پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۳

پيام روشن است!


معلم و ملا، نام داستانی است که هم نسلان من بارها آنرا خوانده يا شنيده اند. تا سالهای 36 ـ 35 دانش آموزان کلاس سوم ابتدائی، همين داستان را با نام معلم و شياد، در درس فارسی می خواندند. معلمی می خواست مردم روستايی را با سواد کند اما، ملا ده سواد آموزی مردم را برنمی تابيد و اين حرکت را بنفع خود نمی ديد.
ملا بعد از مدتها فکر کردن و نقشه کشيدن، روزی وارد کلاس می شود و رو به اهالی کرد و گفت: اينجا چه می کنيد؟ پاسخ شنيد که خواندن و نوشتن می آموزيم. بعد معلم جوان را مخاطب قرار ميدهد که روی تخته سياه بنويس مار، که معلم نوشت. گچ را از دست معلم می قاپد و روی تخته، شکل مار را می کشد و از مردم می پرسد که کداميک از اين دو نوشته مارند؟
حالا اگر هر نوجوانی دو پاراگراف بالا را بخواند، به ريش صاحب اين قلم می خندد که چه نوشته ام. اما اگر لحظه ای به عکس بالا نگاه کند و کمی دقيق شود، بر سرنوشت ملتش می گريد چه شد که مردم با سواد ما، بعد از گذشت شصت سال از آن داستان، بجای گفتار و نوشتار صريح و شفاف، تصميم گرفته اند از شگردهای همان ملای شياد تقليد کنند.
اگر از آن جمله «بوش کفتار» و يکی ـ دو تا شکل و شعار، که بيشتر به تزئينات حاشيه ای دعانويسان و سرکتاب نويسان شبيه اند، صرف نظر کنيم؛ اسب و خاک، در اين تصوير چه معنايی را ميرساند؟ پيام روشن است:

بوش! برای تصرف اين خاک، بهتر است که با اسب ترويا (Troia) وارد شوی!

حال خونين دلان که گويد باز؟
وز فلک خون خُم که جويد باز؟
جز فلاطون خُم نشين شراب

سرّ حکمت بما که گويد باز؟

هیچ نظری موجود نیست: