جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

غزل سعدی يعنی عشق ـ ۲

آموزگار تقوا و خرد
سعدی هم استاد رموز عاشقی است و هم آموزگار تقوی وخردمندی. چیزی که در یک تن جمع شدنش نادر است! در وجدان او نیکی که هدف اخلاق است از زیبایی که غایت عاشقی است جدا نیست. ... غزل سعدی یعنی عشق! عشق با همه فراز و نشیب‌هایش. عشق سعدی البته به یک معشوق بسنده نمی کند، امّا هر جا این عشق هست، درد، نیاز، تسلیم و گذشت نیز هست.
این عشق که پایبند یکی نیست، البته هوس هم نیست. صفا و رضاست! نیازی روحانی است که دایم دل و جان شاعر را آماده تسلیم و فنا می‌دارد. در چنین دلی درست است بیش از یک عشق می‌گنجد امّا، عشق به بد و بدی در آن راه ندارد، از آن‌که نزد وی زیبایی از نیکی جدا نیست و عاشق در واقع، نیکی را نیز در محراب زیبایی می‌پرستد.
حدیث کام جسمانی را البته سعدی انکار نمی کند. امّا چه کسی می‌تواند این عشق پرشور بی پایان را که در آن سعدی با همه کائنات پیوند می‌یابد از نوع هوس‌های جسمانی بشمرد؟ دراین عشق‌ها، سعدی درد و سوز واقعی دارد، و عشق او آموختنی نیست، آمدنی است. هم شکوه و فریاد او بوی دل می‌دهد، هم تسلیم و گذشت او سوز محبت دارد. در بی‌خوابی‌های شب‌های دراز، شب‌روی‌های خیال را توصیف می‌کند و نشان می‌دهد که خاطر بی آرام، مشتاق در همه آفاق می‌گردد ولی دوباره به آستانه‌ی معشوق باز می‌آيد و از آن خوش‌تر جایی نمی‌یابد.
تردید و وسوسه عاشقی را که جز خودش نیست به قلم می‌آورد که چگونه همه شب در عالم خیال می‌خواهد دل از معشوق بر کند و صبح که از خانه بیرون می‌آید باز یک قدم آن سوتر از معشوق نمی‌تواند بردارد. اندیشه عاشق را نشان می‌دهد که در ساعت‌های سنگین و دردناک جدایی، هزاران درددل به خاطرش می‌آید و می‌خواهد که وقتی به معشوق رسید آن همه را با وی بگوید. امّا وقتی به وصال یار می‌رسد، چنان خود را می‌بازد که همه درددل را فراموش می‌کند و دردی در دلش باقی نمی‌ماند. شور و هیجان عاشقی را وصف می‌کند که بعد از هجران دراز به وصال یار رسیده است و در آن لحظه کام و عشرت هر درد و غمی را که در جهان هست می‌تواند از یاد ببرد و حتی از مرگ و هلاک نیز اندیشه‌یی به دل راه ندهد.
این ها عشق واقعی است که سعدی آن را دریافته هست و بیهوده نیست که قرن‌ها بعد از وی هنوز غزل‌سرایان ما رموز عاشقی را از سعدی می‌آموزند و او را استاد حدیث عشق می‌دانند. اما من بجای نقل و قول از اين و آن، حکايتی را از زبان سعدی نمونه می‌آورم که بسيار سليس و زيبا حديث عشق و جمال‌پرستی را تصوير می‌کند:
"در میان همهمه موج و تشویر توفان، نیم‌رُخ مردانه‌ی جوانی جلوه می‌کند که قایقش در دریای اعظم شکسته است. و خودش با پاکیزه رویی که دلش در بند اوست، به گردابی درافتاده‌اند. وقتی ملّاح می‌آید تا دستش را بگیرد و از کام خون‌خوار و بی‌رحم امواج بیرونش بکشد، فریاد بر می‌آورد که مرا بگذار و دست یار من گیر..."
گناه سعدی این‌ست‌که نه بر گناه دیگران پرده می‌افکند و نه ضعف و خطای خود را انکار می‌کند. کدام دلی‌ست که "در جوانی چنان‌که افتد و دانی" در برابر زیبایی‌ها و دلبری‌های وسوسه‌انگیز خوبان نلرزد و هوس خطا و آرزوی گناه نکند؟ تا جهان بود و هست، انسان، صید زیبایی و بت‌ستان شهوت و گناه است! و این لذّت و عشرت که زاهدان و ریاکاران و دروغ‌گویان آن‌را به زبان و نه به‌دل، وقاحت و حماقت نام نهاده‌اند، سرنوشت ابدی و سرگذشت جاودانی بشریّت خواهد بود.
من بیمایه که باشم که خریدارتو باشم / حیف باشدکه تو یارمن و من یارتو باشم
اغراق نيست اگر بگويم هرچه بيش‌تر در باره نازک‌بینی و طبع لطیف شاعرانه او گفته و نوشته شوند، باز هم کلام به پایان نخواهد رسید! جدا از اين، او انسان بذله‌گويی‌ست و در اين عرصه استعداد شگرفی دارد. سعدی هميشه از اين هنر در لحظه‌های حساس و ضروری، استفاده بجا نمود و حکایت زیر، نمونه‌ای‌ست از آن استعداد و هنری که در لحظه سخن می‌گوید:
"روزی شیخ همام در تبریز به حمام در آمد. ...شیخ طاسی آب آورده بر سر خواجه همام ریخت. خواجه همام پرسید که این درویش از کجاست؟ شیخ گفت: از خاک پاک شیراز.خواجه همام گفت: عجب حالیست که شیرازی در شهر ما از سگ بیشتر است! شیخ تبسّمی کرد و گفت: که این صورت خلاف شهر ماست که تبریزی در شهر شیراز از سگ کمتر است! خواجه از این سخن به هم برآمد و از حمام بدر آمد. شیخ نیز برآمد و به گوشه‌ای نشست و جوان صاحب جمالی، خواجه همام را چنان‌که رسم اکابرست، باد می‌کرد و خواجه همام میان آن جوان و شیخ سعدی حایل بود و در این حالت خواجه از شیخ پرسید: که سخن همام را در شیراز می‌خوانند؟ شیخ گفت: بلی! شهرت عظیم دارد. گفت: هیچ یاد داری؟ گفت یک بیت یاد دارم و این بیت بر خواند:
در میان من و دلدار همام است حجاب / وقت آنست که این پرده به یک سو فکنیم!
در پایان اضافه کنم که سعدی را در آثار خودش باید جستجو کرد و شناخت. سعدی در آثار خود جاری است، در کليات! در بوستان و گلستان! روايت‌های نقال‌ها و منبری‌ها را هرگز نمی‌توان با گنجينه‌های گلستان برابر گرفت. با وجود براين، اگر شناختی دقيق از سعدی داشته باشيم، باکی نيست که اين جماعت چه می‌گويند. اگر به او شیخ اجل گویند چه باک! زمانه این لقب را همچون "سنت میشل" (یکی از خیابان های معروف پاریس) خواهد دید. سنت میشل، نه میشل مقدّس! یعنی مضمونی سکولار با شکل مذهب!
یکی پیش شوریده حالی نبشت / که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟ََ
بگفتا مپرس از من این ماجرا / پسند یدم آنچ او پسندد مر ا

۳ نظر:

ناشناس گفت...

به این مطلب شما در بلاگ نیوز لینک داده شد

گوشزد گفت...

سلام
يك بار در پاسخ به دوستي كهدر وبلاگش خواسته بود چند كتاب به او معرفي كنند پيشنهادم اين بود كه اول خيام را بخوان تا خالي شوي از باورمندي، سپس سعدي بخوان تا عرفي شوي و بعد سهراب سپهري تا عرفان مدرن را بياموزي!
من عاشق سعديم
هفت بار گلستان را خوانده‌ام و هر بار نكته جديدي در آن يافته‌ام.
به نظرم در حق سعدي كم لطفي شده است.
90% مردم نمي‌دانند كه سعدي غزليات دارد و فكر مي‌كنند كه غزلياتش همان بوستان است.
در صورت تمايل مطلب مرا تحت عنوان روز سعدي روز عشق مطالعه كنيد و اگر هم ميل داشتيد در بحث فعلي در وبلاگم شركت كنيد.
http://gooshzad.blogspot.com/2006/06/blog-post_20.html#comments
http://gooshzad.blogspot.com/2006_04_16_gooshzad_archive.html

ناشناس گفت...

salam.ba inhal man hafez va khayam ra bishtar dust daram
ahayad chon az pand va andarz khosham nemiad,.