پس از او چه کسی اميد را خواهد سرود؟
امروز ( ششم مرداد) ، سالگرد مرگ شاعری است که سه نسل، دفتر زندگی و عشق را، با الهام از اميدهايی که او سروده بود، گشودند و هنوز هم می گشايند.
به پا برخيز و پيراهن رها کن
گره از گيسوان خفته واکن
فريبا شو
گريزا شو
به انگشتان سر گيسو نگهدار
نگه درچشم من بگذار و بردار
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی نگاهی
به هر سنگی درنگی
برقص و شهر را پُر های و هوکن
درباره سياوش کسرائی، چه می توانم بنويسم که پيش تر ، دوستدارانش ننوشته و يااز قلم افتاده باشد؟ سهم من در ادای دين خويش، طلب يک آرزوست. چه آرزويی؟ رهايی از فرهنگی که بزرگان علم و ادب و هنر را، با ترازوی سياست يا ايدئولوژی می سنجند. رهايی از فرهنگی که بخاطر منافع گروهی، سرمايه های ملی و معنوی ما را، يکجا برباد ميدهند. زير چتر چنين آرزويی، درانتظارم که آيا روزنامه های اصلاح طلب، يادی از سياوش کسرائی خواهند کرد؟
پس از من شاعری آيد
که می خندند اشعارش،
که می بويند آواهای خود رويش
چو عطر سايه دار و ديرمان يک گل نارنج؛
که می رويند الحانش
غبار کاروانهای قرون درد و خاموشی.
پس از من شاعری آيد
که رنگ تازه دارد رنگدان او،
زدايد صورت خاکستر از کانون آتشهای گرم
خاطر فردا،
زند برنقش خونين ستم
رنگ فراموشی.
پس از من شاعری آطد
که توفان را نمی خواهد،
نمی جويد اميدی را درون يک صدف در قعر درياها،
نمی شويد به موج اشک
چشم آرزويش را.
امروز ( ششم مرداد) ، سالگرد مرگ شاعری است که سه نسل، دفتر زندگی و عشق را، با الهام از اميدهايی که او سروده بود، گشودند و هنوز هم می گشايند.
به پا برخيز و پيراهن رها کن
گره از گيسوان خفته واکن
فريبا شو
گريزا شو
به انگشتان سر گيسو نگهدار
نگه درچشم من بگذار و بردار
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی نگاهی
به هر سنگی درنگی
برقص و شهر را پُر های و هوکن
درباره سياوش کسرائی، چه می توانم بنويسم که پيش تر ، دوستدارانش ننوشته و يااز قلم افتاده باشد؟ سهم من در ادای دين خويش، طلب يک آرزوست. چه آرزويی؟ رهايی از فرهنگی که بزرگان علم و ادب و هنر را، با ترازوی سياست يا ايدئولوژی می سنجند. رهايی از فرهنگی که بخاطر منافع گروهی، سرمايه های ملی و معنوی ما را، يکجا برباد ميدهند. زير چتر چنين آرزويی، درانتظارم که آيا روزنامه های اصلاح طلب، يادی از سياوش کسرائی خواهند کرد؟
پس از من شاعری آيد
که می خندند اشعارش،
که می بويند آواهای خود رويش
چو عطر سايه دار و ديرمان يک گل نارنج؛
که می رويند الحانش
غبار کاروانهای قرون درد و خاموشی.
پس از من شاعری آيد
که رنگ تازه دارد رنگدان او،
زدايد صورت خاکستر از کانون آتشهای گرم
خاطر فردا،
زند برنقش خونين ستم
رنگ فراموشی.
پس از من شاعری آطد
که توفان را نمی خواهد،
نمی جويد اميدی را درون يک صدف در قعر درياها،
نمی شويد به موج اشک
چشم آرزويش را.
"سال ۱۳۳۰ "