داشتم میرفتم توی رختخواب که صدای تلفن بلند شد. از آنسوی تلفن صدای دخترم را شنيدم که میگفت: امروز در «هايدلبرگ» بودم و رفتم همان جادهای که به «راه فیلسوفان» معروف است. زنگ زدم که بگويم همش به ياد تو و عمو مسعود بودم. داشتم برای «مارتين» تعريف میکردم که چطوری توی آن راه، ديگ فلسفهتان ناگهان جوشيد و داشتيد از همه چيز و از همه کس صحبت میکرديد، از «انسان هايدلبرگ» گرفته تا «افلاطون»، و از «ارسطو» گرفته تا «فوکو» و «هابرماس»، و ما را، که گرسنه بوديم و تشنه، حسابی فراموش کرده بوديد!
بعد از تلفن، بیآنکه خود را درگير با مضمون مکالمه سازم که تذکر فلسفی بود يا ايراد حقوقی؛ با لبخند به بستر رفتم. خواب ديدم که بعد از گشت و گذاری در شهر هايدلبرگ، در حال خروج از شهر هستم. از شهر هايدلبرگ که بيرون میآيی جاده دو شاخه میگردد. دست راست، ميرود به شهری که به «مکتب فرانکفورت» مشهورست. دست چپ منتهی میشود به شهر «ترير»، شهر زادگاه «کارل مارکس» نزديک مرز کشور لوکزامبورگ.
انگار گردش به چپ سنت نسل ماست! سر از «ترير» در آوردم و سر از خانه کارل مارکس. ناگهان ذوقزده شدم، چه تصادف عجيبی که مارکس غربت مُرده، که گويا آرزوی آخرين ديدار از زادگاه را با خود به گور برده بود را هم آنجا ديدم. با دقتی عجيب داشت همهی اجزاء را میکاويد. جلو رفتم و گفتم: من نيز مثل تو مهاجر سياسی هستم. روزگاری هم چپانديش بودم و فردی از راهيان کاروان راه تو. امروز نيز در گريز از دلتنگیها، هرازگاهی به کتاب «هيجدهم برومر» مراجعه میکنم و با هربار مطالعه، درسها میآموزم. حالا هم خوشحال خواهم شد اگر مصاحبه کوتاهی با تو داشته باشم.
با آغوش باز پذيرايم شد. اما قبل از اين که پرسشی را طرح کرده باشم، او آغاز کرد و پرسيد: از کدام کشور میآيی؟ گفتم ايران! ناگهان بطور غير منتظرهای روی برگرداند و ترش کرد. متعجب شدم. گفت: بدتر از ايرانيان هنوز ملتی را نه ديدم و نه میشناسم که کتابهايم را نخوانده و فکر نکرده، به نقد میکشند. بخش زيادی از هموطنان تو هميشه روحم را آزار دادهاند، چه آن زمان که مطلبی از نوشتههايم را نخوانده، مدافع نظراتم بودند و چه امروز، که منتقدی هستند سمج و پرادعا.
از خواب پريدم. خوشحال شدم که همه آن چيزهايی را که شنيدم رويا بود و غيرواقعی. اما خودمانيم آيا میشود ميان روياهای خود با واقعيت مرزی هم کشيد؟ يعنی آنچه را که در خواب ديدم نمیتواند واقعيت خارجی داشته باشد؟ ريشه چپانديشی را اگر دقيق دنبال کنيم، سر از فرانسه در میآوريم. از گروه اندکی از مردم شمال ايران که هممرز با کشور شوروی سابق بودند بگذريم؛ زبان روشنفکران ما ـاعم از چپانديش و راستپردازـ تا چند سالی بعد از کودتای بيستوهشت مرداد، زبان فرانسوی بود. مقولاتی چون فلسفه، حقوق، حزب و آموزش و غيره؛ از آن کشور و با فرهنگ فرانسوی، وارد کشور ما گرديد. مارکس بيچاره يکبار وقتی داشت ديدگاههای نظری حزب سوسيال دموکرات فرانسه را که خود را مارکسيست معرفی میکردند مورد بررسی قرار میداد گفت: اين برداشتهايی که شما ارائه داديد، من يکی خوشحالم از اين که مارکسيست نيستم!
حالا محاسبه برعهده شما که اگر آن فرهنگ و برداشت لباس بومی ايرانی برتن کند، چه از آب در خواهد آمد؟ آخر چه کسی جز گزوه مشخصی از ايرانيان، از يک جمله، که در مطلب پيشين و در ترکيب زير آمده بود: «در حرکت جهشی لکوموتيو جهانی، بار بسياری از مسافران جابهجا و به اينسوی و آنسو پرتاب شدند. چمدانها واژگونه روی زمين افتادند، قفلها شکستند و کلی از واژهها و نظرها و برداشتهای مختلف داخل آنها، در فضا پراکنده شدند و همينطوری سرگردان و معلقاند»؛ به اين نتيجه میرسد که مضمون نوشته مارکسيستی است؟ واقعن اگر آن جمله و ارزيابی يکیـدو نفر از هموطنان را در خواب به مارکس نشاناش میدادم، به نظرتان چی میگفت؟
بعد از تلفن، بیآنکه خود را درگير با مضمون مکالمه سازم که تذکر فلسفی بود يا ايراد حقوقی؛ با لبخند به بستر رفتم. خواب ديدم که بعد از گشت و گذاری در شهر هايدلبرگ، در حال خروج از شهر هستم. از شهر هايدلبرگ که بيرون میآيی جاده دو شاخه میگردد. دست راست، ميرود به شهری که به «مکتب فرانکفورت» مشهورست. دست چپ منتهی میشود به شهر «ترير»، شهر زادگاه «کارل مارکس» نزديک مرز کشور لوکزامبورگ.
انگار گردش به چپ سنت نسل ماست! سر از «ترير» در آوردم و سر از خانه کارل مارکس. ناگهان ذوقزده شدم، چه تصادف عجيبی که مارکس غربت مُرده، که گويا آرزوی آخرين ديدار از زادگاه را با خود به گور برده بود را هم آنجا ديدم. با دقتی عجيب داشت همهی اجزاء را میکاويد. جلو رفتم و گفتم: من نيز مثل تو مهاجر سياسی هستم. روزگاری هم چپانديش بودم و فردی از راهيان کاروان راه تو. امروز نيز در گريز از دلتنگیها، هرازگاهی به کتاب «هيجدهم برومر» مراجعه میکنم و با هربار مطالعه، درسها میآموزم. حالا هم خوشحال خواهم شد اگر مصاحبه کوتاهی با تو داشته باشم.
با آغوش باز پذيرايم شد. اما قبل از اين که پرسشی را طرح کرده باشم، او آغاز کرد و پرسيد: از کدام کشور میآيی؟ گفتم ايران! ناگهان بطور غير منتظرهای روی برگرداند و ترش کرد. متعجب شدم. گفت: بدتر از ايرانيان هنوز ملتی را نه ديدم و نه میشناسم که کتابهايم را نخوانده و فکر نکرده، به نقد میکشند. بخش زيادی از هموطنان تو هميشه روحم را آزار دادهاند، چه آن زمان که مطلبی از نوشتههايم را نخوانده، مدافع نظراتم بودند و چه امروز، که منتقدی هستند سمج و پرادعا.
از خواب پريدم. خوشحال شدم که همه آن چيزهايی را که شنيدم رويا بود و غيرواقعی. اما خودمانيم آيا میشود ميان روياهای خود با واقعيت مرزی هم کشيد؟ يعنی آنچه را که در خواب ديدم نمیتواند واقعيت خارجی داشته باشد؟ ريشه چپانديشی را اگر دقيق دنبال کنيم، سر از فرانسه در میآوريم. از گروه اندکی از مردم شمال ايران که هممرز با کشور شوروی سابق بودند بگذريم؛ زبان روشنفکران ما ـاعم از چپانديش و راستپردازـ تا چند سالی بعد از کودتای بيستوهشت مرداد، زبان فرانسوی بود. مقولاتی چون فلسفه، حقوق، حزب و آموزش و غيره؛ از آن کشور و با فرهنگ فرانسوی، وارد کشور ما گرديد. مارکس بيچاره يکبار وقتی داشت ديدگاههای نظری حزب سوسيال دموکرات فرانسه را که خود را مارکسيست معرفی میکردند مورد بررسی قرار میداد گفت: اين برداشتهايی که شما ارائه داديد، من يکی خوشحالم از اين که مارکسيست نيستم!
حالا محاسبه برعهده شما که اگر آن فرهنگ و برداشت لباس بومی ايرانی برتن کند، چه از آب در خواهد آمد؟ آخر چه کسی جز گزوه مشخصی از ايرانيان، از يک جمله، که در مطلب پيشين و در ترکيب زير آمده بود: «در حرکت جهشی لکوموتيو جهانی، بار بسياری از مسافران جابهجا و به اينسوی و آنسو پرتاب شدند. چمدانها واژگونه روی زمين افتادند، قفلها شکستند و کلی از واژهها و نظرها و برداشتهای مختلف داخل آنها، در فضا پراکنده شدند و همينطوری سرگردان و معلقاند»؛ به اين نتيجه میرسد که مضمون نوشته مارکسيستی است؟ واقعن اگر آن جمله و ارزيابی يکیـدو نفر از هموطنان را در خواب به مارکس نشاناش میدادم، به نظرتان چی میگفت؟