در ازل پــرتـو حُسنت ز تـجـلّـی دَم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
در روز نخُست فروغ حُسن تو ای محبوب [ايران] ازلی با تشکيل اوّلين دولت در جهان عريان شد و جلوهگری کرد، و از اين سامانگيری نوين تصوير همدلانه و عاشقانهای [که پيش از اين بههيچوجه در جهان مرسوم نبود] از رابطهی دولتـمردم شکل گرفتند؛ و از آنجايیکه عشق و همزيستی زادۀ حُسن و فرهنگی ديگر [و متفاوت با فرهنگ مرسوم] بودند، جهان را در شور افکند و همه را در آتش خود سوزاند.
جلوۀ کرد رُخت، ديد مَلک، عشق نداشت
عين آتـش شـد ازيـن غـيرت و بـر آدم زد
جمال زيبای تو وقتی نمايان شد، نخُستين کس اهريمن (مَلک) بود که چشم تيزبيناش آينده درخشان چنين روابطی را ديد. اما چون در فطرتش عشق نبود تا تُرا عاشقانه بپرستد، از شدت رشک مانند آتش سوزانی شد و راه بر دلِ گروهی از ايرانيان [ايرانيان ناباور به آينده] زد و به گمراهکردنشان پرداخت. [و چه خوب هم گمراهمان کرد که همچنان بیسامانيم].
عقل میخواست کزان شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
ايرانيان خردمند و مصلحتجو میخواستند از اين شعلهای [دولت] که هنوز کمجان بود، چراغی ابدی بيافروزند و عشق پايداری را در ميهن سامان دهند. ولی برق حسادت [و چه بسا کينه] ديگرانی _ايرانيان دينخويی که فريب اهريمن را خورده بودند_ که ترس از روشنايی داشتند، ناگهان در صحنه عمومی نمايان شد و چنان شور و شرّی بهپا کردند که نه تنها اين کردار منطبق بر گفتارهای پيشينشان نبود بل، جهان عشق و آرامش را برهم زدند و متناسب با تمايل و سرشت خود آن را دگرگون ساختند.
مدّعی خواست که آيد بهتماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
خودزنیهای نياکان ما وقتی در سراسر خاک ايران زمين به صورت يک سنت همگانی گسترش يافت، گروهی از ايرانيان خردمند و مصلحتانديش در صدد کشف اين راز و ساماندهی دوباره برخاستند اما، ديگر اين خواستن ديرهنگام بود و اسکندر چون دست غيبی به ياری دينخويان ايرانی شتابيد و بنا به توصيه استادش ارسطو، بیمايهگان را بر سر قدرت نشاند و آنان نيز، خردمندان را نامحرمان اين مرز و بوم شناختند و دست رد به سينهی پُر تمنای آنان زدند. قصهای که تا همين امروز نيز ادامه دارد.
ديگران قرعۀ قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديدۀ ما بود که هم بر غم زد
دوگانه نگریها به دوگانهگیهای سياه و سفيد در زندگی مبدل شد و راه ايرانيان را از هم جدا ساخت. از اين زمان خردمندان دلسوز ايرانی که دلِ محنت کشيدهشان غم عشق به وطن را برگزيدند، در صف عاشقان بلاکش درآمدند، و فرصتطلبان بیمقدار و بیتوجه به زندگی آيندگان، بهرۀ مطلوب خود را در زندگی خوش و آسوده جُستند.
حافظ آنروز طربنامۀ عشق تو نوشت
که قلم بر سرِ اسباب دلِ خرّم زد
اگر میبينی حافظ آن زمان نامۀ [ديوان] شادیفزای عشق تُرا [ای ايران زمين] بهنگارش آورد، مبادا چنين تصور کنی از سرِ خوشخيالی بود و فکر میکرد بهزودی سامانی خواهی گرفت. نه! بلکه میخواست از اينطريق بر سر و سامان دلِ شادِ خود قلم محو بکشد و تنها به غم تو دل خوش کند!
۲ نظر:
عجبببببب! بی نهايت عاليست و زيبا
مينا
درود حسن عزیز.
مشکل از من است!
راستش آدرس ایمیلم را چندیست که از روی وبلاگ حذف کردهام. دلیلش نیز سیلاب ایمیلهای بیمایه و تبلیغاتی از ایران به سوی میلباکسم بود!
آدرس ایمیل من: nimahp@yahoo.de
ارسال یک نظر