دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

نخستين و آخرين کتاب

بمناسبت ٢٣ آوريل، روز جهانی کتاب!
کلاس سوم ابتدايی بودم که پدرم يک جلد کتاب قرآنِ جلد اعلاء خريد. چسب و قيچی و چند برگ روزنامه برداشت و بعد از اين که حسابی بسته‌بندی _‌و به قول خودش چهار ميخه‌_ کرده بود، سپرد دستِ من و با تهديد گفت: مثل بچه‌ی آدم اين کتاب را صحيح و سالم و بدون اين که کاغذش پاره بشه، می‌بری خونه! هرچه اصرار کردم لازم نيست روزنامه بپيچی، زير بار نرفت. می‌گفت توی راه بازی‌گوشی می‌کنی کتاب کثيف می‌شه.

راست می‌گفت! کمی شلوغ، بازی‌گوش و يک‌دنده بودم و در مقايسه با کودکان هم سن و سال، تا حدودی نيز حاضر جواب و يا به قول بزرگ‌ترها، فضول. اما پدرم نيز از درک و فهم يک نکته‌ی مهم و بديهی غافل بود که تأکيدها و تهديدها، هميشه نمی‌توانند خاصيت بازدارندگی داشته باشند. چنان که در اين لحظه نيز تهديدهای پدر بيش‌تر وسوسه‌انگيز بودند تا بازدارنده. در تمام مدتی که گوشم به سفارش‌های او بود، احساس می‌کردم يه چيزی توی دلم وول‌وول می‌خورند. نمی‌دانستم چيست ولی با هر تکان‌اش، احساس مطبوعی به من دست می‌داد. برای اين‌که اين احساس را خوب کشف و لمس کنم، عجله داشتم تا هرچه زودتر کتاب را بدستم بسپارد. وقتی هم سپرد، به‌محض آن‌که ده‌_‌پانزده متری از دکان پدرم فاصله گرفتم، روزنامه را پاره و مچاله کردم و در گوشه‌ای از پياده‌رو انداختم. راه را نيز کمی کج و طولانی نمودم و بعد از زيرِ پا نهادن يک/چهارم شهر، با گوش‌های قرمز به خانه رسيدم. البته قرمزی را از پرسش‌هايی که مادرم به‌محض ديدن من طرح ‌کرده بود فهميدم: گوش‌هات چرا قرمزند؟ باز هم دعوا کردی؟

انگيزه‌ای که مرا وادار به پاره کردن روزنامه نمود تنها يک معنا داشت: يعنی من هم آدمم. يعنی يک برخورد عادی و طبيعی که همه‌ی کودکان جهان دوست دارند مقلّد رفتار بزرگ‌ترها باشند. اما در يک جامعه نامتعادل، جامعه‌ای که در آن به‌هيچ طريقی نمی‌توان موقعيت و جايگاه کودکان و نوجوانان و جوانان را از هم تفکيک کرد؛ کسی به سن و عقل و تمايل‌ات توجهی ندارد. و اين بی‌توجهی را دقيقاً از همان لحظه‌ای که روزنامه را پاره کردم فهميدم.

بعد از دو‌ـ‌سه قدم، برای لحظه‌ای چشمم افتاد به چشم کربلايی حسين کفاش. مردی که عادت داشت ظهرها و عصرها زمانی که مدارس تعطيل می‌شدند، جلوی مغازه خود بايستد و طعمه‌ای را شکار کند. با ديدن نگاه زهرناک او، دلم هری ريخت پائين. با سری افتاده سلام دادم و دلم می‌خواست بدون سر و صدا از کنار اين مزاحم هميشگی بگذرم. اما او امان نداد و چاک دهانش را باز کرد و گفت: «پدر عاقل‌ات هنوز نمی‌داند که قرآن را نبايد لخت و عريان توی دست بچه‌ای که سرپا می‌شاشد گذاشت؟».

برخلاف قضاوت، فضولی و دخالت نابجای کربلايی حسين، از آن‌جايی که می‌دانستم روح پدرم از کاری که انجام داده‌ام خبردار نيست؛ نخستن تير، به جای آن‌که دلم را مجروح کند، وجدانم را خراش داد. با اين وجود، زخم زبان کربلايی به‌رغم گزندگی عميق‌اش، نوعی رهنمون عمل نيز بود. ناخواسته کتاب را برگرداندم و عنوان «کلام الله مجيد» را روی قسمت راست سينه‌ام چسباندم و آسوده از اين‌که کسی نمی‌فهمد چه کتابی در دستِ من است؛ راه‌ام را ادامه دادم. اما ده‌ـپانزده متر بالاتر، ناگهان صدای خنده‌های بلند يک گروه از دانش آموزان دبيرستان ايران‌شهر، توجه مرا به خود جلب کردند. يکی از آن‌ها در حالی که مثل بقيه عجله داشت تا خود را به خيابان اصلی شهر برساند _‌خيابانی که مسير عبور دانش‌آموزان دختر دبيرستان شهناز بود‌_ رو به من کرد و گفت: «چرا مثل دخترها کتاب را در دستت گرفتی؟». جمله را تمام نکرده بود که با زرنگی دستم را به طرف پائين سُر دادم. با دست چپ نيز قسمت راست سينه را خاراندم که يعنی، اشتباه ديدی داشتم سينه‌ام را می‌خاراندم. اما آن‌ها سر برنگرداندند تا واکنش _‌و همين‌طور شرمندگی‌_ مرا ببينند. البته اين شرمندگی تا رسيدن به خيابان اصلی بيش‌تر نپائيد و وقتی با چشم‌هايم جُست‌و‌جو کردم و ديدم اغلب دخترها به همان صورتی کتاب را در دست می‌گيرند که من گرفته بودم، شرمِ پنهان مبدل به خوسحالی گرديد. خوشحالی از اين جهت که آن تذکر مانع از آن شد تا دخترها با خنده‌های‌شان، باصطلاح مردانگی و نريّت مرا به ريش‌خند بگيرند.

از عرض خيابان اصلی گذشتم و طبق عادت، کنارِ باغ ملّی در مقابل بساط ناصر زنگانه که عکس‌های هنرپيشه‌ها، خواننده‌ها و متن چاپ شده ترانه‌ها را می‌فروخت، ايستادم. خريدن عکس هنرمندان و چسباندن آن‌ها بر روی جلد کتاب‌های درسی، تقريباً مُد روز بود. ولی من برخلاف اشتياقی که ديگران نشان می‌دادند، هر روز، عکسی را در نظر می‌گرفتم و دقايقی روی آن خيره می‌شدم. هرکدام از آن‌ها نشانه‌ای بودند برای يادآوری و مرور ديالوگ‌های فيلمی که از قبل ديده بودم. گرم تماشا که شدم، صدای خرخری ناصر رشته افکارم را پاره کرد. او با حالت تمسخرآميزی رو به من کرد و گفت: «تو هم که شدی شبيه طلبه‌های مسجد جامع! کتاب به شکم، نگاه به زيرشکم». بعدش هم با صدای بلند قهقه خنديد. البته او از واژه‌ها و جمله‌های زشت گيلکی مثل جمله «کتابِ جير[=زير]، نگاه به ...» استفاده کرده بود که برگردان آن را تغيير دادم. وازه‌های زشتی که دختران دانش‌آموز بمحض شنيدن، از بساط فاصله گرفتند و دور شدند. ولی من مات و مبهوت و ميخ‌کوب‌شده بر زمين، خيره شده بودم به خنده‌های تمسخرآميز دانش آموزان پسری که در اطراف بساط بودند. هنوز به خود نيامده بودم که دوست ناصر _حسن کافر‌_ از راه رسيد. او وقتی علت خنده را جويا شد، رو به من کرد و گفت: «پدرت کتاب به اين گُندگی را می‌خره می‌ده دست تو که چی؟ پورفوسور بشی؟».

از باغ ملّی تا مطبوعاتی سعادتمند واقع در فلکۀ اصلی شهر که آن روزها پاتوق معلمان و دبيران شهر ما بود، چيزی حدود صد متر است. در اين فاصله، چندين متلک يا سرزنش‌های جان‌سوزی شنيده‌ام که فقط يک نمونه را به تناسب ظرفيتی که وبلاگ دارد، برايتان نقل می‌کنم. غرض اين است که مبادا تصور کنيد که تا اين لحظه، فقط از قشر خاصی نام بُرده‌ام و چنين واکنش‌هايی از طرف آن‌ها طبيعی است. هفت‌ـ‌هشت متر مانده به مطبوعاتی سعادتمند، وقتی ديدم چند تن از دبيران ناگهان سر چرخاندند و توجهی به من نمودند؛ يک حس مطبوع و خوشايندی را که در لحظه در درونم شعله‌ور گرديد، به شيرينی لمس کردم. به‌همين دليل سر را بالا گرفتم و سعی کردم آرام و متين از کنار آن‌ها بگذرم. وقتی نزديک شدم، آقای دهدار معلم کلاس پنجم دبستان ما از جمع خود بيرون آمد و رو به من کرد و گفت: «به‌جای اين قرتی‌بازی‌ها برو خونه تکليف شبت را بنويس!».

«به تو مربوط نيست» تنها جمله‌ای بود که سه بار روی نوک زبانم قرار گرفت اما نمی‌دانم چرا برخلاف عادتی که داشتم، به‌جای حاضرجوابی و پاسخ دادن، مثل آدم‌های گُنگ، فقط به چشم‌های طرف مقابل خيره می‌شدم و نگاه‌شان می‌کردم. از اين لحظه صدايی _‌مثل صدای وز وزِ زنبور‌_ در گوشم پيچيد که حسابی گرفتار شدی و راه بازگشتی هم وجود ندارد. کسی که از هر طرف مورد آماج زخم و زبان‌های ديگران قرار می‌گيرد، فقط می‌تواند در جُست‌وجوی راه خاصی باشد: کوتاه‌ترين راهی که بشود زودتر به پناه‌گاهی رسيد. چاره‌ای هم غير از اين نبود، قدم‌ها را تُند تُند برداشتم تا به اولين کوچه‌ی نزديک برسم. وقتی هم داخل کوچه شدم، تا بيست متری مانده به خانه‌مان، يک نفس دويدم. قصدم اين بود که تا دَم درِ خانه بدوم که صدای خانم عادلی _‌همسايه‌مان که اکثر اوقات سرِ کوچه بود و پاپيچ بچه‌ها می‌شد‌_ مرا از دويدن باز داشت. ايستادم و بعد از سلام گفتم بله؟ او هم بی‌رحمانه و بی‌توجه به روحيه يک کودک نُه ساله، رو به من کرد و گفت: «بچه‌ای که در اين سن کتاب گُنده‌ای را دستش می‌گيرد، هرگز جوانی‌اش را نخواهد ديد».

معنای حرف خانم عادلی را خوب نفهميدم ولی احساس کردم که سخنی است رمق‌کُش. چون ديگر پاهايم نای دويدن نداشتند. وقتی هم به خانه رسيدم، مادرم با غُرغُرهايش، ته مانده رمق‌ام را برباد داد. در گوشه‌ای کز کردم و به فکر فرو رفتم. شب هنگام نيز وقتی پدرم به خانه آمد، به دليل سرپيچی از دستور او تنبيه شدم اما، سوز تنبيه، هرگز به اندازه سوز زخم‌زبان‌هايی که شنيده بودم، سوزناک نبود. تمام شب را در اين انديشه بودم که چرا زبانم در برابر آدم‌هايی که زخم‌زبان می‌زدند، بند آمده بود. معمولاً زبان آدم‌های خلاف‌کار بند می‌آيد ولی من که خلافی مرتکب نشده بودم. سناريو را نيز بزرگ‌ترها برايم آماده کرده بودند و باز همان‌ها بودند که راه نشان می‌دادند که چگونه کتاب را در دست بگيرم و راه بروم. پدرم مشوق پاره کردن روزنامه گرديد؛ کربلايی کفاش يادم داد تا عنوان کتاب را پنهان کنم؛ آن جوان دانش آموز عاملی برای سُردادن کتاب شد و فروشنده عکس‌های هنرپيشه‌گان، به من آموخت که قرار گرفتن کتاب بر روی شکم، چه نوع استنباطی را بدنبال دارد. و وقتی هم به‌طور طبيعی کتاب را در دست گرفتم، معلم دبستان‌ما گفت: قرتی‌بازی را بگذار کنار! و من هم مثل بچه‌ی آدم گذاشتم کنار. يعنی از آن روز به بعد، ديگر کسی در دست‌هايم کتابی نديد!

__________________________________

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

دوست خوب، کتاب است يا اهل کتاب؟



بمناسبت ٢٣ آوريل، روز جهانی کتاب!
نسل ما در دورۀ کودکی کم و بيش با حُکم‌های متناقضی که در درون جامعه رواج داشتند، درگير بود. برای لحظه‌ای خودتان را به‌جای نسل ما بگذاريد و ببينيد کدام‌يک از دو موضوع زير را ترجيح می‌دهيد و انتخاب می‌کنيد:

کتاب، به‌عنوان دوست خوب؛ يا
دوست خوبی که اهل کتاب است؟

نخستين بار که از زبان معلمی شنيدم کتاب به‌ترين دوست آدم‌ها است؛ کلاس پنجم دبستان بودم. دانش آموزی که هنوز رياضی نمی‌داند و با مقولاتی مانند «قضيه»، «حکم» و عناصر «معلوم» و «مجهول» نا‌آشناست. ولی، بنا به عادت فرهنگی، تحکّم و فرمان بزرگ‌ترها را خوب می‌شناخت و می‌فهميد. يعنی حُکمی که شک‌بردار نيست و ما مجبوريم بدون چون و چرا، آن را بپذيريم و به‌کار بريم. به زبانی ديگر، وقتی در حوزه مسائل فرهنگی‌ـ‌اجتماعی ما قضيه‌ی بدون مجهولی را طرح می‌کنيم، به يک معنا، حکم [کتاب به‌ترين دوست آدم‌هاست] را می‌توان برابر با پارادايم گرفت. يعنی مقوله‌ی تثبيت شده‌ای که به‌هيچ‌وجه شک‌بردار نيست و نيازی به ارائه استدلال ندارد.

آن روز، اگرچه توانايی فهم و برخورد را نداشتم ولی، از آن‌سوی نيز روشن بود که معلم بيچاره ما و يا ديگر معلمانی که اين جمله را طوطی‌وار تکرار می‌کردند، اطلاع دقيقی در بارۀ کارکردهای متفاوت احکام متناقض ندارند. يعنی چگونه اين سری از حُکم‌ها، متناسب با دروه‌های نابالغی و بلوغ فکری کودک، ممکن است خاصيت‌های جذب و نفی داشته باشند. چنان‌که آن روز، جمله‌ی «به‌ترين دوست»، آن‌قدر جذب‌کننده بود که نه تنها به دلم نشست بل‌که بدون هيچ ‌اغراقی، به عنوان يک واژه کليدی، وارد زندگی‌ام شد. به نسبت رشد فکری و تجربه‌هايی که در زندگی کسب می‌نمودم، با در دست داشتن همين کليد، می‌توانستم قفل‌های مختلفی را باز کنم و قدم به دنيايی بگذارم که پيش از آن، برايم ناشناخته بود.

خوب بخاطر دارم اولين پرسش‌هايی را که همان لحظه به ذهنم رسيدند: حتماً معلم ما دوستان بسياری دارد؟ يعنی کتاب‌خوان است! اگر او و هم‌کارانش اهل کتاب‌اند و می‌دانند مدرسه مکانی برای فراگيری و دوست‌يابی است، پس چرا و به چه دليل مدرسه ما [بعدها فهمیدم تمام مدارس شهر حتا دبيرستان‌ها] فاقد کتاب‌خانه است؟ ظاهراً بايد چند سالی منتظر می‌ماندم تا معنای وظيفه، هدف، سياست و برنامه‌ريزی وزارت فرهنگ را [بعدها به وزارت آموزش و پرورش تغيير نام داد]، بی‌توجه به آموزش و جا انداختن فرهنگ مطالعه؛ که تا سطح سوادآموزی ساده خلاصه می‌شدند، درک می‌کردم.
اما چند سال بعد، وقتی از روی فضولی و کنجکاوی و از طريق فرزندِ همان معلمِ دبستان، مطلع شدم که آن‌ها فقط سه کتاب شعر از حافظ و سعدی در خانه دارند؛ ذهنم درگير مسائل و پرسش‌های پیچيده‌تری گرديد: آيا تأکيد بر روی جمله‌ی «کتاب به‌ترين دوست آدم‌هاست»، نوعی ابزار کارست برای معلمان، يا ناشی از تلقينی که عادت شده‌اند؟ واقعاً معلمی که در عمرش ده کتاب نخوانده بود، براساس کدام منطق چنين حکمی را صادر می‌کرد؟ آيا اين نحوه از بيان نشانه‌ای از يک تقليد مُدرن [يا مقلد متجدد] نيست و حق با «عزيز نسين» نبود که می‌گفت: ما مردم مقلّدی هستيم؟

آن روز، هنوز نمی‌دانستم که با همين پرسش‌ها، داشتم وارد قلمرو تازه‌ای به نام انگيزه‌شناسی و نيت‌مندی می‌شوم. روشی که هم معلمان و هم کتاب‌ها را به يک‌سان می‌شود عيار زد و برآورد کرد. به تجربه دريافتم که جمله کتاب به‌ترين دوست آدم‌هاست، پيش از آن‌که بخواهد بيان و برهان انديشه‌ای را برساند، بيش‌تر، تصويرگر ساختار کنش اجتماعی است. نيروی که تحت تأثير شکست مشروطه، می‌خواستند هم دولت و هم ملت را در دوره پهلوی اوّل، از بالا بسازند.

در آن عصر نخبگان ما با تعويض قالب‌ها و جای‌گزين ساختن قالب‌های نو به‌جای کُهنه، شايد در اين انديشه بودند که از طريق ارتقای تقليد، می‌توانند مردم مقلد را، به سمت هويت‌يابی سوق دهند. اما ديديم که همه‌ی آن تفسيرها و تبيين‌ها، مبتنی براحساسات و حدسيات بود. تجربه زندگی هم بارها و در دوره‌های مختلف نشان دادند که بدون وجود و اظهار نظر و نقد آزادنه اهل کتاب در اجتماع، هويت و منافع، نمی‌توانند بطور دقيق در جامعه شکل بگيرند. اگر ما منافع‌مان را می‌شناختيم، هرگز افرادی مانند وزير فرهنگ و ارشاد کنونی، بر مسند قدرت قرار نمی‌گرفتند که اين همه در زمينه‌ی انتشار کتاب‌ها و حتا نمايشگاه کتاب، کارشکنی و سنگ‌اندازی کنند!

__________________________________

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

روزِ تولد کتاب



«ماری» و «تيم» دو تن از مربيان جوان کودکستان گيتار بدست در دو طرف ميز کوچکی نشستند. روی ميز دو شمعِ روشن قرار داشت و از دو سو به روی پوستر بادبادک شکلی که تصوير چند کتاب را نشان می‌داد، می‌تابيد. پوستر را روز ٣١ مارس به ديوار چسبانده بودند با دنبالۀ نسبتاً بزرگی که تا کف سالن می‌رسيد. دنباله‌ای متشکل از ٢٢ لوزی به‌هم پيوسته که از شمارۀ يک تا ٢٢، شماره‌گذاری شده بودند. اما الان گروه ما بر روی ديوار، تصوير بادبادکی را می‌بيند با دُمی کوچک که فقط هفت لوزی دارد.

يکی از خانم‌های مربی کودکستان نزديک پوستر رفت و لوزی شمارۀ هفت را قيچی کرد. سپس، از کودکان پرسيد: «چند روز مانده به روز تولد کتاب؟». ٤٣ کودک سه تا شش سالۀ حاضر در سالن، هرکدام عددی را در پاسخ به مربی تکرار می‌کردند. بچه‌هايی که بين پنج تا شش سال سن داشتند و اعداد را خوب می‌شناختند، يک‌ريز و با صدای بلند می‌گفتند شش، شش، شش. اما کوچک‌ترها، يکی می‌گفت امروز، يکی می‌گفت فردا و يکی هم می‌گفت دو روز ديگه. يک دختر چهار ساله بطرف تصوير دويد و با دست شروع کرد به شمارش اعداد داخل لوزی‌ها: يک، دو، هفت، چهار. چهار روز ديگه!

چند خانم مربی کمک کردند تا بچه‌ها سرِ جای‌شان قرار بگيرند و همه آماده شدند تا آهنگی را که هر روز بعد از چيدن يکی از لوزی‌ها می‌خواندند، برای ما بخوانند. همان خانم مربی‌ای که يکی از لوزی‌ها را قيچی کرده بود، کتابی را در دست می‌گيرد و با سر به ماری و تيم علامت می‌دهد که شروع کنند. خودش نيز با حرکات پانتوميم و با نشان‌دادن زاويه‌ها، صفحه‌ها، واژه‌ها و عکس‌های کتاب، کودکان را همراهی می‌کند. و حالا ٤٣ کودک سه تا شش سالۀ همآهنگ و بدون غلط شروع به خواندن کردند:

کتاب من چهار گوشه دارد،
چهار گوشه داره کتاب من.
اگر چهار گوشه نداشته باشه، پس کتاب نيست!
کتاب من خيلی عکس داره،
عکس‌ها نيز جزئی از کتاب هستند.
کتابی که عکس نداره، کتاب بچه‌ها نيست!
و ...

بيست و دو روز است که کودکان کودکستان و دبستان هر روز در باره کتاب صحبت می‌کنند، شعر و داستان می‌خوانند تا بتوانند فردا [٢٣ آوريل] را که روز جهانی کتاب است، به‌عنوان روز تولد کتاب جشن بگيرند. بيست و دو روز استقبال ويژه از روز جهانی کتاب، مرا به ياد عيار ايرانی‌ها انداخت. قدمای ما می‌گفتند سه هفته، هم عيار عادت کردن به چيزی هست و هم معيار ترک عادت. متخصصان امور فرهنگی و آموزشی نيز معتقدند که بدون توجه به نسبتی که ميان عادت به مطالعه و زمان مطالعه وجود دارد، سرانۀ مطالعه را نمی‌توان در کشور بالا بُرد و ارتقا داد. به‌زعم آن‌ها، بچه‌هايی که در دوره‌های کودکی و نوجوانی عادت به مطالعه داشته باشند، به‌ندرت ممکن است در دوره‌های جوانی يا ميان‌سالی ترک عادت کنند. اما مسئله اساسی اين است که با توجه به بحران بی‌کاری ده‌ـ‌پانزده سال اخير و اُفت قدرت خريد مردم، بدون کمک و برنامه‌ريزی دولت، عادت به مطالعه فراگير و عمومی نخواهد شد. حرف اصلی نهادهای مدنی _به‌خصوص نهادهای فرهنگی و آموزشی‌_ که دولت را زير فشار گرفته‌اند روشن است: روز جهانی کتاب را نبايد به يک روز سنبليک و با دادن چند هديه تنزل داد. اين روز، روز ارائه بيلان است که دولت در يک سال گذشته چه سهم و نقشی در گسترش مطالعه داشته است.

البته گروه‌های مخالفی نيز وجود دارند که چنين تلاش‌ها و کنترل‌هايی را برای جامعه رُشد يافته آلمان بی‌معنی می‌دانند. اين گروه‌ها خيلی آسان فراموش می‌کنند که افزايش بی‌سوادان در چهارده کشور صنعتی جهان را نبايد تنها محدود کرد به سياست‌های آموزشی غلط اين يا آن دولت. بل‌که غفلت جامعه مدنی هم در اين امر مؤثر بوده است. وانگهی، قرن‌هاست که از عمر تولد کتاب می‌گذرد، مثلاً چرا بزرگان قرن گذشته روزی را به‌نام روز جهانی کتاب اختصاص ندادند؟ تنها پاسخ درستی که می‌توان داد اين است که هيچ قرنی به اندازه قرن کنونی، با دانايی گره نخورده بود. مطالعه، بخش اصلی و بنيانی دانايی را تشکيل می‌دهد. اگر عصر ما را بنا به گفته‌های بزرگان جهان، عصر دانايی بدانيم؛ نقطه مقابل دانايی، هميشه نادانی است. بديهی است نيروی که می‌تواند موازنه‌ی کنونی را عليه عصر دانايی به‌خطر اندازد، نيروهای کم‌سوادی هستند که از نظر کميّت، روز‌به‌روز در حال افزايش‌اند. جهان امروز بطرز باور نکردنی و شگفتی، با معضلی بنام کم‌سوادان(funktionale Analphabeten) و نيرويی که پديده‌های پيچيده کنونی را نمی‌توانند به‌سادگی هضم و درک کنند، روبه‌روست. رشد چنين پديده‌ای ناشی از يک‌سری عوامل سياسی، اجتماعی و روانی، و يا اگر بخواهم تعريف دقيقی داده باشم ناشی از تسلط پاره‌ای دگرگونی‌های ارزشی (Umwertung) منفی بر فضای مناسبات و مبادلات جهانی است. دگرگونی‌هايی که روزبه‌روز و بطور شگفت‌آوری موجب گسترش ناامنی‌های شغلی، تحصيلی، اقتصادی و طبقاتی، هم در داخل مرزهای ملی و هم در سطح بين‌المللی بين دولت‌ها شده‌اند. عوارض منفی و روانی چنين پديده‌ای در جامعه _‌حتا در جوامع پيش‌رفته‌_ گريز از مدرسه [بطور مثال هر سال بيش از ٩٠ هزار نفر از دانش‌آموزان آلمانی قبل از اتمام سيکل اوّل که اجباری است، مدارس را ترک می‌کنند]، بی‌تفاوتی‌های اجتماعی، رشد آنارشيسم و شکل‌گيری قشری به‌نام «زيرطبقه» (Unterschicht) که در به‌ترين شرايط می‌توانند مدافع جنبش‌های عاميانه و يا نيروی مادی گروه‌های خشن و عوام‌فريب باشند.

__________________________________

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

هتاکی به مردم، به بهانه مرگ دکتر شفا




«شجاع الدین شفا، نویسنده متهتک ایرانی، که سه دهه پایانی عمرش را به هتک باورهای دینی و اسلامی گذراند، شامگاه جمعه ۲۷ فروردین ماه، در پاریس درگذشت».
منبع: سايت جرس

درست است که خبر بالا را آقای مهاجرانی و بانو گردانندگان اصلی سايت جرس تنظيم کرده‌اند، ولی اگر کمی دقت کنيم می‌بينيم اين زبان و ادبيات بسيار آشناست. همان زبان و ادبياتی است که همواره آقايان خامنه‌ای و مصباح عليه مخالفان خود بکار می‌برند. خوانندگانی که نمی‌خواستند چنين واقعيتی را بپذيرند، در همان يکی‌ـ‌دو ساعت بعد از انتشار خبر به مديريت سايت فشار آوردند. زير فشار خوانندگان، تنظيم‌کنندگان خبر، واژه «قديمی» را جانشين «متهتک» نمودند اما، از آن‌جايی که بدون ظرفيت و بدون خويشتن‌داری هيچ اصلاحی قابل تحقق و ماندگار نيست، دوستان اصلاح‌طلب ما دوباره پشتکِ وارونه زدند و واژه «متهتک» را بر سرِ جای اوّل‌اش برگرداندند.

قلم دکتر شفا شايد کمی تُند و يا به‌زعم بعضی‌ها گزنده به‌نظر می‌رسيد. اما ميان گزندگی و هتاکی، دنيايی فاصله و معنا وجود دارد. وانگهی، هتاکی اگر زشت و ناپسنده است [که هست]، برای همه هست. اين قانون مدنی‌ـ‌انسانی، استثناء را برنمی‌تابد و همه را، يعنی هم دين‌باوران، هم دگرانديشان و هم لامذهبان را در برمی‌گيرد. نمی‌شود يک شخصيت فرهنگی را بدين علت که پرده فقه شيعه را پاره کرد و بسياری از مسائل و اعمال پنهانی را در برابر چشم‌های مردم گرفت و آشکار نمود؛ شخصيتی هتاک بناميم اما، شخصيت‌های ديگری نظير مهاجرانی را که در کارنامه سياسی‌اش، صدها مورد هتاکی و تهمت‌های ناروا به دگرانديشان ثبت گرديده‌اند؛ شخصيتی غيرهتاک بناميم. «جرس» اگر می‌خواهد با انتخاب واژه‌های منظوردار در ارتباط با مرگ دگرانديشان سنت‌شکنی کند، باکی نيست. در اين فرايند، آن‌هايی زيان خواهند ديد که دل در گروی سنت دارند و می‌خواهند از آن نمد کلاه سياسی بدوزند و بر سر گذارند. صد البته که جرسی‌ها در انتخاب راه و روش آزادند اما، به تناسب ادعايی که گردانندگان سايت دارند، انتظار اين بود که دست‌کم آقايان يک نکته بديهی را پيشاپيش می‌دانستند که سنت‌شکنی نيز تابع قوانين خاصی است. حتا روايت‌های مذهبی شما نيز روی برخی از اين قوانين انگشت گذاشته‌اند. آن‌جا که آشکارا از زبان خليفه چهارم می‌گويد کسانی مانند مهاجرانی که خودشان خرمای زيادی ميل نموده‌اند، به‌هيچ‌وجه حق ندارند به ديگران بگويند خرماخور!
حالا چرا آقای مهاجرانی نصايح امام اول خود را ناديده گرفت، حتماً علتی دارد. علتی که می‌گويد در پس واژه متهتک، زخم کُهنه‌ای دوباره سر باز کرد. ماجرايی که مربوط می‌شود به جلسه‌ی شماره 273 (در تاريخ 11 ارديبهشت 1378) مجلس پنجم که به ناحق [تأکيد می‌کنم به ناحق] وزير ارشاد وقت دولت خاتمی مورد استيضاح قرار گرفت. اگرچه آن استيضاح ناموفق بود اما آقای مهاجرانی انتظار داشت که جامعه روشنفکری و فرهنگی ايران _‌به‌خصوص اهالی مطبوعات‌_ در دفاع از او، در مقابل مجلس اجتماعی کنند. عدم استقبال از يک‌سو و حداقل رأی اعتماد مجلس به او از سوی ديگر، سبب شدند تا آقای مهاجرانی آينده‌نگری کنند و بعد از مدتی از کابينه استعفا دهند. اگر اشتباه نکنم، هم‌زمان يا يک تا دو ماه بعد از استعفای او، يکی از اعضای خانواده آيت‌اله خزعلی، کتاب «تولّدی ديگر» دکتر شجاع‌الدين شفا را در تيراژ هفتاد هزار نسخه منتشر می‌کند و عجيب‌تر، با وجودی که کتاب به‌صورت مخفی و زير ميزی مبادله می‌گرديد، در کوتاه‌ترين زمان ممکن ناياب می‌شود. چه کسانی خريداران آن کتاب بودند؟ ناگفته روشن است! همان کسانی که آقای مهاجرانی انتظار داشت که در جلوی مجلس اجتماع کنند. در واقع اين واژه متهتک، پيش از اين که ربطی به نوشته‌ها و آثار دکتر شفا داشته باشد، بيش‌تر، نشانه‌ی عقده‌گشايی و هتاکی آشکاری است به جامعه روشنفکری و فرهنگی ايران.

يکی از دوستان خوش‌ذوقم که هم‌زمان با ناياب شدن تولدی ديگر، پژوهش محدودی را در باره علت استقبال عمومی از کتاب دنبال کرده بود، در نامه‌ای نوشت: «هنوز مطالعه‌ام کامل نيست اما به جرئت می‌توانم بگويم کشش و انگيزه يک‌سانی در ميان خوانندگان کتاب قابل مشاهده است. از نوجوان چهارده ساله بگير تا پيرمرد هفتاد ساله». مضمون اصلی و واقعی آن کشش‌های يک‌سان و هم‌جهت چه بودند؟ بايد ده سال تمام منتظر می‌مانديم تا آن نوجوان چهارده ساله زير عنوان حاميان جنبش سبز، در جهت اثبات هويت خود _‌هم هويت حقوقی و هم هويت انسانی خود‌_ به خيابان‌ها می‌آمدند. موضوعی که محور اصلی کتاب تولدی ديگر را تشکيل می‌دهد و دکتر شجاع‌الدين شفا از همان سرآغاز، در جهت توضيح و اثبات آن است. من خلاصه‌ای از يک پاراگراف مقدمه کتاب را در زير می‌آورم تا علت و معنای خشم آقای مهاجرانی کمی آسان‌فهم گردد:

«همه کشورهای جهان در شرايطی يکسان به هزاره‌ای که از راه می‌‌رسد پا نمی‌گذارند. ... در ميان همه اين‌ها ايران ما هم‌چنان با اين معمای حل نشده دست به گريبان است که بايد با کدام هويتی پا به هزاره سوم بگذارد، و آيا اصولاً حق پا گذاشتن بدين هزاره را دارد، يا می‌بايد در درون آن غار اصحاب کهف که در سال‌های پايانی قرن بيستم رو بدان آورده است باقی بماند؟».

__________________________________

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

پيام همسر ناخدا حميد به وبلاگ‌نويسان




خانم‌ها، آقايان!
تشکر می‌کنم از پيام‌های تسلی‌بخش شما. ممنونم از آن همه محبت‌ها و هم‌دردی‌های بی‌دريغ. از لطف‌تان که ياد و خاطره کاپيتان حميد را دوباره در وبلاگ‌ستان زنده کرديد، صفحه‌‌ای از وبلاگ‌تان را به نام و ياد او اختصاص داديد. همين‌طور، متشکرم از کليه‌ی کاربران محترمی که به ولاگ‌تان سر زدند و کامنت گذاشتند.

در هفته‌ای که گذشت، يعنی از روز پنجشنبه (٨ آوريل٢٠١٠) که دو تن از دوستان خبر درگذشت حميد را منتشر کردند، تا لحظه حاضر (چهارشنبه، ١٤ آوريل٢٠١٠)، هفته عجيب و تسلی‌بخشی را پشتِ سر گذاشتم. البته عجيب از اين نظر که برای نخستين بار داشتم با زندگی و جهان تازه‌ای آشنا می‌شدم، دنيای وبلاگ‌ستان. دنيايی که فضا و معنای تازه‌ای از نوع زندگی و روابط انسان‌هايی که در گوشه و کنار جهان پراکنده‌اند، در برابر چشم‌هايم گشود. معنايی که بنا به تجربه آموختم که جهان مجازی و روابط آن، حقيقی‌تر از آن چيزی است که پيش از اين فکر می‌کردم.

من زنی هستم دين‌باور و هر يکشنبه به کليسا می‌روم. در ارتباط با زندگی و مرگ نيز، استنباط و روش ويژه‌ای دارم و در تمام مدتی که حميد از من دور بود و در اقيانوس‌ها درگير با طوفان‌ها؛ برای سلامت او دُعا می‌خواندم و شمع روشن می‌کردم. من شايد هنوز اطلاعات زيادی در بارۀ اينترنت و دنيای مجازی نداشته باشم اما، بنا به تجربه‌ای که در زندگی کسب و لمس کرده‌ام، اطلاعات و استنباط دقيقی از دو مفهوم متضاد فاصله و نزديکی، جدايی و با هم‌بودن را دارم. وقتی می‌بينم در هفته گذشته نزديک به چهار هزار نفر روی نام حميد کليک می‌کنند و وارد وبلاگ او می‌شوند؛ استنباطم اين است که به‌رغم وجود فاصله، آن‌ها با کليک خود نشان دادند که در مراسم تدفين و يادبود، حضور دارند و در کنار من هستند. وقتی می‌شنوم که تعدادی از وبلاگ‌نويسان صفحه‌ای از وبلاگ خود را به نام و ياد حميد اختصاص دادند و اين صفحات در هفته پيش، در مجموع بيش از سی هزار نفر بازديدکننده داشتند؛ استنباطم اين است که سی هزار نفر از آشنايان دور و نزديک حميد، همه‌ی آنانی که دست‌کم يک‌بار گذرشان به وبلاگ «ميداف» افتاد و با اين نام آشنا بودند، از گوشه و کنار جهان برای خانواده او پيام تسليت فرستاده‌اند.

وبلاگ‌نويسان محترم!
شيوه برخورد شما سبب شد تا استنباط تازه‌ای از زندگی و روابط انسان‌ها داشته باشم. برداشت تازه‌ای از زندگی جهانی شدن؛ از آئينه زمان، که لحظه‌های پيدا و پنهان را با هم و در آن واحد نشان می‌دهد؛ از مفهوم فاصله، که ديگر فاصله نيست؛ از نوع روابط انسان‌هايی که يک‌ديگر را هرگز نديده‌اند اما آشناتر از هر آشنايی هستند؛ و بسياری چيزهای ديگر. اين نوشتم تا بگويم که تشکر من بی‌پايه و در جهت رعايت آداب ظاهری نيست. مثل برخورد بی‌ريای شما، عمق و معنا دارد. به‌همين دليل از صميم قلب می‌گويم سپاس‌گزار محبت شما هستم. تشکر می‌کنم از کارکنان سايت‌های بلاگ‌نيوز و بالاترين، که صفحه‌ای را به نام حميد اختصاص دادند. تشکر می‌کنم از تمام وبلاگ‌نويسانی که در ارتباط با درگذشت حميد قلم زدند. از خانم‌ها و آقايان:

مينو صابری (آونگ خاطرهای ما)، هاله (سرزمين آفتاب)، شهربانو (حکايت‌های شهربانو)، دختر همسايه، سام‌الدين ضيائی، عبدالقادر بلوچ، محمد افراسيابی، اسد عليمحمدی، آشپزباشی، پارسا صائبی، محمد درويش، مسعود برجيان، ف.م.سخن، عبداللطيف عبادی، ملا حسنی، مهران مهرافشان، ورجاوند، نق نقو، کلموک آقا، پولاد همايون، خُسن آقا، مَتَتی، افکار، آينده ما، مانی، کريم پورحمزاوی، سی‌ميل، اميريه، آيه‌های وبلاگی و ديگران.

به‌طور ويژه تشکر می‌کنم از آقای فرهاد حيرانی نويسنده وبلاگ تقويم تبعيد، که زحمات زيادی را تقبل کردند.

با احترام فراوان
همسر کاپيتان حميد کجوری

توضيح: درست اين بود که پيام بالا را از طريق وبلاگ «ميداف» به‌اطلاع‌تان می‌رساندم. اما به دليل عدم آشنايی با طرز کار وبلاگ، مسئوليت ويرايش و انتشار پيام را آقای درويش‌پور به عهده گرفتند. در ضمن، تمامی آمار، ارقام، نام‌ها و خلاصه‌ای از مطالب وبلاگ‌ها و کامنت‌ها را ايشان گردآوری نمودند و در اختيار من گذاشتند.

__________________________________

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

اعتياد سياسی ـ١

در يک جامعه متعادل، وجود و ظهور انواع نظرها، برداشت‌ها و تحليل‌های متفاوت در بارۀ هر پديده و موضوعی، امری‌ست کاملاً طبيعی و قابل فهم. آن‌چه غيرطبيعی است، نخست، رايج ساختن شيوه‌های تحميل و امرپذيری در درون جامعه و واداشتن ديگران در پذيرش طرز تلقی‌های يک گروه خاص به‌عنوان تلقی عمومی جامعه و مردم؛ و دوم، آن طرز تلقی چون بيماری مزمنی اپيدمی گردد و همواره حرف اوّل را در اتخاذ سياست‌ها و تصميم‌هايی که مرتبط به حوزه روابط بين‌المللی هستند، بزند و راه و روش تعيين کند. در واقع غرض از عنوان «اعتياد سياسی» توجه دادن به همين وجه دوّم قضيه است که چگونه برخی از طرزتلقی‌ها فراتر از عارضه، جزئی از وجود ما می‌گردند و به آن عادت می‌کنيم.

*****

اعتياد به برخی از باورها و شعارهای سياسی نيز شبيه تمام اعتيادها، وقتی در جان آدمی نشست و لانه کرد، به دشواری می‌توان از آن رهايی يافت. به‌خصوص، هر چه چاشنی عقيدتی‌_‌ايدئولوژيک اعتياد بيش‌تر و غليظ‌تر باشد، به همان نسبت ترک آن، اگر نگوئيم غيرممکن، تا حدودی دشوارتر است.

اعتياد به‌معنای عادت‌کردن و خوگرفتن است. اما هر زمان که ما واژه اعتياد را از زبان ديگران می‌شنويم، ناخواسته تمام ذهن و توجه ما معطوف می‌گردد به معتادان مواد مخدر. گويی واژه اعتياد را مختص و به‌طور مشخص در ارتباط با مصرف مواد مخدر ساخته باشند و جزء آن، معنا و مفهوم ديگری را در زندگی و در مناسبات انسان‌ها تداعی نمی‌کند. وانگهی، در همين محدوده نيز وقتی می‌خواهيم در بارۀ خطرها و تهديدهای گسترش اعتياد در درون جامعه ما سخنی بگوئيم، بی‌توجه به ابعاد فرهنگی، سياسی و اجتماعی موضوع، اساس سخن را تنها محدود می‌کنيم به زيان‌های جسمی و مالی. و عجيب‌تر اين‌که در اين عرصه [يعنی مادی‌نگری] نيز ما با کلان‌نگری روبه‌رو نيستيم. دانش آموزان را که روز به روز نمودار اعتياد در ميان آن‌ها در حال بالارفتن است، بخشی از ثروت‌های ملی‌مان به‌حساب نمی‌آوريم. واقعاً دليل اين محدودنگری‌ها و طفره‌رفتن‌ها چيست؟ چرا آگاهانه از به‌کاربُردن واژه اعتياد در امور فرهنگی، در مناسبات اجتماعی يا در روابط زناشويی پرهيز می‌کنيم؟


محدودنگری، سرپوش نهادن، پنهان کردن، خط قرمز کشيدن و غيره، جزئی از سنت ما ايرانيان است. بديهی‌ست زمانی می‌توان به پرسش‌های بالا پاسخ دقيقی داد که نظام سنت موجود در ايران را از زمان باستان تا لحظه حاضر به‌طور همه جانبه، مورد بازنگری و تحليل قرار دهيم. کاری که خارج از توان و ظرفيت نويسنده و نوشته حاضر است. البته راه ميانه‌ای هم وجود دارد که مطابق تصوير روبه‌رو، پاسخ را می‌توان از درون نوع رابطه و موقعيتی که سنت در مثلث جامعه‌_‌زمان‌_‌سنت دارد، استخراج کرد. انتخاب اين روش بدين علت است که شما نمی‌توانيد جامعه‌ای را در جهان مثال بزنيد که پای‌بند به سنت‌های خارج از ظرف زمان نباشند. مثلاً مردم آمريکا به‌معنای واقعی پای‌بند سنت‌ها هستند. ولی به‌رغم چنين اطلاعی، ما هرگز کشور آمريکا را در کنار جوامع سنتی قرار نمی‌دهيم. دليل و علت جداسازی هم مشخص است. مثلاً وقتی می‌گويند جامعه ايران جامعه‌ای است بغايت سنتی، منظور آن است که مطابق تصوير بالا، سنت در رأس مثلث قرار گرفته باشد. طول ارتفاع و ضخامت ديواره آن، ميان جامعه و زمان، فاصله‌ای عميق و دست‌نيافتنی ايجاد کند. در چنين جامعه‌ای، به‌جای مردم، اين سنت است که در انطباق با زمانه، هموارۀ به روز می‌شود و در بورس توجه عمومی قرار می‌گيرد. به زبانی ديگر، در چنين جامعه‌ای همه تلاش می‌کنند تا از دريچه سنت به زمانه، به زندگی، به دين، به مناسبات انسانی و حتا به عشق و ديگر زيبايی‌های موجود در طبيعت بنگرند.

از آن‌جايی که دو مفهوم به‌هم پيوسته خير و شر، هم بنيان‌های اصلی نظام سنتی ما را تشکيل می‌دهند، و هم شاه کليد ورود ما به دنيای جديد و دست‌يابی به مفاهيم متنوع آن هستند؛ بنا به عادت و به‌محض آشنايی با يک‌سری از مقوله‌ها، مفهوم‌ها و عنصرهای تازه، نخست آن‌ها را با بارهای منفی و مثبت شاخه‌_‌شاخه می‌کنيم و بدنبال اين عمل، همه تلاش ما در جهتی است تا در ميان کثرت مفاهيم و عناصر شکل‌گرفته منطبق با ذائقه ما، بستر وحدتی را مهيّا سازيم. اين تلاش غيرعقلانی بدين علت‌اند که ما نمی‌خواهيم نظريه‌های نوين که عموماً مخالف و ناسازگار با سنت‌ها هستند، در درون جامعه به‌طور طبيعی شکوفه بزنند تا نظام باورهای ما را خدشه‌دار سازند. به‌عنوان مثال به‌همين بحث اعتياد برگرديم. فرهيخته‌گان فرهنگی ما، اعتياد را برابر با خوگرفتن معنا کرده‌اند. اما می‌بينيم که جامعه، ميان اعتياد [با بار منفی] و خوگرفتن [با بار مثبت]، مرز باريکی کشيده است. چرا؟ ناگفته روشن است. اگر خوگرفتن را با بار منفی معنی کنيم، آن‌وقت، شيرازه بسياری از روابط زناشويی، روابطی که زن و مرد بی هيچ عشق و محبتی به هم‌ديگر خو گرفته‌اند؛ از اساس پاره و گسيخته خواهند شد.

جامعه می‌داند که وقوع چنين اتفاقی مقدمه‌ای خواهد بود برای تحقق يک فاجعه‌ی بزرگ‌تر. فاجعه‌ای که علت دين‌خويی ما را [که بعضی‌ها آن‌را با دين‌باوری اشتباه می‌گيرند]، که چگونه هم خدا و هم شيطان را هم‌زمان و يک‌جا می‌خواهيم و می‌طلبيم، برملا می‌سازد. فاجعه‌ای که مناسبات و ازدواج ملت و حکومت را که در سی سال گذشته با هم‌ديگر خو گرفته‌اند، دانسته و به اتفاق جنايت‌کاری را برسکوی تقدس نشانده‌اند، آشکار می‌نمايد. تحقق چنين فاجعه‌ای يعنی رنسانس! برای اين‌که چنين فاجعه بزرگی رُخ ندهد، تعمداً خوگرفتن را با بار مثبت تعريف می‌کنيم. اما پرسش کليدی اين است آيا با پنهان‌کردن و سرپوش‌نهادن می‌توانيم منافع فردی و عمومی را تأمين و تضمين کنيم؟ و مهم‌تر، اساساً می‌توان ميان اعتياد و منافع، پُلی برقرار ساخت؟ پُلی که بتوان از آن عبور کرد تا وضعيت نابسامان کنونی را سامان دهيم، و يا در حوزه روابط بين‌المللی، با اتخاذ سياست‌های سالم و بهداشتی، حافظ منافع ملی‌مان باشيم؟
__________________________________

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

سفر ابدی ناخدا حميد



حميد کجوری نويسنده وبلاگ «ناخدا ميداف»، مردی که بارها از چنگِ طوفان‌های بزرگِ اقيانوس‌های جهان گريخت، يک تنه با هيولای مرگ جنگيد و همواره نيز پيروز در نبرد بود و صحيح و سلام خود را به ساحل شهر هامبورگ آلمان می‌رسانيد؛ سرانجام تسليم نسيمی گرديد به نام سکته. مرگی که چون نسيم شبانگاهی آرام در درونت شروع به وزيدن می‌کند و بعد از اين‌که همه‌ی تار و پود وجودت را سرد و کرخت کرد، دستور ايست می‌دهد.

در آخرين دقايق شب بيستم مارس، دقيقاً در خلاء زمانی‌ای که نه اسفندماه بود و نه فروردين ماه، ناخدا حميد احساس کرد که در ميان گردابی به دام افتاده است که ديگر نمی‌توان از آن رهايی يافت.

مردی که ارزش لحظه‌ها و ثانيه‌ها را خوب می‌شناخت و در زمان می‌زيست، مردی که در زندگی پرماجرايش بارها و به تجربه دريافته بود که فاصله ميان مرگ و زندگی، ثانيه‌ای بيش نيست؛ مرگ، چنين مردی را تنها می‌توانست در خلاء زمانی به دام اندازد، که انداخت.

گرچه مرگ او را در چنين فضايی به دام انداخت، اما ناخدا حميد، در همان خلاء زمانی هم تلاش کرد تا زمان را از دست ندهد. فرياد کشيد. همسرش شتابان خود را به اتاق کار او رساند. با لبخندی که يار غارش به درستی هنوز نمی‌داند که آن‌چه را با چشم‌هايش ديد، لبخند بود يا فشارهايی ناشی از درد سينه؛ لحظه‌ای به چشم‌های همسر خود خيره شد و گفت اين پيام را از جانب من به دوستانم برسان:

وبلاگ‌نويسان، برای هميشه خدا حافظ!
__________________________________