چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

کريسمس مبارک!

عصر امروز در آلمان، آغاز مراسم عيد پاک و روز دادن هدايا به بستگان و دوستان است. اگرچه اين رسم ظاهری مذهبی دارد و با همين انگيزه طرح گرديد و جا افتاد؛ اما در پس آن فرهنگی زيبا، مدنی و انسانی را می‌شود مشاهده نمود که چگونه و به چه شکلی نخست، رهبران مسيحی آگاهانه دين را بر زمانه انطباق داده‌اند. آنان برای جلب مؤمنان و حاميان خويش، به تناسب سطح رشد و تحول در جامعه، دست به رفرم زدند و بصورت يکی از قوانين اخلاقی مورد پذيرش جامعه و عموم مردم قرار گرفتند و اکنون همه را، به رفتاری سازگار با آن تشويق و پايبند می‌سازند. يعنی عکس رفتاری که در جامعه ما شاهدش هستيم.
دوم، مراسم عيد پاک يعنی روز انجام وظايف و برآوردن آرزوها. روز مدنيت و تعهد‌پذيری‌ست. روز آموزش کودکان و آماده‌سازی آن‌ها برای ورود به جامعه. کودکان آلمانی، از سن سه سالگی در کودکستان‌ها می‌آموزند که به تناسب توان و ابتکار خود، هدايايی را برای تک‌ـ‌تک اعضای خانواده تهيه کنند و اين وظيفه‌شناسی تا بدان حد جدی است که بعدها و در سنين بالاتر، آن‌ها با پس‌انداز پول توجيبی در طول سال، می‌کوشند تا بسهم خود، بخشی از نيازها و آرزوهای خانواده را در اين روز برآورده سازند.
اين فرهنگ مدنی، که کوچک‌ترها به والدين و ديگر بزرگان هديه می‌دهند، پيش از اين‌که سنتی دينی باشد، بيش‌تر نشانه روحيات و تمايلات ضد پدرسالارنه مردم و جامعه است. در يک جامعه پدرسالار، مشکل عمده تنها اين نيست که همه‌ی مناسبات يک‌طرفه‌اند و از بالا به پائين تنظيم می‌گردند. بل‌که آن‌چه در اين جامعه محو و ناديده گرفته می‌شوند، مقام و ارزش انسانی است. انسان، صرف‌نظر از اين‌که در کدام جايگاهی قرار گرفته باشد به مفهوم واقعی فراموش شده، و به ندرت دلی را می‌توانی بيابی که بی‌ريا، برایش بتپد و بلرزد. از اين منظر مراسم عمومی و اجتماعی عيدپاک، به همان نسبتی که مانع می‌گردد ارزش و اعتبار هدايا در جامعه، تا سطح صدقه و خيرات تنزل پيدا کنند؛ به همان نسبت نيز، به جسم خسته و فرسوده ناشی از يک‌سال کشمکش و درگيری با پيچيده‌گی‌های زندگی، جانی تازه و طراوتی ديگر می‌بخشد. و چقدر زيبا و فراموش ناشدنی‌ست وقتی می‌بينی که دل‌هايی به ياد تو می‌تپند.
سوم، عيد پاک مانند نوروز، بيش از هر چيز توجه به کودکان، نوجوانان و جوانان دارد. روز اميد بخش است اين روز و برخلاف جامعه ما، که بزرگان، جان‌مان را به لب‌مان می‌رساندند تا بالاخره يک برگ اسکناس دو يا پنج تومانی را عيدی بدهند؛ اينجا، هر کودکی می‌داند که دست‌کم، بخشی از آرزوهايش در اين روز برآورده خواهند شد. خانواده‌ها، چه دارا و چه ندار، تلاش می‌کنند تا با برآوردن بخشی از آن آرزوها، ذهن کودکان را نسبت به مقوله تعهدپذيری حساس سازند. اين وظيفه زمانی قابل فهم هستند که بدانيم مردم مقتصد و حساب‌رس آلمان امسال زير فشار بحران اقتصادی و ترس از فراگيرشدن بی‌کاری، بيش‌ از پيش نگران آينده هستند. باوجود اين، آمار فروش اجناس تا يکی‌ـ‌دو شب پيش نشان می‌دهند که فروش وسايل مربوط به کودکان و در مقايسه با کشورهايی مانند ايتاليا و فرانسه، در صدر آمار قرار گرفته‌اند.
اما در پايان بی‌مناسبت نخواهد بود تا نکته‌ای را بعنوان حُسن ختام اضافه کنم. در ميان اعياد رسمی و شناخته شده در جهان، من عاشق عيد نوروزم. اين علاقه، نه بخاطر تعصب فرهنگی بل‌که بدليل فکر بکر پدران ما و انتخاب روز مناسبی که هرگز نمی‌تواند در انحصار گروه يا فرقه‌ی خاصی قرار بگيرد و همچنين، بخاطر يک‌سری محاسبات، چه رياضی و چه نجوم و زيست شناسی، نياکان ما با ارزيابی‌های منطقی و مستدلل خود، توانستند کل مردم جهان را تا همين عصر حاضر متعجب سازند. آن‌چه که در اينجا و در مقايسه با عيد پاک قابل تأمل‌اند، نوروز از دو سوی، مورد بی‌مهری قرار گرفت. نه اکثريت مردم مضموناً قدر نوروز را می‌دانند و نه بزرگان دين ما آن فرهنگ زيبا را برمی‌تابند. نوروزی که می‌توانست روز برآوردن آرزوها، وظيفه‌پذيری‌ها و تجديد عهدها باشند، به يک مراسم شکلی و بی‌جان و روح، مبدل شده است. پاپ هم چون ديگر مراجع و بزرگان اسلام، تمايلات و خواسته‌های خاص خود را داشت اما، اين مردم بودند که همواره و در همه حال، نقش و دخالت دين را در ارتباط با زندگی شخصی و مناسبات اجتماعی از هم جدا ساختند و او را در جايگاه مناسب خود نشاندند. و با اين عمل خويش، بارها برای جهانيان ثابت کردند که طراوت بخشيدن به زندگی و يا از آن‌سوی آلوده کردن آن به غم و ماتم و بدبختی و پريشانی، يک فرهنگ است.

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

در فال شبِ يلدا، ما بی‌سروسامانيم!


در ازل پــرتـو حُسنت ز تـجـلّـی دَم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

در روز نخُست فروغ حُسن تو ای محبوب [ايران] ازلی با تشکيل اوّلين دولت در جهان عريان شد و جلوه‌گری کرد، و از اين سامان‌گيری نوين تصوير هم‌دلانه و عاشقانه‌ای [که پيش از اين به‌هيچ‌وجه در جهان مرسوم نبود] از رابطه‌ی دولت‌ـ‌مردم شکل گرفتند؛ و از آن‌جايی‌که عشق و هم‌زيستی زادۀ حُسن و فرهنگی ديگر [و متفاوت با فرهنگ مرسوم] بودند، جهان را در شور افکند و همه را در آتش خود سوزاند.

جلوۀ کرد رُخت، ديد مَلک، عشق نداشت
عين آتـش شـد ازيـن غـيرت و بـر آدم زد

جمال زيبای تو وقتی نمايان شد، نخُستين کس اهريمن (مَلک) بود که چشم تيزبين‌اش آينده درخشان چنين روابطی را ديد. اما چون در فطرتش عشق نبود تا تُرا عاشقانه بپرستد، از شدت رشک مانند آتش سوزانی شد و راه بر دلِ گروهی از ايرانيان [ايرانيان ناباور به آينده] زد و به گمراه‌کردن‌شان پرداخت. [و چه خوب هم گمراه‌مان کرد که هم‌چنان بی‌سامانيم].

عقل می‌خواست کزان شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد

ايرانيان خردمند و مصلحت‌جو می‌خواستند از اين شعله‌ای [دولت] که هنوز کم‌جان بود، چراغی ابدی بيافروزند و عشق پايداری را در ميهن سامان دهند. ولی برق حسادت [و چه بسا کينه] ديگرانی _‌ايرانيان دين‌خويی که فريب اهريمن را خورده بودند‌_ که ترس از روشنايی داشتند، ناگهان در صحنه عمومی نمايان شد و چنان شور و شرّی به‌پا کردند که نه تنها اين کردار منطبق بر گفتارهای پيشين‌شان نبود بل، جهان عشق و آرامش را برهم زدند و متناسب با تمايل و سرشت خود آن را دگرگون ساختند.

مدّعی خواست که آيد به‌تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

خودزنی‌های نياکان ما وقتی در سراسر خاک ايران زمين به صورت يک سنت همگانی گسترش يافت، گروهی از ايرانيان خردمند و مصلحت‌انديش در صدد کشف اين راز و سامان‌دهی دوباره برخاستند اما، ديگر اين خواستن ديرهنگام بود و اسکندر چون دست غيبی به ياری دين‌خويان ايرانی شتابيد و بنا به توصيه استادش ارسطو، بی‌مايه‌گان را بر سر قدرت نشاند و آنان نيز، خردمندان را نامحرمان اين مرز و بوم شناختند و دست رد به سينه‌ی پُر تمنای آنان زدند. قصه‌ای که تا همين امروز نيز ادامه دارد.

ديگران قرعۀ قسمت همه بر عيش زدند
دل غم‌ديدۀ ما بود که هم بر غم زد

دوگانه نگری‌ها به دوگانه‌گی‌های سياه و سفيد در زندگی مبدل شد و راه ايرانيان را از هم جدا ساخت. از اين زمان خردمندان دل‌سوز ايرانی که دلِ محنت کشيده‌شان غم عشق به وطن را برگزيدند، در صف عاشقان بلاکش درآمدند، و فرصت‌طلبان بی‌مقدار و بی‌توجه به زندگی آيندگان، بهرۀ مطلوب خود را در زندگی خوش و آسوده جُستند.

حافظ آن‌روز طرب‌نامۀ عشق تو نوشت
که قلم بر سرِ اسباب دلِ خرّم زد

اگر می‌بينی حافظ آن زمان نامۀ [ديوان] شادی‌فزای عشق تُرا [ای ايران زمين] به‌نگارش آورد، مبادا چنين تصور کنی از سرِ خوش‌خيالی بود و فکر می‌کرد به‌زودی سامانی خواهی گرفت. نه! بل‌که می‌خواست از اين‌طريق بر سر و سامان دلِ شادِ خود قلم محو بکشد و تنها به غم تو دل خوش کند!

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷

نقل‌و‌قول‌های فرهنگی

خصلت فرهنگی
ادبيات ما تبلور باورها، ارزش‌ها، هنجارها و گرايش‌های فرهنگ ديرينه‌ی ماست. ادبيات ما، در يک نگاه کلی، در دو عرصه کاملن قابل تشخيص، دو رويکرد معرفتی به انسان و زندگی را باز می‌شناساند. اما آنچه از اين گرايش‌ها بر می‌آيد اين است که در يک چيز مشترک‌اند. و آن عدم دخالت در وضع موجود، برای دگرگون کردن ريشه‌های آن است. هر دو گرايش، همواره حرمت «تابويی» آن را حفظ و محافظت کرده است، و اصل «شبان‌ـ‌رمگی» را، که مبنای روابط اجتماعی است، پاس داشته است.
اين خصلت فرهنگی، هم خصلت افراد است، و هم خصلت جامعه است. هم در يک واحد کوچک اجتماعی، ساری و جاری است؛ و هم رابطه‌ی انسان و جهان را می‌نماياند. هم در رابطه‌ی فرد با فرد برقرار است؛ و هم در رابطه‌ی فرد با گروه، يا رابطه‌ی گروه با گروه. حتا در رابطه‌ی فرد با درونش نيز متصور است. جالب توجه اين است که هم روابط دوستانه از آن مايه می‌گيرد، و هم روابط دشمنانه. هم کسی که از وفاداری به «وضع موجود» سخن گفته، بر همين مبنا سخن گفته است؛ هم کسی که از وضع موجود ناخشنود بوده، و از آن اعراض کرده، يا بر آن تاخته، يا برافتادن آن را طلبيده است، باز جايگزينی بر همين مبنا و روال پيشنهاد کرده است. و اين امر اخير تراژيک‌ترين جنبه‌ی تاريخی «تناقض» ديرينه‌ی فرهنگی ماست.
نقل از کتاب: تمرين مُدارا؛ اثر زنده ياد محمد مختاری

فرهنگ اسلامی
يکی از مفاهيمِ مهمیِ که مدرنيته با خود آورد، مفهوم «بشريت» است. پيش از آن مفهوم «انسان» و «انسانيت» محدود به حوزه‌های فرهنگی‌ـ‌قومی بود، يعنی کم و بيش هر قوم و قبيله‌ای فرهنگ خود را مصداق «انسانيت» می‌ديد و بقيه را کم و بيش بيرون از اين مصداق می‌دانست.... ولی امروزه درهای ذهن‌ها به روی عالم و فرهنگ‌ها گشوده شده است و بر آن‌ايم که فرهنگ‌های بسيار وجود دارد که فرهنگِ ما يکی از صورت‌های آن است.
در واقع، هرگاه، برای مثال، سخن از «فرهنگِ اسلامی» به ميان می‌آيد، اين يک مفهوم امروزين از معنایِ «اسلام» است. در گذشته اسلام به معنای امروزی «فرهنگ» دانسته نمی‌شد. ... روزگاری که فرهنگ‌ها دنياهای بسته بودند، ما يک «دارالاسلام» داشتيم و يک «دارالکفر». بيرون از خود را طور ديگری نگاه می‌کرديم و طرد می‌کرديم يا با آن می‌جنگيديم و اگر نمی‌توانستيم ناديده‌اش می‌گرفتيم. ولی امروزه با گشوده‌شدن درها به روی هم‌ديگر نمی‌توان به «دارالاسلام» و «دارالکفر» با آن نگاه گذشته نگريست.
داريوش آشوری ـ برگرفته از کتاب: سنت، مدرنيته، پست مدرن

دنده‌عقب فرهنگی!؟
خبرگزاري فارس: اگر در روز 18 شهريور ماه امسال در مسير مشهد به تهران شاهد رانندگي دنده عقب يك خودروي ماكسيما بوديد تعجب نكنيد. او همايون پيراسته، راننده‌اي ‌است كه قصد دارد مسير مشهد تا تهران را با دنده عقب آن هم با سرعت 130 كيلومتر در ساعت طي ‌كند.
توضيح: چرا تعجب؟ ما قرنی است که دنده عقب می‌رويم! قبل از انقلاب، اگر تا حدودی مردد بوديم و ناخواسته يک گام پيش و دو گام به پس می‌گذاشتيم؛ بعد انقلاب، با سرعت 150 کيلومتر در ثانيه، خلاف جهت عمومی و جهانی در حال حرکت‌ايم.
باوجود براين، ناگفته نماند که کار همايون پيراسته از يک جهت حائز توجه و تعمق است که تحولات تکنيکی و علمی و رفاهی نيز، ذره‌ای نتوانسته‌اند برذهن و فکرمان تأثيرگذار باشند و جهت نگاه‌مان را تغيير دهند! و چه زيبا گفت اين راننده عزيز: «انگيزه انجام اين کار، معرفی کشور عزيزمان ايران است»؟!
اگر باورتان نمی‌شود، شعر پائين را بخوانيد:

در سر درِ کاروان‌سرايی
تصوير زنی به گچ کشيدند


اربابِ عمايم اين خبر را
از مخبرِ صادقی شنيدند


گفتند که واشريعتا خلق
رویِ زنِ بی‌نقاب دیدند


آسيمه ‌سر از درون مسجد
تاسر درِ آن سرا دويدند


ايمان و امان به ‌سرعت برق
میرفت، که مؤمنين رسيدند


اين آب آورد، آن يکی خاک
يک پيچه زگِل بر او بُريدند


ناموسِ به باد رفته‌ای را
با يک دو سه مشتِ گِل خريدند


چون شرِع نبی از خطر جُست
رفتند و به خانه آرميدند


غفلت شده بود و خلق وحشی
چون شيرِ دَرَنده می‌جَهيدند


بی پيچه زنِ گشاده ‌رو را
پاچينِ عِفاف می‌دَريدند


لب‌هایِ قشنگِ خوشگلش را
مانندِ نبات می‌مکيدند


بالجمله تمام مردم شهر
در بحرِ گناه می‌تپيدند


درهای بهشت بسته می‌شد
مردم همه می‌جَهنّميدند


می‌گشت قيامت آشکارا
يک‌باره به صور می‌دَميدند


اين‌است ‌که پيش خالق و خلق
طُلّاِب علوم رو سفيدند


با اين علما هنوز مردم
از رونقِ مُلک نااميدند
برگرفته از کتاب: يا مرگ يا تجدد / ماشاء‌اللّه آجودانی

پ.ن: نقل‌وقول‌های بالا پيش از اين در ستون حاشيه (ستون سمت راست) قرار گرفته بودند اما، بعد از پخش فيلم «پرتاب کفش» و اين‌که چرا چشم‌های بينندگان ايرانی دست ديگر خبرنگاری را _‌اتفاقاً او هم عراقی بود‌_ که می‌خواست مانع پرتاب دومين لنگه کفش گردد، نديدند و يا نمی‌خواستند ببينند؛ به اين فکر افتادم که اگر ورود حواشی به درون متن اصلی زندگی اين همه جذابيت دارد؛ پس چرا من يکی دست روی دست بگذارم و به تماشا بايستم؟ و چنين بود اصل داستان که چرا نوشته‌های حاشيه‌ای، وارد متن اصلی وبلاگ شدند. :)

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

واژه‌های «شناور» در مکتب روزنامه کيهان ـ ٤

مشمئزکننده‌ترين خصوصيات رژيم‌های توتاليتر، تلاش آن‌ها در جهت ساختن «انسان‌های نوين» است. انسان‌های متحد‌الفکر و شکل! اما تحقق سياست همگن‌سازی، صرفِ نظر از اين‌که چنين انديشه و سياستی چرا و به چه دليل برداشتی مکانيکی از مردم و جامعه ارائه می‌دهد و اساساً آيا قابل پياده‌شدن و تحقق هست يا نه؛ دست‌کم نيازمند ابزارها و پيش‌زمينه‌هايی است. بدون انجام و آماده‌سازی يک‌سری کارهای مقدماتی مانند: نابودی نظام شهری، جابه‌جايی جمعيت، ايجاد ماشين‌های توليد مفاهيم و سازماندهی ساختارهای احساسی و غيره، تحقق چنين سياستی غيرممکن است.
تلاش مدافعان نظام اسلامی بخصوص طيف اصلاح‌طلبان، در مجموع بر اين پايه است که می‌خواهند سياست‌های روزنامه کيهان را جدا از خاصيت و عمل‌کرد نظام سياسی بررسی و به مردم معرفی کنند. در حالی که اين پديده آن‌قدرها هم پوشيده نيست که کيهان فقط بخشی از نيازهای امنيتی دستگاه توتاليتر را پوشش می‌دهد. سياست‌های روزنامه کيهان يا نهادهای ديگری مانند ستاد هم‌آهنگی نماز جمعه (که محور موضوع‌ها و بحث‌ها را هر هفته مشخص می‌کنند) به‌عنوان ماشين‌های توليد مفاهيم در نظام اسلامی، تنها بخشی از فرايند همگن‌سازی است که در بالا اشاره کرده‌ام.
اگر مقولۀ مهاجرت‌هايی که متأثر و ناشی از انقلاب بودند، هم از منظر کمّيت و سطح جابه‌جايی نيروها و هم به لحاظ کيفی که منجر به نابودی مضمونی نظام شهری ايران گرديد، دقيق و همه جانبه مورد مطالعه قرار دهيم؛ آن‌وقت فهم يک نکته دشوار نخواهد بود وقتی گروهی انقلاب اسلامی را تقريباً برابر با تهاجم عرب‌ها و مغول‌ها به خاک ايران بگيرند. از اين منظر انقلاب اسلامی ترکيبی است از تهاجم+انقلاب، يعنی يک مقوله‌ی دو وجهی! وجهی از آن به جابه‌جايی قدرت مربوط می‌شود اما وجه ديگر و مهم‌تراش، مربوط است به جابه‌جايی جمعيت شهری و زيان‌های ناشی از آن مهاجرت. همان‌گونه که با تهاجم چنگيزخان بخشی از مردم خانه و کاشانه خود را ترک نمودند و آن خلاء را سپاهيان مغول با سکونت دائمی خود در شهرهای مختلف ايران پُر کردند؛ در شش ماهه نُخست بعد از انقلاب نيز، تنها از شهر تهران، بيش از يک ميليون نفر از جمعيت وزين و تأثيرگذار جامعه شهری، خانه و کاشانه خود را ترک نمودند و به خارج از کشور مهاجرت کردند.
معمولا اين وجه دوم (يعنی جابه‌جايی جمعيت) که به‌زعم من جزء جدايی ناپذير، ادامه و مکمل روند تحکيم انقلاب‌های عاميانه است، کم‌تر مورد توجه و بررسی قرار گرفته‌اند. می‌دانيم که آن خلاء با بيش از دو برابر نيروهای مهاجر ويژه و دست‌چين‌شده داخلی و عمدتاً توسط نيروهايی که از مناطق مختلف کرمان، رفسنجان، خرم‌آباد و شيراز به تهران آمده بودند؛ در همان چند ماه نخست انقلاب تکميل گرديد. اما مسئله کليدی اين‌جاست که آن جابه‌جايی جمعی بدنبال خود عوارضی را به همراه داشت و نه تنها شيرازه زندگی و قوانين درون شهری را پاره نمود و تأثير نامطلوبی روی ساخت اجتماعی شهری گذاشت، بل‌که به مرور و با اضافه شدن مهاجران عراقی و افغانی [و همين‌طور پاکستانی]، هم سيما و هم ترکيب اجتماعی شهروندان را از اساس تغيير داد. در واقع همراه با انقلاب، نخست و مقدم بر هر چيز مقولۀ «زير و روشدن‌ها» (از نظام سياسی، نظام شهری، نظام آموزشی، نظام فرهنگی بگيريد تا نظام بهداشت و درمان) به‌عنوان يک اصل بنيانی و همگانی _‌که تا همين امروز هم تداوم دارد‌_ در ذهنيت عمومی جا باز کرد و خود را به ثبت رساند.
دشمنی با نظام شهری و به تبع آن با شهروندان، بی‌سبب نبود! چرا که ميان جامعه شهری مُدرن و شهروند مُدرن، هميشه و در همه حال رابطه‌ای دو سويه و متقابل وجود دارد. از يک‌سو جامعه شهری تنها و همواره در فضای مناسب و معتدل است که می‌تواند در بطن خود شهروندان مستعدی را برای حفظ و باروری فرهنگ شهری پرورش دهد؛ و اما از آن‌سوی، شهروند مترقی و آينده‌نگر، به‌نوبه خود سيما و فرهنگ شهری را دگرگون می‌سازد و ارتقاء می‌دهد. روی همين اصل همه آن عناصر کم‌مايه‌ای که با خاستگاه اجتماعی عشيره‌ای بر مسند قدرت قرار گرفته بودند، به درستی می‌دانستند که با نابودی نظام شهری، به آسانی می‌توانند ثبات فکری شهروندان را برهم زد؛ و با سياه‌پوش نمودن فضای شهرها، دست‌کم و در به‌ترين حالت، آنان را نسبت به آينده و زندگی نااميد و بی‌تفاوت نمود؛ و سرانجام بعد از عبور از اين مراحل، خيلی آسان می‌شود اين امواج بی‌شکل و توده‌ای را در درون ساختارهای احساسی سازماندهی و به دل‌خواه تغذيه کرد.
چنين فرايندی بعد از سی سال، اگر نتوانست مردمی متحدالفکر و شکل را در درون جامعه سازمان‌دهی کند، دست‌کم توانست يک جامعه‌ی کاملاً متناقض‌نما را با خيل بی‌شمار مردمی با وضعيت ذهنی بشدت عقب‌مانده در شهرها سازمان‌دهی کند. بديهی است در چنين جامعه‌ای، واژه‌ها و مفاهيم شناور بعنوان مهم‌ترين و کاربُردی‌ترين ابزار مبادله، نقش ويژه‌ای در مناسبات روزانه داشته باشند. به‌قول "محمدرضا زائری" طلبه جوانی که می‌کوشد تا جايگاه خويش را در جامعه شهری روشن و مشخص سازد: " حکایت ما حکایت آن شاه قاجار است که به مداح خود می‌گفت: می‌دانم دروغ می‌گویی ولی بگو خوشمان می‌آید! همه می‌دانیم داریم با هم تعارف می‌کنیم ولی هیچکدام به روی هم نمی‌آوریم! همه می‌دانیم داریم دروغ می‌گوییم اما هیچ‌کدام ناراحت نیستیم! همه می‌دانیم بسیار مشکلات بزرگ و خطرات جدی گریبان‌مان را گرفته‌است اما هیچ‌یک نگران نمی‌شویم! همه با نوعی توافق نانوشته و ناگفته از وضع موجود راضی هستیم...".
اما بعضی از منتقدان سياست‌های دولت کنونی، ريشه چنين پديده‌ای را از اساس ناديده گرفته و تلاش می‌کنند آن‌را در ارتباط با عمل‌کرد دولت فعلی روزآمد کنند. يک نمونه آن گفتار آقای عبدی است که می‌نويسد: "يكی از ويژگی‌های فعلی و مهم جامعه ما، شناور شدن كلمات است. منظور از شناوری كلمات اين است كه كلمه‌ای كه بكار برده می‌شود معنايی غير از معنای مورد نظر و مرسوم دارد، و حتی ممكن است به ضد آن معنا بكار رود و به نوعی كلمات مورد ستم واقع شوند". ‌آيا چنين ويژه‌گی‌هايی در دولت‌های پيشين قابل مثال و مشاهده نبودند؟ آيا آقای خاتمی به سهم خود تلاش نکردند تا جامعه مدنی را شناور سازند وقتی که معنای آن را برابر با مدينة‌النبی گرفتند؟ بديهی است برادران اصلاح‌طلب [البته اين سخن بمعنای نفی تلاش‌های مثبت آقای عبدی نيست] پاسخ اين قبيل پرسش‌ها را می‌دانند ولی دانسته نمی‌خواهند وارد چنين مسائل بشوند. چرا که به‌زعم آن‌ها، نفهميدن چنين فرايندی به همان اندازه حائز اهميت است که به‌زعم ما، فهميدن آن!

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷

واژه‌های «شناور» در مکتب روزنامه کيهان ـ ٣

کيهان، اگرچه در شکل ظاهری مشابه‌ی ديگر روزنامه‌های کشور است، اما به لحاظ مضمونی و تعريف، هم‌رديف با ارگان‌هاست. البته نه يک ارگان حزبی يا حتا دولتی، بل‌که ارگان رسمی ساختار حقيقی قدرت و حافظ منافع باندهای پنهان و سران عشاير و قبايل سياسی. مطابق اين تعريف هدف، وظيفه و کارکردش فراژورنال است. مانند ژورنال‌های خياطی مثلاً مجله «بوردا»، که چگونه طراح انواع مختلف مُدل لباس، نوع بُرش و دوخت هستند، دست‌اندرکاران کيهان نيز طراح انواع نظرها، راهنمای عمل و مولّد انواع مفاهيم و واژه‌های شناور در درون جامعه هستند.
اين که دولت يک ارگان رسمی در کشور داشته باشد و در آن‌جا از اهداف سياسی و برنامه‌ای خود بنويسد و يا از کليت طرح‌ها و لايحه‌هايی که به مجلس ارائه می‌دهد دفاع کند، نه تنها کوچک‌ترين اشکالی ندارد بل‌که به‌عنوان يک منبع موثق و رسمی که می‌تواند در نزديکی و پيوند دولت‌ـ‌ملت نقش به‌سزايی داشته باشد، در شرايط کنونی بسيار الزامی هم هست. اما می‌بينيم که سياست‌های کيهان ورای اين حرف‌هاست و تجربۀ سی ساله نشان می‌دهند که دست‌کم، در دو دورۀ مختلف، کيهان مخالف سرسخت مواضع دولت بود. يعنی در معنا و در عمل، نه روزنامه معمولی است، نه ارگان حزبی و نه سخن‌گوی رسمی دولت. چنين جايگاه مبهمی که مثل جايگاه ولی فقيه ظاهراً فرادولتی، فراحزبی و فراخودی به‌نظر می‌رسد؛ اگرچه به مرور و به‌تناسب نيازهای ساختار قدرت شکل گرفته است ولی، اين موجوديت، هم علت تاريخی‌ـ‌ايدئولوژيک دارد و هم ريشه در فرهنگ سياسی.
در تاريخ ايران، به جز خاندان پهلوی که تعلق به جامعه شهری داشتند و تا حدودی توانستند مناسبات و فرهنگ شهرنشينی را سامان و توسعه دهند؛ سراسر تاريخ ايران را حکومت‌هايی رقم زده‌اند که عمدتاً پايه اجتماعی ايلی و فرهنگ عشيره‌ای داشتند. هميشه قبيله‌ای با سرکوب ديگر قبايل در رأس قدرت قرار می‌گرفت ولی، پيش از اين‌که بتواند چشمانش را باز کند، سامانی بگيرد و يا بنا به مقتضای مسئوليتی که داشت، هم خودش متحول گردد و هم بستر تحول فرهنگی را در جامعه بگشايد؛ توسط قبيله‌ای ديگر سرنگون می‌شد و همه‌ی دست‌آوردها و تجربه‌ها، همراه با حاکم نگون‌بخت، به زير خاک می‌رفت. يعنی روز از نوع و زندگی از نوع و به تبع آن، همان مبانی فرهنگی، عقيدتی و حتا روش برخورد پيشينيان تا نود سال پيش بدون کوچک‌ترين تحولی، دست به دست می‌گشت و از نسلی به نسل ديگر انتقال داده می‌شد. رضا خان مکانيسم پيشين را که هر دولت‌مردی بايد تمايلات سران قبايل مختلف را در برنامه‌های خويش لحاظ کند، از بنيان ريشه‌کن نمود. ديگر قبايل توان قدرت‌گيری و ترک‌تازی در فضای سياسی ايران را نداشتند اما، فرهنگ سياسی عشيره‌ای دست نخورده ماند و به‌عنوان فرهنگی حاشيه‌ای، جوامع شهری استحکام نيافته را در محاصره گرفتند.
انقلاب اسلامی يک پديده تازه‌ای بود در سنت جابه‌جايی قدرت. روحانيت، از آن‌جايی که به دليل هراس از توسعه فرهنگ شهرنشينی، مهم‌ترين نيروی مخالف خاندان پهلوی بشمار می‌آمد، در مرکز توجه سران قبايل ايران قرار گرفتند. همين‌طور از آن طرف، سران قبايل که از ابتدای دهه چهل جامه اپوزيسيون سياسی را بر تن کرده بودند، قبل از همه نظر جامعه روحانيت را به‌طرف خود جلب کردند. بعضی از هم‌بودگی‌ها و ويژه‌گی‌های مشترک، بنيان اصلی چنين توجه و نزديکی را مابين دو نيرو تشکيل می‌دادند. مثلاً هر دو گروه خودی‌گرا بودند؛ روحيه ستيزه‌جويانه داشتند و يا برای چپاول و غارت، اهل معامله بودند و دست رد بر سينه‌ی ديگری نمی‌زدند. بر بستر اين ويژه‌گی‌ها بود که برای اولين بار در تاريخ ايران ائتلافی ميان تمام سران قبايل با روحانيت در سرنگونی خاندان پهلوی شکل گرفت.
انقلاب که پيروز شد، به کمک اين دو نيرو، يک ساختار ملوک‌الطوايفی سياسی در ايران سازمان‌دهی شد و برخلاف رويه‌ی پيشين که سازمان‌دهی توزيع مسئوليت و کار در رژيم پهلوی مبتنی بر تخصص، دانش و کاردانی بود؛ آن‌ها اصل را بر خويشاوندگرايی و خودی‌گرايی گذاشتند. ديگر مهم اين نبود که چه کسی ايرانی است و به اين مرز و بوم تعلق دارد و يا نسبت به حفظ منافع و امنيت ملی، توسعه و تحول کشور و همين‌طور نسبت به سرنوشت نسل آينده ايران برنامه دارد و تعصب نشان می‌دهد. بل‌که برعکس، تعلق‌داشتن به يکی از طيف‌های خودی، و يا در جهت اثبات معصوميت رهبری تعصب ورزيدن و در يک کلام نوع رابطه و سطح نزديکی افراد به بيت امام، اساس تقسيم مسئوليت را در ساختار جديد مشخص می‌کردند. يعنی اماما:
هر که به ديدار تو نائل شود
يک‌شبه حلال مسائل شود.

اما اين ساختار نوين از همان آغاز، صرف‌نظر از مخالفت نهادهای برخاسته از دل جامعه شهری، در ميان نيروی خودی نيز با مخالفت‌ها و چالش‌هايی روبه‌رو بود. نخست از طرف نيروهای آرمان‌خواه و وفادار به انقلاب که عموماً در قسمت‌های ميانی و تحتانی ساختار جديد قرار می‌گرفتند. ميان تمايلات عدالت‌خواهانه اين بخش از نيروها با تمايلات غارت‌گرانه سران قوم، تضاد آشکاری وجود داشت. روی همين اصل سران قوم از همان آغاز کار و با توجه به روانشناسی خيل وفادار به انقلاب، با اتکاء به يک‌سری واژه‌های مبهم و کش‌داری مانند طاغوتيان، مستکبران و دشمنان انقلاب، تلاش نمودند تا تضاد درونی جبهه‌ی خودی را خنثا و يا دست‌کم تضعيف کنند. آن‌ها با بهره‌گيری از سياست، فرهنگ و تجربه زندگی ايلی، دقيقاً می‌دانستند که اگر هر چه بيشتر نيروهای غيرخودی را به‌عنوان دشمنان مردم و دوستان بيگانه‌گان برجسته کنند و از اين طريق نفرت خودی‌ها را عليه آنان دامن زده و ميان اين دو جنگ تازه‌ای راه بياندازند؛ به همان نسبت، هم زمينه بروز و توسعه فرهنگ غارت [مطابق اصطلاح خودشان کسب غنيمت] را در بين نيروهای خودی بيش‌تر خواهند کرد و هم نيروی خودی را آلوده و مطيع و همراه خواهند نمود. با اين وجود اصل مسئله اين‌جا بود که ميان سياست‌های دشمن‌تراشی، آلوده‌سازی و همگن‌سازی تفاوت‌های بسياری وجود دارد. امامان جمعه تخصص ويژه‌ای در دشمن‌تراشی داشتند. نهادهای مختلف دولتی يا بنيادهای تازه شکل گرفته «امام» نيز می‌توانستند از طريق تخصيص رانت‌های مستقيم يا غيرمستقيم، غلظت وابسته‌گی يا آلوده‌گی را افزايش دهند. ولی سياست همگن‌سازی کاری است درازمدت، سيستماتيک و امنيتی. نيازمند يک ارگان سراسری است تا مفاهيم مشترک را در بين نيروهای خودی توزيع کند و آن‌ها را آموزش دهد. از اين لحظه بود که نقش و وظايف روزنامه کيهان برجسته می‌شود.

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

واژه‌های «شناور» در مکتب روزنامه کيهان ـ ٢

٣ـ مثل ديگر روزهايی که در چند ماهه گذشته پشتِ سر گذاشته بودم، عصر روز سه‌شنبه ( ١٥ شهريور ١٣٦٢) نيز مطابق معمول بعد از پايان کار و پس از خريدن روزنامه کيهان، بدون کوچک‌ترين توقفی راهی خانه شدم. در بخش پيشين توضيح دادم که «کمتر آفتابی شدن» هم بدون دليل نبود. به‌خصوص از لحظه‌ای که شنيدم اوائل ماه گذشته (مردادماه) به خانه پدری‌ام هجوم بُردند و بيش از هفت ساعت تمام خانه را زير و رو و همه‌ی زوايای آن را وجب به وجب گشتند و اصل سرمايه‌ی مرا که بيش از دو وانت کتاب بود، به تاراج بُرده‌اند؛ بيش‌تر جانب احتياط را می‌گرفتم.
روزنامه را که ورق می‌زدم، چشمم افتاد به خبر زير و دهانم از تعجب باز ماند:


در خبر فوق، بوی توطئه و پرونده‌سازی کاملاً به مشام می‌رسيد! آن هم در کيهان پيش از دورۀ شريعتمداری. اگرچه آن زمان شريعتمداری رابطه‌ای پيوسته با روزنامه کيهان داشت ولی، هنوز کيهان ارتباط سيستماتيک با نهادهای مختلف امنيتی نداشت. شريعتمداری هم آن روزها [يعنی در لحظه‌ی انتشار خبر] سرش گرم بازجويی از آقايان «رحمان هاتفی» يکی از دبيران خوش‌فکر روزنامه کيهان، و «رضا غبرايی» صاحب امتياز نشريه «کار» بود. با وجود بر اين، اصل مسئله اينجاست که چرا اين باز چرخ زد و زد و ناگهان بر سر نام من نشست؟ لاهيجانی‌ها ضرب‌المثلی دارند که در برخورد با اين قبيل قضايا می‌‌گويند: «آن زمان که «بود» بود، ما «نبود» بوديم!». آن زمان که پارادايم حاکم بر فضای سياسی ايران چريکی بود و همه عشق چريک شدن داشتند، من و رفيقم جمشيد طاهری‌پور وقتی در بهار سال ١٣٥١ بر سرِ اجرای قراری در محاصره مأموران امنيتی قرار گرفتيم؛ برخلاف قوانين چريکی از سيانور استفاده نکرديم و آن‌ها را زير پا له کرده و زنده دستگير شديم.
نمی‌خواهم بگويم اصل خبر از اساس دروغ و ساختگی بود. نه! برادران از خانه پدری‌ام به جز کتاب‌ها، چهار عدد کوله‌پشتی عادی [نه نظامی] که در هر خانه‌ای يافت می‌شوند، به اضافه بيش از چهارصد عدد نوارهای موسيقی، از سمفونی‌های بزرگان موسيقی جهان گرفته تا سری کامل ترانه‌های خوانندگانی مانند مرضيه، دلکش، بنان و گوگوش و غيره را با خود بُردند. وانگهی، دست‌کم از سال ١٣٥٠، قريب به اتفاق همشهريانم نگارنده اين سطور را که سبيل‌های نسبتاً بلندی داشت، مفتخر به لقب «حسن استالين» نموده بودند؛ چه شد که امروز برادران برچسب «منافقين» را بر پيشانی اينجانب چسباندند؟
اولين بار بود که فهميدم واژه منافقين در مکتب اسلام سياسی، معنای ثابتی ندارد و شناور است. يک واژه ابزاری است که در برخورد با ديگر نيروهای سياسی، می‌توان به دل‌خواه از آن بهره گرفت. مهم‌تر، در صفحه‌بندی روزنامه، خبر دستگيری منافق لاهيجی را در زير خبر مهم روز که «دادستان انقلاب ارتش همراه با دادياران و ديگر کارکنان دادرسی انقلاب ارتش و دادسرای دادگاه نظامی اصفهان پيش آيت‌اله طاهری امام جمعه اصفهان رفتند» قرار دادند که وقتی دادستان شهر ما خبر فوق را می‌خواند، خبر زيرين را هم ببيند و به‌رغم جعلی بودن خبر، خط اصلی برخورد با قضيه را که همانا منافق بودن صاحب پرونده است، دنبال کند. چه دليلی داشت که گزارش‌گر کيهان اين چنين جانب‌دارانه برخورد کند؟ به‌زعم من مهم‌ترين دليل تحقق همان سياست راه‌گشايی است که در بخش پيشين توضيح داده‌ام. بد نيست ببينيد اصل ماجرا چه بود؟
گروهی که خانه پدری‌ام را در اواخر تيرماه يا اوائل مردادماه [تاريخ دقيق را بخاطر ندارم] مورد تفتيش قرار دادند، عضو تشکيلات کميته انقلاب اسلامی بودند. بعد از اين تفتيش ميان دو نهاد سپاه پاسداران و کميته انقلاب اسلامی اختلاف افتاد و برخوردهايی شکل گرفت. سپاه معتقد بود به‌دليل مسائل سياسی‌ـ‌امنيتی، آن‌ها يگانه ارگانی هستند که حق پی‌گيری پرونده را دارند و نبايد نهادهای ديگر در اين پرونده دخالت کنند؛ از آن طرف کميته انقلاب اسلامی دليل می‌آورد صاحب پرونده که تمام سلاح‌های سازمانی را يک‌جا به سپاه پاسداران تحويل داد، يکی از افرادی است که اطلاع دقيقی از مصادره‌ی سلاح‌های ژاندارمری استان گيلان دارد. وقتی گزارش‌گر کيهان ديد که بعد از گذشت يک ماه از ماجرا، اختلاف ميان دو نهاد بر سر پرونده آدمی که ارزشِ نفس کشيدن ندارد، در حال تشديد شدن است، با انتشار خبر فوق، غيرمستقيم دخالت می‌کند و رهنمود می‌دهد. در واقع با منافق شناختن صاحب پرونده، هم سپاه را آرام می‌کند و هم سهمی برای کميته قائل می‌گردد. آيا نهادها اين رهنمود کيهان را پذيرفتند؟ ادامه داستان تأثير کار کيهان را نشان می‌دهد:
دو روز بعد از گذشت انتشار خبر، پدر پيرم با تنظيم شکايت‌نامه‌ای به دادستانی انقلاب اسلامی شهرستان مراجعه کرده و عليه خبرنگار کيهان [دقت کنيد نه عليه نهادها] مبنی بر انتشار خبر جعلی شکايت می‌کند. اما دادستان محترم پيرمرد هفتاد و چند ساله را به جُرم اين‌که پدر يک منافق است، دستگير و روانه زندان می‌کنند.
اين نمونه‌ها که يکی‌ـ‌دو تا هم نيستند بخوبی نشان می‌دهند که موقعيت کنونی کيهانی‌ها، محصول يک‌سری کارکردها و بسترسازی‌های پيشين است.

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷

واژه‌های «شناور» در مکتب روزنامه کيهان ـ ١

تصوير از وبلاگ «گام آخر»
در وب‌گردی‌های سياسی و در ميان اقيانوسی از
واژه‌های فارسی، يگانه واژه‌ای که بيش از همه چشمک‌زن و شناورند، واژه «کيهان»، يا دقيق‌تر، روزنامه کيهان است. در ادبيات سياسی‌ـ‌اسلامی ايران که ادبياتی است ويژه، کيهان به‌عنوان منبع نظر، راهنمای عمل و مولّد واژه‌های «شناور»؛ محبوب قلب‌های بسياری از نيروهای قدرت‌طلب درون نظام اسلامی است.
با وجودی که سال‌هاست خواننده روزنامه کيهان نيستم و هر از گاهی و آن هم به اجبار وقتی که می‌خواهم موضوع خاصی را پی‌گيری کنم، بدنبال سايت روزنامه کيهان می‌روم؛ ولی از جهتی ديگر، پنهان هم نمی‌کنم که چشم‌هايم نسبت به اين واژه حساسيت ويژه‌ای نشان می‌دهند و خيلی زود، اين نام را در درون متن‌های مختلف تشخيص داده و شناسايی می‌کنند. بروز چنين حساسيتی بدون دليل و علت نيست! به‌عنوان آغاز سخن و از ميان علت‌های مختلف، به چند مورد خاص اشاره می‌کنم:
١ـ نخست بگويم که پيش از انقلاب، جزو طيف ويژه‌ای از خوانندگان دائمی روزنامه کيهان بودم. ويژه بدين معنا که وقتی انقلاب اسلامی پيروز گرديد و آن مؤسسه خصوصی نيز همراه با قدرت حاکم دست به دست و دولتی شد؛ يک آرشيو کامل ده ساله از روزنامه کيهان را در خانه داشتم. آرشيوی که ناخواسته علت و عاملی شد برای سنجش کيهان پساانقلاب!
اهالی بی‌غرض مطبوعات خوب می‌دانند که آن مؤسسه قبل از انقلاب، مرکز تجمع گروهی از ژورناليست‌های خوش فکری بود که همه‌ی توان‌شان را در جهت ارتقای کيهان به‌عنوان يک رسانه‌ی مُدرن و کاملاً حرفه‌ای تا سطح استانداردهای بين‌المللی، بکار می‌گرفتند. وجداناً اگر کيهان همان روند طبيعی خودش را دنبال می‌کرد، هم اکنون می‌توانست در رديف تعدادی از روزنامه‌های معتبر و قابل استناد در جهان قرار بگيرد. يعنی می‌شد جزئی از اعتبار و شناسنامه ما ايرانيان. متأسفانه اين يکی هم مثل بسياری چيزهای ديگر، برخلاف آرزوها و انتظارهای ما، جايگاه طبيعی خويش را پيدا نکرد و يا نخواستند و نخواستيم پيدا کند. البته اهل نظر، هم علت واقعی‌اش را خوب و دقيق می‌دانند و هم نتيجه‌اش را که به قول «نظامی»:
چو شورش در آب آمدی پيش و پس
نخوردند آن آب را هيچ‌کس

٢ـ زندگی پس از انقلاب به گونه‌ای رقم خورد که بعد از چهار سال تقريباً بی‌خبری و به اصطلاح تحريم، از فروردين سال ١٣٦٢دوبارۀ خريدار روزنامه کيهان شدم. اين تجديدنظر دلايل سياسی داشت و برای منی که خانه و کاشانه‌اش را به اجبار ترک کرد و به زندگی تقريباً نيمه علنی‌ـ‌نيمه مخفی‌ای روی آورد؛ به‌معنای ورود به شرايطی تازه و از هرلحاظ متفاوت با دورۀ پيشين بود. البته منظورم از زندگی نيمه‌علنی‌ـ‌‌نيمه مخفی بدين معناست که در اماکن عمومی و حساسيت‌برانگيز، مکان‌هايی مانند ميدان انقلاب و پيرامون آن، يا بعضی از سينماها و پارک‌هايی که زير نظر نيروهای امنيتی بودند، علنی نمی‌شدم.
از آن‌جايی که هوشياری و داشتن اطلاعات دو شرط از سه شرط امنيتی است که هر عنصر سياسی و متواری در جهت حفظ خود موظف به رعايت آن‌ها است؛ همه‌ی کسانی که شرايط زندگی‌شان کم‌و‌بيش مشابه زندگی نگارنده اين سطور در آن سال‌ها بود يعنی، از يک سو مشتاق کسب خبر و جمع‌آوری اطلاعات بودند ولی از سوی ديگر، به دليل محدوديت روابط دست‌شان از هر لحاظ کوتاه؛ با کمی هوشياری و با اتکاء به مطالب متناقض روزنامه کيهان، می‌توانستند حداقل اطلاعات ضروری را کسب کنند، آن‌ها را پايه سنجش اوضاع و احوال جديد قرار دهند و متناسب با آن داده‌ها، برنامه‌ريزی کنند. در واقع روزنامه کيهان در آن سال‌ها و در جانب‌داری گاه‌گاهی خود از اين يا از آن نهاد، مانند آيينه‌ای شفاف سيمای واقعی شخصيت‌ها و نهادها و حتا انگيزه اصلی اتخاذ بعضی از سياست‌ها را در ارتباط با مسائل داخلی، به روشنی بازتاب می‌داد.
کيهانی‌ها مثل همه‌ی نهادهای اسلامی، اگرچه در درون گرفتار طيف‌بندی و درگيری بودند ولی در همان حال، در صدد مشخص کردن جايگاه ويژه خود در مناسبات قدرت نيز بودند. آن‌ها نشان دادند که در مقايسه با ديگر برادران، برادرانی که از نازی‌آبادها و ياخچی‌آبادها برخاستند و کم‌ترين شناخت را نسبت به پيچيدگی‌های قدرت سياسی داشتند؛ از بسياری جهات برتر و دارای استعدادی ويژه هستند. از آن‌جايی که کيهانی‌ها روانشناسی حاميان انقلاب را خوب می‌شناختند و می‌دانستند که خودبرتربينی‌ها، حسادت‌ها، زيرپا خالی‌کردن‌ها و نمونه‌هايی از اين دست که مرکز ثقل اتحاد نيروهای طالب قدرت را در کشور تشکيل می‌دهند؛ خيلی زود شروع کردند به ساختن يک‌سری واژه‌های ابزاری و مورد نياز طالبان قدرت و مفهوم‌سازی [و بعدها هم پرونده‌سازی] در اين زمينه‌ها. يعنی پيش از اين که روزنامه کيهان به مقام کنونی خود به‌عنوان ارگان و سخن‌گوی اتاق فکر وزارت اطلاعات و امنيت ارتقاء يابد، استعداد خويش را پيشاپيش در اين عرصه‌ها بروز می‌داد و برای برادران خوراک تبليغی‌ـ‌توجيهی تهيه می‌کرد. به‌همين دليل، خيلی زود در بورس توجه‌ی برادران قرار گرفت.
بديهی است کيهان با تاکتيک‌های جانب‌دارانه که گاهی به ميخ می‌کوبيد و زمانی به نعل، در اين دورۀ مشخص، بعضی از نهادها را دل‌خور می‌کرد ولی، عجيب اين بود که هيچ‌يک از آن نهادها، از کيهان دل نمی‌کَندنَد. واقعيت‌های روزمرۀ هم نشان می‌داد که نمی‌توانستند دل بکَنَند! دليلش هم روشن است که کيهان ضمن دخالت غيرمستقيم در ميان درگيری‌های ارگان‌ها يا نهادهای مختلف، گزارش‌ها و نقدها را به گونه‌ای تنظيم می‌کرد و ارائه می‌داد که آن نهادها، می‌توانستند راه اصلی و چگونگی برخورد با موضوع را بيابند و پيش بروند. يک نمونه از اين رهنمودهايی که با سرنوشت و زندگی‌ام گره خورده‌اند، در ادامه مطلب توضيح خواهم داد که ببينيد چرا چشم‌هايم نسبت به واژه کيهان و بی‌توجه به اين‌که شريعتمداری در رأسش باشد يا نباشد؛ اين همه حساس است.
پ.ن: در پاسخ به پرسش چند تن از خوانندگان وبلاگ در بارۀ تصوير بالا:
در دومين پاراگراف اين نوشته توضيح دادم که خواننده روزنامه کيهان نيستم. داشتم در گوگل دنبال عکس مناسبی می‌گشتم، تصوير بالا که برداشتی آرزومندانه (اتوپيايی) و منتظرانه از يک ظهور است، نظرم را جلب کرد. اين تصوير از ساخته‌های بسيار خوب مهدی سعيدی نويسنده وبلاگ «گام آخر» است. ابعاد بزرگ‌تر و کامل تصوير را می‌توانيد در اينجا ببينيد.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

روز دادخواهی قلم


«چگونه دست‌های روشنت را دراز خواهی کرد
که تکه‌ای از آفتاب روی چشم‌هايم بگذاری
و از چراغ قرمز بگذريم».

محمد مختاری
(با سهراب؛ از کتاب «سحابی خاکستری»)

مريم مختاری:
امروز، روز دادخواهی قلم است! قلم در ايران خفه شده است و می‌شود. اين‌جا صحبت از مرگ يك يا دو نويسنده نيست صحبت از مرگ انديشه و انديشه‌‏ورزی است.
انگشت اشاره در شعرهای محمد مختاری نقش بسزايی را ايفا مي‌‏كند. در دوره‌‏ای چشم‌‏ها فقط مي‌‏بيند و شاهدان خاموشند و حنجره نمي‌‏تواند صوتی بيرون دهد، تنها انگشت اشاره با راز آميزترين حركات خود ما را وا مي‌‏دارد كه حرف بزنيم.
مسئله اساسی همانا شعر است, آنچه كه به مختاری هويت داده ‏است و او را زنده مي‌‏كند و او را به قتل‌‏گاه مي‌‏برد, شعر است. و اين شعر است كه با مرگ مختاری خفه مي‌‏شود. در جمهوری خرده‌‏ريزها كه هر چيزی به حساب مي‌‏آيد شعر نماينده اقليت مردگان است.



با چشم باز رؤيايی ديده‌ام
با چشم باز در آب غوطه خورده‌ام.

و آب لايه لايه برافروخته‌ست
در پرده‌های شسته‌ی چشم.

زهدان هنوز تازه پذيرا شده ست
کز تاب‌تاب رؤيا روشن می‌گردد.

اين نطفه آدمی را
در گردشی معاينه می‌بيند.

آرام پرده‌های افق را پس می‌زند
[کليک می‌کند بر روی
«پرونده قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای»]
تا پرده‌های ديگر را بگشايد.

***
قسمتی از شعر «در نَفَس آب»؛
برگرفته از کتاب «سحابی خاکستری» محمد مختاری.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

جنجال و دعوا بر سر چيست؟ ـ‌٢


آقای «دومنيک» نخست وزير زمان «ژاک شيراک»
در يکی از انتقادهای تُند و تيز خود عليه سياست رئيس جمهور فرانسه گفته بود: «سارکوزی تصميم گرفته است فرانسه را به‌اندازه قد و قواره خودش درآورد».
اين‌که قد و قواره فرانسه در نظام بين‌الملل در چه سطح و اندازه‌ای بود، هيچ سند گويا و معتبری وجود ندارد که به‌شود به آن استناد کرد. اما اگر منظور آقای دومنيک همان چيزهايی‌ست ‌که اسناد تاريخی از زمان ناپلئون اوّل تا به امروز‌ گواهی می‌دهند؛ شيوه برخورد دولت‌های مختلف فرانسه در مناسبات بين‌المللی، همواره شتر‌ـ‌مرغی و تقريباً شبيه برخورد نئوليبراليست‌های امروزی بود و هست: در هر نقطه‌ای از جهان که امکانی برای تصاحب و قدرت‌گيری وجود داشت، آتش جنگ را شعله‌ور کردند تا قدرت هولناکی را سازمان دهند و تحميل کنند ولی، هيچ‌وقت _‌حتا يک مورد‌_ نسبت به اعمال خود مسئوليت نپذيرفتند و پاسخ‌گو نبودند.
البته اين سخن بدان معنا نيست که سارکوزی عليه سياست شتر‌ـ‌مرغی فرانسه اقدامی نموده باشد. او در به‌ترين حالت، عکس برگردان ژرژ دابليو بوش (پسر) و يک عنصر پيشاتغيير است. کار اصلی‌شان، نه سازندگی بل، تخريب، شکستن و تکه تکه کردن است. ظهور اين شخصيت‌ها در زمانه ما بی علت نيست. چرا که با فروپاشی بلوک شرق و خروج حريف قدر از ميدان بازی، سقف بسياری از استانداردها و الگوهای مُدرن غربی يک‌سره فرو ريخت و پديده‌های نوينی جای‌گزين شده‌اند. به قول هانتينگتون: «اکثر جاهای دنيا دارند بيش‌تر مُدرن و کم‌تر غربی می‌شوند»؛ در نتيجه، محافظه‌کاران غربی ناچارند در تطابق با اوضاع روز و سامان‌گيری نوين، به مسائل داخلی روی آورند. اما اين روی‌آوری با سدی به‌نام ديدگاه‌های سنتی برخی از احزاب و از جمله با مخالفت‌های شديد سوسياليست‌های اروپا رو به رو گرديد. قريب به اتفاق سوسياليست‌های اروپا، احزاب و رهبرانی مانند «فرانتس ورانيتسکی» در اتريش، «ليونل ژوسپين» در فرانسه، «فيليپ گونزالس» در اسپانيا و «اُسکار لافونتن» در آلمان، به‌جای انديشيدن منطقی که چگونه می‌شود بنيادگرايی بازار آزاد را لگام زد و مهار کرد؛ به‌طرز شگفت‌آوری محافظه کار شدند و به شعارها و برنامه‌های گذشته روی آوردند. يعنی همان سياست و برنامهِ شتر‌ـ‌مرغی و متناقض‌نمايی که به‌هيچ‌وجه معلوم نيست خواهان به‌بود سرمايه‌داری هستند يا درصدد نابودی آن.
در هر حال حزبی که توان ارائه‌ی بديل مناسبی را در رقابت‌های حزبی در جامعه نداشته باشد، صرف‌نظر از عواقب آشفته‌گی‌ها و آشفته‌‌گويی‌ها، ناچارست به حاشيه برود و زندگی حاشيه‌نشينی را پذيرا گردد. اما زندگی حاشيه‌نشينی هم عوارض خاص خود را دارد. انسان‌ها، عمدتاً باورهای سترگ خود را در مورد آينده از دست می‌دهند و اين خلاء را، با انتظار ظهور مهدی موعود پُر می‌کنند. حزب سوسياليست فرانسه اگرچه در ظاهر و با شعار تغييرات و اصلاحات وارد کارزارهای انتخاباتی شد بود ولی در باطن، بسياری از کادرهای استخوان‌دار حزبی در انتظار فرج امام موعود بودند. معجزه آن زمان رُخ داد که سارکوزی، کسی که خود را متعلق به سنت قديمی فرانسوی‌ها می‌دانست (يعنی مردی که همانند ناپلئون بناپارت، می‌تواند محکم و استوار در رأس قدرت قرار بگيرد) با شعار «گشايش» وارد کارزارهای انتخاباتی گرديد. از همان دوران نامزدی، سارکوزی تلاش کرد تا با سران احزاب چپ فرانسه تماس بگيرد. بعد از انتخابات، «دومينک اشتراس کان» يکی از شخصيت‌های کليدی حزب سوسياليست را برای رياست صندوق بين‌المللی پول _‌که چنين انتخابی مصادف بود با رياست دوره‌ای کشور فرانسه‌_ برگزيد. انتخابی که بيش و پيش از هرچيز برای اعضای حزب سوسياليست فرانسه و ديگر احزاب سوسيال دموکرات اروپا مسئله‌ساز شد. نيروهای حزبی در برابر يک پرسش کليدی قرار گرفته بودند که: براساس کدام تحليل و معياری، يک عضو برجسته سوسياليست می‌تواند سرپرستی و رياست صندوق بين‌المللی پول را بپذيرد؟
«برنارد کوشنر»، يکی از شخصيت‌های جهانی مدافع حقوق بشر، دومين انتخاب سارکوزی برای پُست وزارت خارجه بود. سومين برگزيده آقای «جک لانک» وزير فرهنگ دولت سوسياليست «فرانسوا ميتران» بود. مردی که مبتکر برگزاری انواع جشن‌های فرهنگی در کشور فرانسه است، اکنون مسئوليت اصلاح قانون اساسی فرانسه را پذيرفت. جدا از اين، سارکوزی از ميان حزب اتحاد دمکراتيک فرانسه که به حزبی ميانه‌رو شهره‌اند، بيست‌و‌دو تن از سران آن‌ها را برای پُست‌های مختلف دولتی انتخاب نمود. از ميان بيست‌و دو نفر، وزير دفاع فرانسه، يکی از شخصيت‌های کليدی حزب اتحاد دمکراتيک فرانسه هست.
تصميم فردی سه شخصيت کليدی بالا که در واقع ستون فقرات حزب سوسياليست فرانسه را تشکيل می‌دادند، سبب شد تا کمر حزب شکسته شود و از درون گرفتار بحران، تشنج و دسته‌بندی‌های تازه گردد. اما شکل‌گيری تقابل‌های ساده‌ای چون چپ در مقابل راست، نه تنها مانعی در برابر انديشيدن و انتخاب گزينه‌ای به‌تر و منطبق بر اوضاع روز بود، بل‌که زمينه را برای انشعاب آماده می‌کند، و کرد! «ژان لوک ملنکون» و «مارک دولژ» پس از اين ماجرا و بعد از سی سال عضويت در حزب سوسياليست فرانسه، تصميم گرفتند تا به تقليد از «اُسکار لافونتن» که حزب چپ نوين را در آلمان سازمان داد؛ حزب تازه‌ای را تأسيس کنند که «لنگر محکمی در اردوگاه چپ بيندازد و ارزش‌های دموکراتيک و جمهوری را بدون مسامحه با راست‌گرايان» نمايندگی کند. حال پرسش اين است که اگر راست‌ها و چپ‌های درون حزبی، ناگهان صندلی خود را در دو جهت مختلف بکشند؛ سرنوشت آن‌هايی که ميان دو صندلی نشسته‌اند، چگونه رقم خواهد خورد؟