده، سخت و بحرانی را در لحظه حاضر بطور دقيق مورد مطالعه قرار دهيم، ناچاريم در باره تلقی و برداشتی که رهبران و تصميم گيرندگان ارائه می‌دهند، يا گروه‌هايی که در قالب‌های برنامه‌ريزی و سازمانی و بوروکراتيک عمل می‌کنند، و يا لابی‌هايی که تحت رهبری تعدادی از حوزه‌ها و مراجع تقليد، بطور مداوم اعمال فشار می‌نمايند، به بحث و بررسی بپردازيم.
پيش از بحران هسته‌ای، ما بارها و در عرصه‌های مختلف سياسی، اقتصادی و اجتماعی، با بن‌بست‌های علاج‌ناپذيری رو‌‌به‌رو شده‌ايم. طرز تلقی ما از جهان، و ارزيابی‌ها و محاسبات غلط ناشی از آن، علت و پايه‌های چنين بن‌بستی را رقم می‌زنند. بنظر من، مشکل اساسی، آن‌گونه که دولت‌مردان ايرانی ابراز می‌دارند، به‌هيچ‌جه ناشی از اختلاف مبانی فکری و عقيدتی ميان ما و جهانيان نيست. در دنيا ما دولت‌مردانی را می‌شناسيم که در پايبندی به دين، انسان‌های متعصبی هستند. اما در مقام اجرايی، همواره خود را تابع ضوابط و اصول ثابت مديريت می‌دانند و به همين دليل، در پيش‌برد وظايف و مسئوليت‌های خود، هرگز با بن‌بست مواجهه نگرديدند. وانگهی، تجربه دو دوره رياست جمهوری خاتمی نشان داد که افکار عمومی جهان، به‌هيچ‌وجه در قيد اين قبيل مسائل نيستند. در هر دوره‌ای، وقتی که پا پيش گذاشتيم و نشان‌داديم خواهان برقراری ارتباط دوستانه و حسنه‌ايم، جهانيان آغوش‌ خود را به روی‌مان گشودند.
بنظر من، مشکل، پيش و بيش از همه، نخست ذهنيت توهم‌آميزی است که دولت‌مردان ما گرفتار آن‌اند. توهمی که گويی باورشان شده، آن‌ها يگانه مرکز آدم و عالم‌اند. دوم و به لحاظ رفتاری، ديپلماسی را تا سطح شعارهای تو خالی و سياست‌زدگی، تنزل داده‌اند. سومين نکته، از حيث فرهنگی است، که انسان‌گريزند. تحمل و توانايی برقراری ارتباط گسترده فکری و تئوريک با دنيا را ندارند. اگر بار ديگر رفتار و واکنش خاتمی را در برخورد با دو تن از رؤسای جمهوری آمريکا و اسرائيل، مورد مطالعه قرار دهيد؛ آن دلهره و گريز، بدين معنی بود که رئيس جمهور محبوب ايران، نمی‌خواست از قالب اصلی خويش بيرون بيايد. تفکر کليشه‌ای و دُگمی که هنوز انسانيت و مناسبات انسانی را، مهم‌تر و فراتر از اعتقادات مذهبی و سياسی نمی‌بيند.
يکی از دلايل توجيهی که برخی محافل اصلاح‌طلب همان زمان ارائه می‌دادند، می‌گفتند رئيس جمهور برخلاف اعتقادات و تمايلات درونی خويش، ناگزير بود خود را منطبق برچارچوبی که حاکميت تعيين نموده است، بگرداند. همين عدم استقلال رأی و نظر، که هرکسی مشروعيت‌اش را [حتا در انجام ساده‌ترين، ابتدايی‌ترين و در عين حال، الزامی‌ترين مناسبات بين‌المللی] با گرفتن اجازه و نشان‌دادن وفاداری و وابستگی به نظام ولايت و رهبری کسب می‌کند؛ چهارمين نکته‌ای است که بايد بدان اشاره نمود. چنين فضايی، تاکنون زيان‌های جبران‌ناپذيری را متوجه منافع ملی و امنيت ملی ما نموده است.
فهم اين موضوع زياد هم پيچيده نيست. بحث تنها برسر شکل‌گيری فضايی نيست که به‌سهم خود راه‌گشاست و زمينه‌ی صعود انسان‌های کم‌مايه، مجيزگوی و شايدهم متوهم را، به رأس هرم قدرت مهيا می‌سازد. بل‌که مسئله اساسی و قابل تأمل، بيش از هر چيز معطوف به محتوا، عمل‌کرد و راندمان مراکز انديشه و سياست‌گذاری است. اگر قرار باشد مراکز مطالعات استراتژيکی، امنيتی و ديگر مؤسسات برنامه‌ريزی، بمفهوم انطباق با طرز تلقی رهبری‌ـ‌امام معنی بی‌يابد؛ ديگر نمی‌شود تصميم‌گيری و سياست‌گذاری کرد. اگر نخبگان فکری و برنامه‌ريزان، بجای تحليل واقعيت‌ها، تنها در صدد جلب رهبری باشند که کدام تصميم يا سياست خوشايند او‌ست، سرانجام، ملت و مملکت را گرفتار فاجعه خواهند ساخت. يک نمونه بارز و فاجعه‌بار چنين انطباقی، بعد از فتح خرم‌شهر، تأييد [در واقع اطاعت از] حرف رهبری مبنی بر ادامه جنگ بود. آيا باید در بحران هسته‌ای، بازهم از همان روش‌ها پيروی کنيم و مجددا، فاجعه تازه‌ای را برای مردم ما رقم بزنيم؟
انطباق، سکوت و بی‌تفاوتی نخبگان فکری، در برابر رهبری و ديگر مسئولين اجرايی که روند کنونی جهان سياست را نمی‌فهمند؛ به‌نوعی دامن‌زدن و تقويت سياست‌های توهم‌آميز آن‌ها است. مثلا، برخلاف نظرات و حساسيت‌های مسئولين وزارت خارجه و رؤسای نمايندگی‌های جمهوری‌اسلامی در خارج از ايران، هنوز ولی‌فقيه، در اين رويا است که: «دشمنان ملت ايران نيز به افزايش قدرت جمهورى اسلامى معترفند، ضمن آن‌كه بيدارى اسلامى، فرو ريختن ترس ملت‌ها از ابرقدرت‌ها و احساس هويت توده‌هاى مسلمان، از آثار گرانقدر انقلاب اسلامى و پايدارى ملت ايران است» (!!) آيا واقعا شرايط کنونی جهان به همين شکلی است که ولی‌فقيه می‌گويد و تصوير می‌سازد؟
وقتی می‌بينيم که دولت ترکيه، به‌هيچ‌وجه حاضر نيست دولت‌مردان ما را به‌بازی بگيرد؛ وقتی می‌بينيم که نمايندگان کشور ما را به کنفرانس مربوط به دريای خزر راه نمی‌دهند؛ رئيس دولت افغانستان بطرز توهين‌آميزی برنامه سفرش را به ايران قطع می‌کند؛ يا دولت پاکستان، برای کوچک‌ترين موضوعی، آهنگ مخالفت ساز می‌کند و خلاصه، خاموش‌ترين دولت منطقه، يعنی کويت هم عليه ما شاخ و شانه می‌کشد؛ بدين معنا نيست که ما دچار توهم شده‌ايم؟ و خودفريبانه می‌کوشيم تا برآوردهای غلطی از توانايی‌های معنوی و ملی خويش ارائه دهيم؟
ادامه دارد....

* ـ بخش نخست دولت‌مردان و سياست خارجی

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

دولت‌مردان و سياست خارجی ـ ۱

پيچيدگی بحران هسته‌ای ايران، بيش‌ از هرچيز در چارچوب مسائل روابط بين‌المللی قابل بحث و بررسی است. اگر می‌بينيم در برقراری ارتباط منطقی با اکثريت کشورهای جهان به بن‌بست رسيده‌ام؛ يا اگر می‌بينيم که دولت ايران، به‌دفعات مختلف و با دلايل متفاوت و تماما منفی و خارج از نرم، در بورس اخبار بين‌المللی قرار می‌گیرد؛ معنايش آن‌است که بايد استراتژی‌های سياست خارجی دولت ايران مورد بازبينی مجدد و اصلاح قرار بگيرد.
محکوم کردن دولت‌های مختلف جهان و دادن شعارهای گوناگون و مرگ بر اين و آن، درمان دردهای کُهنه و بيست و هفت ساله نيست. بجای آن‌که بنشينيم و دم از توطئه دشمنان اسلام بزنيم ـ‌انگار نوبرانه‌اش را آورده‌ايم و گويی جز ما، مسلمانی در جهان يافت نمی‌شوند؛ راه منطقی برون رفت از بحران، نخست و مقدم برهرچيزی، مستلزم تغيير و تحول در نحوه و نوع نگاه‌، برداشت‌ها و ارزيابی‌هايی است که از حوزه روابط بين‌المللی ارائه می‌دهيم؛
دوم، اين مهم زمانی قابل تحقق‌اند که مسئولين امور، با زيرپا نهادن غرور کاذب، در صدد جلب و جذب مديران کاردان و نخبگان فکری برآيند. دولت‌مردان ما نشان داده‌اند که در اين عرصه، کم اطلاع و عملا خود را در چارچوب تنگ معذورات ايدئولوژيک زندانی ساخته‌اند. دنيای سياست ـ‌به خصوص حوزه روابط بين‌المللی، با علم، انديشه، تئوری و مديران کارکُشته و منعطف سر و کار دارد. کتاب و سنت و حديث، نه تنها راه‌نما و راه‌گشای مناسبی در اين عرصه‌ها نيستند، بل‌که در شرايط‌های حساس و در لحظه‌های سرنوشت‌ساز، چوب لای چرخه‌ی مناسبات می‌گذارند و آن‌را از گردش طبيعی و ضروری‌اش باز می‌دارند.
اگرچه چنين تغيير و تحولی بيش‌تر به معجزه شباهت دارد ولی، من نه در انتظار معجزه‌ام و نه به آن پايبندم. به باور من، زندگی، گاهی دُگم‌ترين، آرمان‌خواه‌ترين و يک‌سونگرترين انسان را وامی‌دارد تا واقعيت را همان‌گونه که هست، بپذيرد. مثال آقای خمينی و برخورد او با واقعيت، مثال ارزشمندی‌ست. رهبری که بازگشت او به‌معنای احيای سنت‌های صدر اسلام بود، وقتی مسئوليت می‌پذيرد و در ميان فشارهای دو سنگ آسياب قوانين دين و زندگی قرار می‌گيرد، ناخواسته شورای مصلحت نظام را سقط می‌کند و آرام‌ـ‌آرام تن به نوآوری می‌دهد. فقه را غبار زدائی می‌کند و با وارد کردن سه عنصر زمان، مکان و بويژه مصلحت، احکام فقهی را به روز کرده و آن را با شرايط جديد سازگار می‌سازد.
اين تجربه تاريخی، درس بزرگی است برای همه کسانی که امروز مسئوليت رهبری، برنامه‌ريزی و سياست‌گذاری را به‌عهده گرفته‌اند. اگر ولی‌فقيه می‌پذيرد که «معادلات جهانی تجزيه پذير است»، تغيير چنين تعادلی، به اجبار تعادل کشور ما را نيز به‌هم می‌زند. در چنين صورتی، ناچاريم تا بارديگر از جايگاه و توان ملی خود در نظام بين‌الملل، شناخت دقيقی ارائه دهيم. يا حداقل، پاسخ پرسشی را پيشاپيش بدانيم که هدف از طراحی سياست‌های خارجی چيست؟
در ساده‌ترين بيان: سياست خارجی، ادامه و دنباله‌ی سياست‌های داخلی است. يعنی بمنظور کسب و ارتقاء اعتبار ملی و منافع ملی و به تبع آن، حفظ و يا افرايش قدرت در بين ديگر کشورها و ملت‌های جهان طراحی می‌گردند.
اما کسب و ارتقاء اعتبار ملی در زمانه ما ـ‌شرايطی که کشورهای جهان به‌سمت تقسيم، جدايی و رهايی گام برمی‌دارند‌ـ پيش و بيش از همه به توانايی‌های داخلی و ملی هر کشور وابسته است. يعنی به توانايی‌های علمی، فن‌آوری صنعتی و تکنولوژی داده‌پردازی، اقتصادی، تجاری و غيره. در نتيجه، کشوری قادر است در مسائل مختلف جهانی اعمال اتوريته کند، که حداقلی از مراحل مختلف رشد را ـ‌که به او امکان حضور و شرکت در مسابقات و رقابت‌های بين‌المللی را می‌دهد؛ پشت‌سر گذاشته باشد.
وقتی می‌بينيم که شماری از دولت‌ها در مناطق مختلف، يا تعدادی از دولت‌ها در سطح جهان، قدرت اعمال اتوريته را دارا هستند؛ مضمون چنين قدرتی‌، سرکوب‌گری نيست. اگرچه از زاويه نگاه کارشناسی، مقوله قدرت، کسب قدرت و افزايش قدرت، هنوز هم جنبه جهان شمولی دارد ولی، هر دولت‌مردی به اين واقعيت هم واقف است که در شرايط کنونی، نمی‌توان دو مقوله قدرت و توسعه و فرآيند بسيار پيچيده آن‌ها را، از هم‌ديگر تفکيک ساخت. در واقع توسعه، به عنوان يک مفهوم جهان‌ـ‌بشری، تکامل مادی و معنوی هر جامعه‌ای را شکل می دهد و رقم می زند و يک اصل ثابت و تغيير ناپذيری است که براساس آن، نه تنها سياست در عصر ما، و در انطباق با پيشرفت و تحول معنی می‌يابد، بل‌که سنجش مداوم آن در مقايسه با جهان، همواره وظايف تازه‌ای را پيش پای دولت‌مردان و شهروندان آگاهش می‌گذارد.
حال اگر موقعيت و وضعيت سياسی، اجتماعی و اقتصادی کشور را در مقطع بحران کنونی، يعنی بحران هسته‌ای آسيب شناسی کنيم، ما اکنون در شرايطی قرار گرفته‌ايم که هم زمان، و هم سرعت پيشرفت تکنولوژی، برعليه ما است و نه تنها در مقايسه با کشور کره جنوبی، بل‌که در مقايسه با کشور ترکيه، فرسنگ‌ها عقب‌ايم. جامعه ای که با آن موقعيت طلايی ژئوپلتيکی و ژئواستراتژيکی، با منابع ثروت‌های بی‌کران و با نيروی بی‌شمار جوانانش، به جای آن‌که به عنوان نيرويی تأثيرگذار و متعادل‌کننده در منطقه، موقعيتی برتر و مستحکم‌تر نسبت به ساير همسايگان داشته باشد؛ چه شد که اکنون توان و ظرفيت افزايش ثروت ملی را از دست می دهد و هر روز، بيش‌تر از روز قبل، زمينه را برای فرار مغزها از کشور مهيا می‌سازد؟
ادامه دارد....

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

تحريم يعنی: به‌آرامی آغاز به مُردن می‌کنيم!

می‌گويند: از زمان دوران باستان تاکنون، هيچ سند و مدرکی، بطور مطلق، وجود ندارد که ثابت کند در ايران ساختار برده‌داری وجود داشته است. (۱)
حرف درستی است و از منظر تاريخی، ايران باستان، چنين ساختاری را تجربه نکرده است. اما آيا تاريخ در باره سرشت، رفتار و مناسبات ما ايرانيان، نکاتی را هم ياد آوری نمود؟ آيا تاريخ ـ‌حتا بطور گذرا‌ـ اشاره‌ کرد که مضمون مناسبات ميان حاکمان مختلف و مردم ايران، عين مناسبات برده‌داری بود؟ شاه يا خليفه، هر موقع اراده می‌نموند، می‌توانستند جان و مال انسانی را بگيرند؟
در تاريخ نيز، مانند همه علوم موجودی که امروز می‌شناسيم، نسبيت حاکم است، و ناچاريم تا کل قواعد تاريخی را، يا تلاش‌هايی را که می‌خواسته تمام رويدادها را در مسيرهای نظری و منطقی بيندازد؛ به ديده ترديد بنگريم. از اين منظر، بحث تنها برسر نفی يا تأييد وجود ساختار برده‌داری در ايران باستان نيست. بل تأکيد بر روی روبنای روابط برده‌داری است که تا همين امروز بصورت خلق و خوی، فرهنگ و سرشت انسان ايرانی، کارکرد داشته و در روابط دولت‌ـ‌ملت بازتوليد می‌گردد و خود را نشان می‌دهد.
عادت‌های منفی عقب‌نشينی، گوشه‌گيری و تسليم؛ يا احساسات منفی دلهره، ناامنی و رازپوشی؛ (۲) شايسته‌ی شأن و مقام يک شهروند قرن بيست و يکمی نيست. به لحاظ نظری، همچنين به تناسب سطح پيشرفت و تحولی که در ميهن ما انجام گرفته است، بايد در روحيات، خصوصيات و فرهنگ ما، تغييری رُخ داده باشد. پس علت چيست که در ارتباط با بحران هسته‌ای، که مستقيما به زندگی و آينده سرنوشت ما و فرزندان ما وابسته است، سکوت کرده‌ايم؟ چرا از دولت طلب نمی‌کنيم که ممنوعيت مناظره تلويزيونی را لغو سازد و اجازه دهد تا چهار نفر کارشناس مخالف و موافق نيروگاه هسته‌ای، در اين باره نظر بدهند تا ملت سود و زيان خويش را دقيقا محاسبه کند؟
اگر پرونده اتمی ايران به شورای امنيت ارجاع داده شود، و آنان برسر تحريم دولت ايران اتفاق‌نظر داشته باشند؛ سنگينی بار تحريم را، ملت ايران بر دوش خواهد کشيد. تجربه کشور عراق و تيره‌بختی مردم آن ديار را پيش‌رو داريم. زمانی برای درنگ نمانده است. تحريم يعنی: به‌آرامی آغاز به مُردن می‌کنيم!
پ. ن: فرهنگ در پست پيشين کامنتی گذاشته بود که برای ادامه و تکميل بحث امروز، در اينجا می‌گذارم:
به نکته‌ای کلیدی در یادداشت خود اشاره کرده‌اید: "فرجام خطرناک بحران هسته‌ای و تأثیر آن بر زندگی ایرانیان، هنوز بطور جدی در داخل کشور پی‌گیری و درک نمی‌شود..." و این دقیقا دلیلی‌ست که باعث می‌شود "در رابطه با دیپلماسی جدید و خشن جدید هسته‌ای ایران اکثر مردم ایران اتفاق نظر داشته باشند و بر حمایت قاطع از شخص احمدی‌نژاد تاکید کنند". و البته:
۱ ـ هنوز هیچ نظرسنجی رسمی و معتبری برای آگاه شدن از کم و کیف این "اکثر مردم ایران" اعلام نشده است؛ شاید این عبارت، تلقین رسانه‌های رسمی ج. ا. ا. باشد؟
۲ ـ بعد از دو سال از جدی شدن پرونده‌ی هسته‌ای ایران، هنوز بنده در هیچ‌یک از رسانه‌های داخلی کشور، حتی یک گزارش کارشناسی که در آن توجیهات اقتصادی این پروژه با در نظر گرفتن تمام جوانب سیاسی و اقتصادی آن در کوتاه‌مدت و دراز مدت، شرح داده شده باشد، نخوانده‌ام. واقعیت این است که ما تنها شنیده‌ایم "استفاده‌ی صلح‌آمیز از انرژی هسته‌ای حق ایران است" و این آخرین حقی‌ست که باید احیا شود تا پس از آن رفاه و آسایش، سرتاسر این ملک را فرا گیرد.
پانوشت:
۱ ـ دکتر ايرج وامقی؛ تأثير تمدن ايران باستان بر ديگر حوزه‌های تمدنی؛ اطلاعات سياسی ـ اقتصادی؛ شماره: ۱۵۸ ـ ۱۵۷
۲ ـ ويل و اری‌يل دورانت؛ درس‌های تاريخ؛ ترجمه احمد بطحايی

در همين زمينه:
آن‌سوی فن‌آوری

جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴

تفاهم و اقدام ملی

روز گذشته، وزرای خارجه سه کشور اروپایی نارضايتی خود را مبنی بر ناديده گرفتن مذاکره و راه‌اندازی مجدد چرخه غنی‌سازی اورانيوم توسط دولت ايران ابراز داشتند و بار ديگر، سخن برسر ارجاع پرونده هسته‌ای ايران به شورای امنیت شد.
فرجام خطرناک بحران هسته‌ای و تأثير آن بر زندگی ايرانيان، هنوز بطور جدی در داخل کشور پی‌گيری و درک نمی‌شود. کم نيستند افرادی که در فضای دو دلی‌ها و ترديد بسر می‌برند و شايد هم، تعدادی در حال خودی و غيرخودی کردن بحران کنونی‌اند. اما اگر به اتکای خرد و وجدان، توجه خود را معطوف به خصلت استراتژيکی بحران هسته‌ای سازيم و ماهيت خانمان‌برانداز و تهديدآميزش را بطور منطقی و عقلانی بررسيم؛ آن‌وقت درک و پذيرش بعضی نکات آسان خواهند بود که:
نگرانی در زمينه‌های توليد و گسترش سلاح‌های‌هسته‌ای، تنها مختص و محدود به کشور ايران نيست. هريک از کشورهای جهان، ممکن است مانند ايران، از اين پس در مظان اتهام توليد پنهانی قرار بگيرند و اين امری‌ست کاملا طبيعی، ضروری و پذيرفتنی. اين اتهام، تنها از طريق مذاکرات، بازرسی‌ها و تعهدات اخلاقی و حقوقی، قابل حل و رفع و چاره‌انديشی است.
اگر می‌بينيم که بحران هسته‌ای ايران، همواره در مداری خاص و معين می‌چرخد، علت‌اش را نخست، مجبوريم در ذات و ماهيت ايدئولوژيکی حکومت‌اسلامی جست‌وجو کنيم؛
دوم؛ آن‌را در مبانی و رسالتی که قانون اساسی برای دولت‌مردان ما قائل گرديد پی‌گيری کنیم. قانونی که با استناد به آيه 60 سوريه انفال، حکومت را موظف می‌سازد تا در جهت «گسترش حاکميت خدا در جهان»، خود را مسلح به سلاح‌های ترس‌ناک و مهيب نموده و از اين‌طريق، هم دشمنان خود را بترساند و هم زمينه‌های اعتقادی نهضت اسلامی را در جهان عينيت بخشد؛
سوم، بايد کارنامه ‌سياسی حکومت را بطور دقيق و موشکافانه مورد بررسی قرار دهيم که چگونه جهان را نسبت بخود، گريزان و بی‌اعتماد کرده است؛
و خلاصه چهارم، فرهنگ، خلق‌وخوی و خصلت تهاجمی دولت‌مردان را که عالم و آدم را دشمنان اسلام می‌پندارند، در اين پيچيده‌گی دخيل بدانيم.
اما، سياست‌گذاران و برنامه‌ريزان حکومت‌اسلامی، از شرايط کنونی ناراضی نيستند. سياست تبليغی حکومت حاکی از برانگيختن غرور ملی و ناسيوناليسم در عرصه داخلی است؛ اما فرجام چنين تلاشی، می‌تواند بحران ساده و قابل حل را، به نتايجی تراژيک و سرشکسته‌گی غرور ملی ايرانيان مبدل سازد و آينده اسف‌باری را برای ما رقم بزند.
از طرف ديگر، تحريم اقتصادی ايران توسط شورای امنيت، يعنی فقر مضاعف تيره‌بختان؛ يعنی سقوط کامل طبقه‌ی متوسط؛ يعنی هار شدن شبکه تجاری‌ـسپاهی و يکه‌تازی باندهای مافيايی؛ يعنی رواج بيش از اندازه دزدی، فحشا، قتل، چپاول و عدم امنيت. و نتيجه: يعنی جنگ با اعمال شاقه!
پرسش کليدی آن است که راه حل منطقی گذر از بحران هسته‌ای و يا ديگر بحران‌های تهديدکننده، چيست؟ برای چاره‌انديشی و برون رفت از اين بحران‌ها، راهی جز انديشيدن، تفاهم و اقدام ملی، وجود ندارد!
در همين زمينه:
سلاح هسته ای؛ همه يا هيچ؟

پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۴

بازگشت به نقطه اوّل

از آن پائيز دل‌انگيزی که افکار عمومی از نگرانی رهايی يافتند و آسوده و دل‌شاد شدند، بيش از دو سالی‌‌ست که می‌گذرد. آن روز، حسن روحانی در ميان هاله‌ای از نورِ اتمی، و با چهره‌ای شاد، راضی و تبسمی برلب، در مقابل دوربين‌های تلويزيونی قرار گرفت و گفت: دولت ايران داوطلبانه چرخه غنی‌سازی اورانيوم را متوقف می‌سازد!

بعد گذشت 765 روز از آن تاريخ، بازگشت به نقطه اوّل و برباد دادن آن همه سرمايه و زمان، و مهم‌تر، راکد ساختن بسياری از امورات ضروری کشور و قرار گرفتن در بورس اخبار منفی جهان؛ بارديگر اثبات همان سخنی است که پيش‌تر گفته بودم: چرخه هسته‌ای ايران بر مدار خاصی می‌گردد و نبايد آن‌را براساس گردش زمان، آن‌گونه که سال‌نامه‌های ايرانی نشان می‌دهند، محاسبه نمود.

موضوع پيچيده و سراپا مبهم برنامه هسته‌ای، همراه با اظهارات متناقض و تصميم‌های نامفهوم، نوسانی و به روز شده دولت‌مردان، مبنی بر ادامه يا متوقف ساختن چرخه‌ی غنی سازی اورانيوم در ايران، بيش از هر چيز به ماجرای مشتاقان کشف راز «کتيبه»، همان شعر زيبا و بيادماندنی «اخوان ثالث» شباهت پيدا کرده است:
کسی راز مرا داند، که از اين‌سو به آن سويم بگرداند!

و آن راز يعنی، همه شعارهايی که زير پوشش فناوری، و در ارتباط با شکوفايی اقتصادی و صنعتی شدن کشور در جامعه طرح می‌گرديدند، ناگهان و يک‌شبه به ابزار عملی ساختن يک رشته گام های سياسی‌ـ‌تضمينی مبدل شده‌اند که مهم‌ترين آن‌ها تضمين براى حفظ وضعيت نظام سياسی كنونى در ايران است.

اگر دوست داريد کل داستان را پی‌گيری کنيد، لطفا به مطلب: جنگ قدرت، در پس برنامه‌ی هسته‌ای، شماره‌های [یک] و [دو] مراجعه کنيد!

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۴

سياست نظامی، يعنی جنگ!

بحران فناوری هسته‌ای، تنها از طريق مذاکره، جلب اعتماد و تحکيم روابط ديپلماتيک با ساير کشورهای جهان قابل حل و چاره‌جويی است. اما وقتی سردارانی چون حاجی‌نجار بجای ديپلمات‌ها و صاحب‌نطران آزادانه وارد گودِ سياست می‌گردند و واکُنش نشان می‌دهند؛ يک معنايش آن است که پاسداران نظام، می‌خواهند بستری را برای افکار عمومی جهان بگشايند که در پس شعار فناوری صلح‌آميزهسته‌ای، اهدافی خاص و نظامی پنهان‌ است.
موضوع اصلی و اساسی در اين بحران، نه صرفا ادعای‌ست که مسئولين سياسی، هدف از فناوری هسته‌ای‌ را در خدمت به صلح و سازندگی می‌دانند، و نه آن‌گونه که تصور می‌گردد، کشورهای جهان، مخالف رشد و تحول و فن‌آوری در ايران هستند؛ بل صحبت از بی‌در و پيکر بودن ساختار قدرت است که هر طلبه‌ای يا سپاهی خود را محق به دخالت در اين زمينه می‌داند و سياست تعيين می‌کند؛ سخن برسر تحريکات بی‌مايه و بچه‌گانه‌ای‌ست که امثال سردار نجار با بيان ما «300 نقطه حساس هسته‌ای در کشور داريم»، می‌خواهد جهان را عليه ايران، به واکنش وادارد.
از زمان روی کار آمدن دولت جديد، زبان ديپلماسی در ايران، زبان ستيزنده و نظامی است. وقتی می‌بينيم که ديالوگ تازه، خشن و محرک می‌خواهند ابعاد جهانی بخود بگيرند، پاسخ به يک پرسش نيز الزامی‌ست که هدف استراتژيکی چنين ديالوگی چيست؟ دولت ايران، نه توان مقابله نظامی با ارتش نيروهای متحده را دارد و نه پشتوانه و حمايت مردم را. وانگهی در يک جنگ تکنيکی، نمی‌توان روی نيروی انسانی حساب باز کرد و آن‌گونه که امثال سردار نجارها فکر می‌کنند، بر بسيج نُه ميليونی متکی بود. با وجود براين، من شک دارم نيروهايی که آلوده به رانت‌خواری هستند، ماننده سپاه و بسيج، آمادگی حداقل دفاع از حکومت را داشته باشند.
پس چرا سردار نجار خالی می‌بندد و می‌گويد ما 300 نقطه حساس هسته‌ای در کشور داريم؟ يعنی در زير شديدترين بمب‌باران‌های مهاجمان، تلاش‌مان را ادامه خواهيم داد تا اولين کلاهک هسته‌ای را با موشک‌های دوربُرد خود، روی مردم اسرائيل آزمايش کنيم. ريشه و مفهوم سياسی‌ـ‌ايدئولوژيک اين سخن يعنی چه؟ اگر احمدی‌نژاد و کابينه او منتخب امام زمان است، پس وظيفه دولت حکم می‌کند که زمينه ظهور را هموار سازد. در واقع، مادامی که ايران به خرابه‌ای مبدل نگردد، ظهور هم متحقق نمی‌گردد!؟
حالا مسئولين امور کلای‌شان را قاضی کنند که اگر اسرائيل، آمريکا يا اروپا، عليه سخنان بی‌مايه و منطق سردار نجار واکنش‌های تند و خشن نشان بدهند، مسئول و مقصر چه‌کسی است؟ ما يا آن‌ها؟ فکر می‌کنم بعد رُبع قرن شناخت و تجربه، مسئولين امور دست‌کم اين حقيقت را دريافته‌اند که دامن‌زدن به آتش جنگ، ناسازگار با منافع و بقای آنان است. اگر جنگی رُخ دهد، امام زمان هم نمی‌تواند تلمبار شکسته جمهوری‌اسلامی را برسر پا نگه‌دارد!

یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۴

چه کسی مسئول است؟

در فلسفه می‌کوشيم تا جزء را در پرتو کل به‌بينيم. همين‌طور در «فلسفه تاريخ» نيز تلاش‌مان اين است تا همه‌ی لحظه‌ها و حادثه‌ها را، در زير نورافکن‌های گذشته بگيريم و به‌بينيم. اگرچه فهم و درک واقعيت‌ها کار آسانی نيست و خطای ديد ما، به‌سهم خود يکی از عمده‌ترين موانع در رسيدن و يا دست‌يابی به حقيقت‌اند؛ ولی جز اين هم راهی را برای رسيدن به کمال و فهم زندگی، نمی‌شناسيم.
اکنون متوسط سن بزهکاری، فساد و فحشاء در جامعه ما، تا مرز سيزده‌سال کاهش يافته است. اين حقيقت تلخ، جزئی است در پرتوی کلی که ما به آن نابسامانی‌های اجتماعی می‌ناميم. آيا علت اين سير قهقرايی و سقوط مردم و جامعه، ناشی از فقر اقتصادی است يا علت را بايد در ساختار و نوع نگاه حاکميت کنونی، ناکارآمدی و بی‌توجهی و عدم احساس ‌مسئوليتی را که نسبت به مردم و جامعه از خود نشان داده‌است، تحليل و دنبال کرد؟
در ظاهر، هر دو پديده را می‌توان علت اصلی گسترش فساد در جامعه دانست. و در بادی‌امر و فرار از چانه‌زنی احتمالی با تعدادی از خوانندگان، اين پديده مشمئزکننده را ناشی از رواج فقر و تنگ‌دستی در جامعه می‌بينم. اگرچه از آن‌سوی نيز، می‌توان اثبات کرد که هيچ هم‌بستگی مستقيمی بين افزايش رفاه اقتصادی و افزايش نيک‌بختی انسان وجود ندارد و حتا، در شرايط معين، اين نسبت ممکن است وارونه گردند اما؛ فکر می‌کنم طرح يک پرسش در اينجا الزامی‌ست: به‌نظر شما و خارج از اين چارچوب، فسادهای ديگری که به‌هيچ‌وجه ريشه اقتصادی ندارند، هم اکنون در جامعه و در بين مردم، در حال شکل‌گيری و گسترش نيستند؟ بطور مثال: آمار زنان و مردانی که به سهم و حقوق خود قانع نيستند و با زيرپا نهادن اخلاق اجتماعی وارد مغازله‌ها و مناسبات پنهانی می‌شوند، در مقايسه با ديگر ارقامی که زير عنوان فساد و فحشاء طبقه‌بندی می‌گردند، چه درصدی را در جامعه نشان می‌دهند؟ چرا برای درک و فهم همه‌جانبه‌ی اين قبيل قضايا و يا ديگر پديده‌های نوظهوری که در حال شکل‌گيری و گسترش در جامعه هستند، دانستن‌اش الزامی است؟ چه تعداد جوانانی را می‌شناسيد که بخاطر تباهی‌های درون خانوادگی و حفظ اسرار، در مسير اعتياد قرار گرفته‌اند؟
انکار نمی‌کنم که وجود فحشاء در هرجامعه‌ای، يعنی زنان و مردانی که جسم خود را به‌معرض فروش می‌گذارند، در بدو امر ناشی از فقر و تنگ‌دستی است. يعنی دلايل اقتصادی دارد. اما آيا تمام تنگ‌دستان جامعه خود را به‌معرض فروش می‌گذارند؟ مطابق تعاريف بين‌المللی قوانين کار، حرفه فاحشگی، هم به لحاظ موضوعی و هم از لحاظ پرداخت ماليات، بعنوان يک پيشه‌ی قديمی و شناخته شده، در جوامع اروپايی و آمريکا و حتا در بسياری از کشورهای آسيايی رسميت دارند. اما برای ورود به اين حرفه، قوانين و کف معينی هم وجود دارند. در اکثر کشورها، بمحض ورود يک دختر سيزده‌ساله به مراکز يا در مسيری که محل زنان خيابانی‌ست، ده‌ها تماس تلفنی از طرف مردم عادی و در حال عبور و حتا توسط مردانی که خودشان مشتريان چنين کالايی هستند؛ با سازمان‌های اجتماعی، مؤسسه‌های مدافع حقوق کودکان و پليس برقرار می‌گردد و به سهم خود، در مبارزه با چنين پديده ناهنجاری، احساس مسئوليت می‌کنند.
بارديگر تأکيد می‌کنم که هدف و منظور اين نوشته، به‌هيچ‌وجه بمعنای ناديده گرفتن علت‌های اقتصادی و سياسی و نقش و تأثير آن‌ها در نابسامانی‌های جاری و کنونی نيست. فقر اقتصادی و استبداد سياسی، همواره عوارضی را بدنبال دارند. اما اين عوارض در کشورهای مختلف جهان دارای محدوده و سقف معينی است. درجامعه ما، اين سقف فرو ريخته‌ است. مسئله تنها برسر نقش، ندانم‌کاری‌ها و لجاجت‌های دولت نيست، بل‌که تمايلات و ديگر بسترسازی‌های توجيهی مردم هم به‌سهم خود تاثيرگذارند. وجود ناهنجاری‌ها و اعمال غيراخلاقی، به‌دليل جذابيت‌هايی که دارند، هميشه در هرجامعه‌ای طرفدارنی داشت و قابل مشاهده‌اند. اما اين پديده در ايران، ويژه‌گی مشخصی دارد که در بين بالايی‌ها و پائينی‌ها، به يک‌سان عمل می‌کند: هر دوی آن‌ها خصلت وظيفه‌شناسانه‌شان را از دست داده‌اند؛ آبشخور فرهنگی‌شان يکی‌ست و به يک‌اندازه از جايگاه خويش منحرف شده‌اند. گرايش غيراخلاقی‌ای که آشکارا حقوق کودکان را زير پا می‌گذارد و ازدواج با دختربچه ده‌ساله را مجاز می‌داند؛ چگونه می‌تواند در برابر دختربچه سيزده ساله‌ای که زير فشار‌های خانوادگی و فقر اقتصادی به راه فساد کشيده شده‌است، احساس مسئوليت کند و از نزديک شدن با او ـنمی‌گويم اعتراض؛ حداقل احساس تنفر خويش را ابراز دارد و گريزان باشد؟
در جامعه‌ای که رهبرش آشکارا قوانين بين‌المللی دفاع از حقوق کودکان را نقض می‌کند، و حسين فهميده دوازده ساله را الگو و شاخص مبارزين معرفی می‌کند؛ در جامعه‌ای که فرهنگ را تجّار بازار عرضه می‌کنند و رفتار آقازاده‌ها و مناسبات پشتِ پرده آنان، الگوی رفتاری اکثريت مردم گرديد؛ چاره‌ای غير از وجود ندارد تا در جهت درک دقيق مسائل جاری، دايره بحث را قدری گسترش دهيم. ناچاريم مسائل را فراتر از فقر اقتصادی به‌بينيم. همه رقابت‌های کاذب و تمايلات و اشتهای سيری‌ناپذير کسب ثروت و شهوت را، از اين زوايه پی‌گيريم. و خلاصه، از خود بپرسيم چه شده است که امروز، دروغ، تهمت، دزدی، رشوه و فحشا، ناگهان جهت زندگی طبيعی و عادی را در ايران تغيير داده و همه را مشغول و درگير کرده است؟
در همين زمينه:
برای رفتارهای غیرعقلايی، دلايل سياسی نتراشيم

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴

بيلانی از عنوان‌ها ـ ۲

يکی از صفات بارز ما ايرانيان، خاموشی، سکوت و لب‌بستن در برابر پرسش‌های تاريخی است. اگرچه گاهی اين «سکوت منفعت‌طلبانه» است و يا زمانی، پاسخ‌ها «برخلاف باورها و انتظارات» واکنشی ضد مدنی را به‌دنبال دارد؛ در هرحال، سکوت نيز مانند سوء‌ظن، به عنوان يک پديده فرهنگی و روانی‌‌ـ‌اجتماعی، ريشه در گسيختگی درون جامعه دارند.
اضافه کنم که تأکيد در باره واژه و مقوله سکوت، بدين معنا نيست که در مناسبات ديپلماتيک و يا در شرايط‌های خاص و اضطراری، از اين شيوه نبايد بهره گرفت. اتفاقا گاهی در وضعيت بحرانی، توسل به سکوت الزامی‌ست. تقاضايی که گروهی از رئيس‌جمهور سابق داشتند که «بخاطر مردم سکوت کنيد!» تا مبادا پيش از موعد مقرر، مردم، آهنگ «بای‌بای خاتمی» را آواز دهند.
آنچه که در اين بحث و بيش‌تر از هر چيزی مورد توجه و نظرند، «راز‌داری و سکوت مردم» است. بحث يک مقوله خاص اجتماعی و برگرفته از فضا و شرايطی که به آن «ناباوری‌های دوسويه» می‌گويند. سخن برسر نظام فکری و اجتماعی است که در درون هيچ‌يک از قالب‌های مفهومی و استاندارد نمی‌گنجد و زبان واحدی را برای ارائه توضيح و تحليل برنمی‌تابد. با وجودی که بالايی‌ها می‌دانند که معضلات کنونی ارتباطی به «سيمای رهبری» ندارد و ريشه همه‌ی نابسامانی‌ها را بايد در سرشت و ماهيت نظام کنونی جستجو کرد؛ مع‌ذالک، بخاطر منافع رانتی، تعمدن سکوت اختيار کرده‌اند. اما در پائين، خشم و نفرت عمومی عليه استراتژی‌های حداکثرخواهانه، روز‌به‌روز، در قالب «خاطره، سکوت و فاجعه» شکل می‌گيرند و تبلور می‌يابند.
در اين آشفته‌بازار، «بازنده بازی چه‌کسی است؟» و چگونه می‌توان بدون ترس از خطر انحراف و سقوط، از بين مرزهای تنگ و باريک گذشت و در اثبات اختيار و آزادی فردی «بُعدی از ميان ابعاد» را برجسته و روشن ساخت؟ شايد «بازی زمانه و زندگی» مسائل ديگری را می‌طلبند و در اين ميانه، موقعيت، «جايگاه و نقش وبلاگ‌ها» برای بسياری نا آشنا و غير قابل قبول و مفهوم باشند. انکار هم نبايد کرد، تا زمانی‌که هنوز ساختار مشخصی وجود ندارد، بحث در باره تعلقات و جايگاه وبلاگ‌ها، بحثی‌ست زودهنگام و بی‌معنی. ولی، مراجعه اين خيل عظيم به وبلاگ‌نگاری، يعنی شکستن سکوت! يعنی بازکردن مُهر لب‌های بسته! پرخاش‌گری و عريان‌گری نوشتار، به‌نظرم تنها يک معنا را می‌رسانند که اين نيروی بی‌شمار، در جست‌و‌جوی قالبی برای زندگی تازه‌اند. و همين خود نشانه‌ی «درخشش وبلاگ‌شهرها»ست.
اگرچه بر سر «وبلاگ‌شهر و چشم‌انداز» آن اختلاف بسيار است ولی، انگيزه‌ای که هرکدام از ما را به اين وادی کشانده‌است يعنی: ما هستيم! صدای ما را بشنويد و حقوق‌مان را محترم بشماريد! «کار ما نوشتن است» است نه سکوت! به همين دليل، هم راز را می‌نويسيم، هم نياز را و هم اعتراض را! هم از «ناگفته‌های ديروز» می‌گوئيم و هم گاهگاهی «ميان پرده»‌ای را به نمايش می‌گذاريم.
اما هدف از ارائه نمونه‌های بالا، نه به اين دليل‌اند که وبلاگ، تنها و يگانه «کوچه‌ی آرزو و عشق» است و يا، ما قصد داريم از اين‌طريق «انقلاب نارنجی» راه بی‌اندازيم. برای ما، اگر دقيق باشيم و قدری عميق به قضايا بنگريم، وبلاگ هم به‌سهم خود می‌تواند «آغاز يک پايان» باشد. آغازی که نه تنها آلوده به «اپيدمی حرص» نيست، بل‌که از همين ابتدا با «مهر و مهرورزی» قدم پيش گذاشته است. آغازی که به مفهوم زمان‌ـ‌آگاهی توجه دارد و «جنبه‌های مختلف مفهوم زمان» را باز می‌تاباند و معنی می‌کند. زندگی را محدود به «سه منبع و سه جزء» نمی‌سازد و به تناسب عرصه‌های مختلف‌اش، قدرت مانور دارد. ولی در همه‌ی حالت‌ها، نگاهش به صلح است: «صلح به مفهوم زندگی و عشق‌ورزيدن»!
بيان چنين سخنی، بدين معنا نيست که می‌خواهم بلاگرها را از انسان ايرانی جدا کنم، يا برای آنان خصوصيات و فرهنگ ويژه‌ای را قائل گردم. ما هم مثل ديگران، گاهی دلتنگ می‌گرديم و آواز «آی، ای دهکده از باغ تو دورم کردند!» را سر می‌دهيم؛ گاهی نا اميد می‌شويم و «از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست!» را بر زبان می‌رانيم؛ گاهی نيز غرق در روياهای خود، آينده را با «فال به روز شده» پيش‌بينی می‌کنيم؛ و بالاخره گاهی هم کلافه و عصبانی، ناخواسته می‌گوئيم «از دَم اماله». ولی در پس همه‌ی نرمی‌ها و تندی‌های وبلاگی، واقعيتی نهفته است. واقعيتی که می‌گويد: شتاب و مضمون حرکت جهانی را با وضعيت لاک‌پشت‌وارمان مقايسه کنيد. و در اين فرآيند، آنانی که مدعی بودند «در ميان دو سنگ آسياب» گير کرده‌اند.
پس اگر در اين صفحه ديديد که در بحث‌های تاکتيکی «شرکت يا تحريم» پافشاری نشان می‌دادم، هدف اصلی نه مسائل داخلی، بل‌که توجه‌دادن به وضعيت خطرناک منطقه و تغيير بافت بين‌المللی بودند. تأکيد روی مسائلی که چرا ما مثل ديگران «منافع ملی را مهم‌تر از منافع حزبی» نمی‌بينيم؟ اگر ديروز با زبانی ساده و عامه فهم «انتخابات و بيابان‌زدايی» را برهم منطبق ساختم، هدف يادآوری و اثبات يک موضوع مقدماتی بود که هر تاکتيکی، تابع يک اصول ثابت و تقريبا غيرقابل تغيير است. هدف و اصل ثابت در حاکميت کنونی، ويرانی است و چه خوب هم می‌بينيم شعله‌های «آتشی را که دامن‌گير است»، و هم اکنون «امنيت ملی را در معرض خطرهای جدی» قرار داده است.
در پايان و به‌عنوان ختم‌کلام، يادآوری يک نکته را الزامی می‌دانم که هدف از ارائه بيلان، به تصوير کشيدن جنگ دو فرهنگ بود. جنگی که زيان‌های جبران‌ناپذيری را برجای گذاشت. وقتی از سويی می‌گويم «داستان ظهور را جدی بگيريم!»، از آن‌سوی هم يادآوری می‌کنم که «امور آموزش را جدی بگيريم!». ميان جوهره فرهنگ با امر آموزش، ميان «جامعه و آموزش» ارتباط برقرار کنيم. و خلاصه اين همه نوشتم تا بگويم که: «ای دوست! اکنون تو کلا خويش را قاضی کن».

بخش نخست بيلان

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴

بيلانی از عنوان‌ها ـ ۱

تاريخ و آرشيوه وبلاگ‌ها با شروع سال نوی ميلادی دوباره رقم می‌خورند و تغيير می‌کنند. مطابق سنت ما، سال‌نو، يعنی فکر نو و زندگی نو. اما انديشه تازه زمانی می‌تواند شکل بگيرد و بارور گردد که بيلانی از کار يک‌ساله را پيش‌رو داشته باشی. همه‌ی گفتار و نوشتار را در ظرف زمان وارسی کنی و دوباره خود را محک به‌زنی. از طرف ديگر واکاوی و نقد نوشتار وبلاگی، ترازبندی مطالب و ارائه کارنامه يک‌ساله، بنا به دلايل مختلف کار آسانی نيست. ديگران را نمی‌دانم ولی، حضورم در صف بلاگرها، هم به لحاظ شکل و آهنگِ بيان و هم از جهت معنا، بيش‌تر مفهوم ايرانی‌اش را می‌رساند که از «بلا»يای مختلف، هميشه «گر» می‌گيرم و واکنش نشان می‌دهم. بگذاريد پيشاپيش بگويم:

تا اين دل ما قالب وبلاگ گردد
هر روز به صورتی برون می آييم


در واقع هدف از ارائه بيلان، نوعی واگويی و درد دل است. عناوينی که درد تو، درد من و درد ما را برساند. درد شهروندان جهان را که در انطباق با پيچيدگی‌های زمانه: «آينده را چگونه بسازيم؟».
من با اين عنوان، آرزو و پرسش، به استقبال سال ۲۰۰۵ رفتم. و نسبت به طوفان‌هايی که آينده جهان کنونی را تهديد می‌کنند، «درس‌هايی آموختم». وقتی هم سخن برسر آينده و بحران‌های جهانی است، ديگر نمی‌شود بی‌تفاوت از کنار خاورميانه گذشت. اما در آنجا، «در خاورميانه؛ واقعيت را بايد برعکس ببينيد». و همه‌ی شعارهای عوام‌پسند و ظاهری را، يا مقولاتی چون «بنزين و آتش»، «جنگ ترياک!» و «بازی با جان انسان‌ها» را، در همين راستا ارتباط بدهيد.
پای صحبت مردم منطقه که می‌نشينی، می‌بينی آن‌ها خواهان تغيير و به‌بود زندگی کنونی‌اند. نمونه مشخص آن «مـــردم شـجـاع» عراق هستند که اين خواست را در عمل و با شرکت در انتخاباتی خطرناک، اثبات کردند. ولی موضوع قابل تأمل و بررسی اين است که همه‌ی فداکاری‌ها، برگرفته از همان نگاه و فرهنگ قبيله‌ای‌ـ‌مذهبی‌ست که به‌سهم خود و در شرايط‌های بحرانی، مانع پيشرفت‌اند. از اين منظر و براساس تجربه‌ای که از انقلاب ايران در دست بود، «تعويق انتخابات را، گامی به‌جلو» می‌ديدم. دلايل چنين مخالفتی هم روشن بودند تا مبادا گروهی ـ‌همان بلايی را که برسر مردم ايران آوردند‌ـ از مذهب، کفر و ارتداد بعنوان «ابزار سياسی عليه مخالفان» بهره برداری کنند.
متأسفانه «سکوت نامفهوم روشنفکران عرب» در ارتباط با حوادث عراق، بار ديگر تأييد اين واقعيت‌اند که نگاه به راه کربلا و پايبندی به استراتژی عاشورايی، يکی از باورهای فرهنگی‌ـ‌مذهبی ثنويتی است که در بين مردم و مذاهب مختلف منطقه [اعم از شيعه، سنی، ارمنی و يهودی] به يک‌سان عمل می‌کند. از اين منظر پاسخ به اين پرسش که «عاشورا برای دوران ما چه پيامی دارد؟»، حايز اهميت اساسی است. اما اگر می‌بينيد که تنها و فقط از روشنفکران عرب نام برده‌ام، اين‌گونه تصور نگردد که ما «مردانه دوختيم و کس از ما نمی‌خرد!». بل‌که می‌خواستم «هر کسی در شيوه و در شأن خويش» مورد توجه و دقت قرار گيرند که نمونه ايرانی‌اش، به‌رغم اطلاع و کسب تجربه‌های گران‌بهاء و دانستن حقيقتی که «راه قدس، از واتيکان می‌گذرد»؛ سرانجام و بعد هشت‌سال ادعای صلح‌خواهی و انسان‌دوستی، به‌خاطر و در خدمت به همان ساختار قدرت سياسی، «گريز از تمدن» را ترجيح میدهد و يک‌شبه «جيم جامعه مدنی» را برملا می‌سازد.
اگرچه در ايران روند متفاوتی را شاهديم، ولی در بسياری موارد مضمون اعمال ايرانيان را نمی‌توان از عمل‌کرد اعراب تفکيک و مشخص ساخت. «پيام روشن» مردم، شايد بنا به دلايلی توجيه پذير باشند؛ اما وقتی روشنفکرانش از نشست سران هشت کشور صنعتی جهان، انتظار «گوادولوپ دوم» را دارند؛ بدين معنی‌ست که هنوز خطر «جنگ و شيوه برخورد ما با آن» را خوب درک و لمس نکرده‌اند. انکار نمی‌کنم که جوهر حاکميت اسلامی، از «تروريسم پنهان» شکل گرفته است و از همان بدو ورود، نشان‌داد که زمينه، استعداد و مهارت انجام چنين کاری را داراست. آنان بنحوی ماهرانه و دقيق «فاجعه ملی هفتم تيرماه» را سازماندهی کردند که امروز راهنما و الگوی تروريسم جهانی شده‌ است؛ انکار نمی‌کنم که هنوز «انقلاب از نوه‌هايش قربانی می‌گيرد»؛ و «آخرين خبر از بازداشت»ها، «وضعيت حقوق بشر در ايران» را به روشنی نشان می‌دهند؛ اما، اين مؤلفه‌ها هرگز بازگشت شاه را، آن‌گونه که زمزمه‌هايش را در اينجا و آنجا می‌شنويم توجيه نمی‌کنند.
بديهی است که ذهنيت عمومی، آسان و يک‌شبه تغيير نمی‌يابند. منظور و هدف من نيز چنين نيست و حتا نمی‌خواهم با آن اشاره کوتاه و گذرا، بار ديگر آتش جدل‌های کُهنه‌ای را که مشروطه‌خواهی با هر نگاه و شکلی، نوعی بازگشت به گذشته است؛ دوباره شعله‌ور سازم. بل‌که هدف از اين تأکيد، ارجاع و توجه دادن به تفکر «ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد» است. تفکری که به تناسب زمانه و ظرفيت عمومی، هم‌چنان و در شکل‌های مختلف و متفاوت، ترميم و باز توليد می‌گردند. برهمين اساس، من «با تو هستم ای ناشناس!» و خواهان پاسخ به اين پرسش که «شاه رفتنی بود؛ اما چرا امام آمد؟». و در اين رفتن‌ها و آمدن‌های تاريخی، تو بر کدام جايگاه ايستاده بودی و تا چه اندازه نقش، وزن و سهم داشتی؟
هر انسانی ممکن است اشتباه کند. اما فراموش نبايد کرد که اشتباهات عمده ما ايرانيان ناشی از غرور کاذب است. فرهنگی که سد راه تحول است و اجازه نمی‌دهد تا از همديگر و از ملت‌های جهان بياموزيم. از اين منظر، هر يک از ما همواره در «دنيای کوچک و متناقض» خود سير می‌کنيم. و چه بسا در دفاع از چنين فرهنگی، حاضريم با «تصويرسازی ذهنی»‌، همه‌ی واقعيت‌های تاريخی را به دل‌خواه، جعل و تحريف کنيم. ملتی که عليه غرورهای کاذب، سنتی و ديگر فرهنگ‌های بازدارنده و جداکننده، به مبارزه برنمی‌خيزد، مشکل و به ندرت می‌تواند تا ميان «ديروز، امروز و فردا»ی خود خط و مرزی دقيق بکشد و آن سه را با هم مقايسه‌ کند و از اشتباهات خود درس بگيرد.
ادامه دارد در بخش دوم