دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

نخستين و آخرين کتاب

بمناسبت ٢٣ آوريل، روز جهانی کتاب!
کلاس سوم ابتدايی بودم که پدرم يک جلد کتاب قرآنِ جلد اعلاء خريد. چسب و قيچی و چند برگ روزنامه برداشت و بعد از اين که حسابی بسته‌بندی _‌و به قول خودش چهار ميخه‌_ کرده بود، سپرد دستِ من و با تهديد گفت: مثل بچه‌ی آدم اين کتاب را صحيح و سالم و بدون اين که کاغذش پاره بشه، می‌بری خونه! هرچه اصرار کردم لازم نيست روزنامه بپيچی، زير بار نرفت. می‌گفت توی راه بازی‌گوشی می‌کنی کتاب کثيف می‌شه.

راست می‌گفت! کمی شلوغ، بازی‌گوش و يک‌دنده بودم و در مقايسه با کودکان هم سن و سال، تا حدودی نيز حاضر جواب و يا به قول بزرگ‌ترها، فضول. اما پدرم نيز از درک و فهم يک نکته‌ی مهم و بديهی غافل بود که تأکيدها و تهديدها، هميشه نمی‌توانند خاصيت بازدارندگی داشته باشند. چنان که در اين لحظه نيز تهديدهای پدر بيش‌تر وسوسه‌انگيز بودند تا بازدارنده. در تمام مدتی که گوشم به سفارش‌های او بود، احساس می‌کردم يه چيزی توی دلم وول‌وول می‌خورند. نمی‌دانستم چيست ولی با هر تکان‌اش، احساس مطبوعی به من دست می‌داد. برای اين‌که اين احساس را خوب کشف و لمس کنم، عجله داشتم تا هرچه زودتر کتاب را بدستم بسپارد. وقتی هم سپرد، به‌محض آن‌که ده‌_‌پانزده متری از دکان پدرم فاصله گرفتم، روزنامه را پاره و مچاله کردم و در گوشه‌ای از پياده‌رو انداختم. راه را نيز کمی کج و طولانی نمودم و بعد از زيرِ پا نهادن يک/چهارم شهر، با گوش‌های قرمز به خانه رسيدم. البته قرمزی را از پرسش‌هايی که مادرم به‌محض ديدن من طرح ‌کرده بود فهميدم: گوش‌هات چرا قرمزند؟ باز هم دعوا کردی؟

انگيزه‌ای که مرا وادار به پاره کردن روزنامه نمود تنها يک معنا داشت: يعنی من هم آدمم. يعنی يک برخورد عادی و طبيعی که همه‌ی کودکان جهان دوست دارند مقلّد رفتار بزرگ‌ترها باشند. اما در يک جامعه نامتعادل، جامعه‌ای که در آن به‌هيچ طريقی نمی‌توان موقعيت و جايگاه کودکان و نوجوانان و جوانان را از هم تفکيک کرد؛ کسی به سن و عقل و تمايل‌ات توجهی ندارد. و اين بی‌توجهی را دقيقاً از همان لحظه‌ای که روزنامه را پاره کردم فهميدم.

بعد از دو‌ـ‌سه قدم، برای لحظه‌ای چشمم افتاد به چشم کربلايی حسين کفاش. مردی که عادت داشت ظهرها و عصرها زمانی که مدارس تعطيل می‌شدند، جلوی مغازه خود بايستد و طعمه‌ای را شکار کند. با ديدن نگاه زهرناک او، دلم هری ريخت پائين. با سری افتاده سلام دادم و دلم می‌خواست بدون سر و صدا از کنار اين مزاحم هميشگی بگذرم. اما او امان نداد و چاک دهانش را باز کرد و گفت: «پدر عاقل‌ات هنوز نمی‌داند که قرآن را نبايد لخت و عريان توی دست بچه‌ای که سرپا می‌شاشد گذاشت؟».

برخلاف قضاوت، فضولی و دخالت نابجای کربلايی حسين، از آن‌جايی که می‌دانستم روح پدرم از کاری که انجام داده‌ام خبردار نيست؛ نخستن تير، به جای آن‌که دلم را مجروح کند، وجدانم را خراش داد. با اين وجود، زخم زبان کربلايی به‌رغم گزندگی عميق‌اش، نوعی رهنمون عمل نيز بود. ناخواسته کتاب را برگرداندم و عنوان «کلام الله مجيد» را روی قسمت راست سينه‌ام چسباندم و آسوده از اين‌که کسی نمی‌فهمد چه کتابی در دستِ من است؛ راه‌ام را ادامه دادم. اما ده‌ـپانزده متر بالاتر، ناگهان صدای خنده‌های بلند يک گروه از دانش آموزان دبيرستان ايران‌شهر، توجه مرا به خود جلب کردند. يکی از آن‌ها در حالی که مثل بقيه عجله داشت تا خود را به خيابان اصلی شهر برساند _‌خيابانی که مسير عبور دانش‌آموزان دختر دبيرستان شهناز بود‌_ رو به من کرد و گفت: «چرا مثل دخترها کتاب را در دستت گرفتی؟». جمله را تمام نکرده بود که با زرنگی دستم را به طرف پائين سُر دادم. با دست چپ نيز قسمت راست سينه را خاراندم که يعنی، اشتباه ديدی داشتم سينه‌ام را می‌خاراندم. اما آن‌ها سر برنگرداندند تا واکنش _‌و همين‌طور شرمندگی‌_ مرا ببينند. البته اين شرمندگی تا رسيدن به خيابان اصلی بيش‌تر نپائيد و وقتی با چشم‌هايم جُست‌و‌جو کردم و ديدم اغلب دخترها به همان صورتی کتاب را در دست می‌گيرند که من گرفته بودم، شرمِ پنهان مبدل به خوسحالی گرديد. خوشحالی از اين جهت که آن تذکر مانع از آن شد تا دخترها با خنده‌های‌شان، باصطلاح مردانگی و نريّت مرا به ريش‌خند بگيرند.

از عرض خيابان اصلی گذشتم و طبق عادت، کنارِ باغ ملّی در مقابل بساط ناصر زنگانه که عکس‌های هنرپيشه‌ها، خواننده‌ها و متن چاپ شده ترانه‌ها را می‌فروخت، ايستادم. خريدن عکس هنرمندان و چسباندن آن‌ها بر روی جلد کتاب‌های درسی، تقريباً مُد روز بود. ولی من برخلاف اشتياقی که ديگران نشان می‌دادند، هر روز، عکسی را در نظر می‌گرفتم و دقايقی روی آن خيره می‌شدم. هرکدام از آن‌ها نشانه‌ای بودند برای يادآوری و مرور ديالوگ‌های فيلمی که از قبل ديده بودم. گرم تماشا که شدم، صدای خرخری ناصر رشته افکارم را پاره کرد. او با حالت تمسخرآميزی رو به من کرد و گفت: «تو هم که شدی شبيه طلبه‌های مسجد جامع! کتاب به شکم، نگاه به زيرشکم». بعدش هم با صدای بلند قهقه خنديد. البته او از واژه‌ها و جمله‌های زشت گيلکی مثل جمله «کتابِ جير[=زير]، نگاه به ...» استفاده کرده بود که برگردان آن را تغيير دادم. وازه‌های زشتی که دختران دانش‌آموز بمحض شنيدن، از بساط فاصله گرفتند و دور شدند. ولی من مات و مبهوت و ميخ‌کوب‌شده بر زمين، خيره شده بودم به خنده‌های تمسخرآميز دانش آموزان پسری که در اطراف بساط بودند. هنوز به خود نيامده بودم که دوست ناصر _حسن کافر‌_ از راه رسيد. او وقتی علت خنده را جويا شد، رو به من کرد و گفت: «پدرت کتاب به اين گُندگی را می‌خره می‌ده دست تو که چی؟ پورفوسور بشی؟».

از باغ ملّی تا مطبوعاتی سعادتمند واقع در فلکۀ اصلی شهر که آن روزها پاتوق معلمان و دبيران شهر ما بود، چيزی حدود صد متر است. در اين فاصله، چندين متلک يا سرزنش‌های جان‌سوزی شنيده‌ام که فقط يک نمونه را به تناسب ظرفيتی که وبلاگ دارد، برايتان نقل می‌کنم. غرض اين است که مبادا تصور کنيد که تا اين لحظه، فقط از قشر خاصی نام بُرده‌ام و چنين واکنش‌هايی از طرف آن‌ها طبيعی است. هفت‌ـ‌هشت متر مانده به مطبوعاتی سعادتمند، وقتی ديدم چند تن از دبيران ناگهان سر چرخاندند و توجهی به من نمودند؛ يک حس مطبوع و خوشايندی را که در لحظه در درونم شعله‌ور گرديد، به شيرينی لمس کردم. به‌همين دليل سر را بالا گرفتم و سعی کردم آرام و متين از کنار آن‌ها بگذرم. وقتی نزديک شدم، آقای دهدار معلم کلاس پنجم دبستان ما از جمع خود بيرون آمد و رو به من کرد و گفت: «به‌جای اين قرتی‌بازی‌ها برو خونه تکليف شبت را بنويس!».

«به تو مربوط نيست» تنها جمله‌ای بود که سه بار روی نوک زبانم قرار گرفت اما نمی‌دانم چرا برخلاف عادتی که داشتم، به‌جای حاضرجوابی و پاسخ دادن، مثل آدم‌های گُنگ، فقط به چشم‌های طرف مقابل خيره می‌شدم و نگاه‌شان می‌کردم. از اين لحظه صدايی _‌مثل صدای وز وزِ زنبور‌_ در گوشم پيچيد که حسابی گرفتار شدی و راه بازگشتی هم وجود ندارد. کسی که از هر طرف مورد آماج زخم و زبان‌های ديگران قرار می‌گيرد، فقط می‌تواند در جُست‌وجوی راه خاصی باشد: کوتاه‌ترين راهی که بشود زودتر به پناه‌گاهی رسيد. چاره‌ای هم غير از اين نبود، قدم‌ها را تُند تُند برداشتم تا به اولين کوچه‌ی نزديک برسم. وقتی هم داخل کوچه شدم، تا بيست متری مانده به خانه‌مان، يک نفس دويدم. قصدم اين بود که تا دَم درِ خانه بدوم که صدای خانم عادلی _‌همسايه‌مان که اکثر اوقات سرِ کوچه بود و پاپيچ بچه‌ها می‌شد‌_ مرا از دويدن باز داشت. ايستادم و بعد از سلام گفتم بله؟ او هم بی‌رحمانه و بی‌توجه به روحيه يک کودک نُه ساله، رو به من کرد و گفت: «بچه‌ای که در اين سن کتاب گُنده‌ای را دستش می‌گيرد، هرگز جوانی‌اش را نخواهد ديد».

معنای حرف خانم عادلی را خوب نفهميدم ولی احساس کردم که سخنی است رمق‌کُش. چون ديگر پاهايم نای دويدن نداشتند. وقتی هم به خانه رسيدم، مادرم با غُرغُرهايش، ته مانده رمق‌ام را برباد داد. در گوشه‌ای کز کردم و به فکر فرو رفتم. شب هنگام نيز وقتی پدرم به خانه آمد، به دليل سرپيچی از دستور او تنبيه شدم اما، سوز تنبيه، هرگز به اندازه سوز زخم‌زبان‌هايی که شنيده بودم، سوزناک نبود. تمام شب را در اين انديشه بودم که چرا زبانم در برابر آدم‌هايی که زخم‌زبان می‌زدند، بند آمده بود. معمولاً زبان آدم‌های خلاف‌کار بند می‌آيد ولی من که خلافی مرتکب نشده بودم. سناريو را نيز بزرگ‌ترها برايم آماده کرده بودند و باز همان‌ها بودند که راه نشان می‌دادند که چگونه کتاب را در دست بگيرم و راه بروم. پدرم مشوق پاره کردن روزنامه گرديد؛ کربلايی کفاش يادم داد تا عنوان کتاب را پنهان کنم؛ آن جوان دانش آموز عاملی برای سُردادن کتاب شد و فروشنده عکس‌های هنرپيشه‌گان، به من آموخت که قرار گرفتن کتاب بر روی شکم، چه نوع استنباطی را بدنبال دارد. و وقتی هم به‌طور طبيعی کتاب را در دست گرفتم، معلم دبستان‌ما گفت: قرتی‌بازی را بگذار کنار! و من هم مثل بچه‌ی آدم گذاشتم کنار. يعنی از آن روز به بعد، ديگر کسی در دست‌هايم کتابی نديد!

__________________________________