دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

سی سال بعد از سی خرداد

سی سال از جريان «30 خرداد» می‌گذرد. يعنی بعد از گذشت يک دورۀ کامل تاريخی‌ـ‌نسلی، هم‌چنان اين پديده تلخ و شوم زنده و به روز است و در مبادلات روزمره، هرگز بر جايگاه «عطف به مآسبق» قرار نگرفت! واقعاً چرا؟

ساده‌ترين پاسخ اين است که در سی خرداد سال 60، هنوز «ندا»ها و «سهراب»ها متولد نشده بودند اما در چنين روزی [سی خرداد 88]، ميليون‌ها انسان در جهان شاهد به خون غلطيدن و مرگ دختری بودند که گناهی جز تلاش در جهت اثبات هويت حقوقی و انسانی خود نداشت. در واقع در سی خرداد 88، يک پديده پيچيده و ناروشن، برای بسياری آسان فهم گرديد که چگونه دو نسل مختلف، با وجودی که دو روش مختلفی را در جهت احقاق حقوق خود برگزيده بودند اما در فرجام، سرنوشت واحدی داشتند.

از سی خرداد سال 60، تا سی خرداد سال 88، دست‌کم چهار فاجعه ملی به ثبت رسيدند. اين فاجعه‌ها به سهم خود اسناد معتبری هستند در جهت اثبات يک نکته بديهی که جمهوری اسلامی ايران هم‌چنان عطش سيری‌ناپذيری در ريختن خون فرزندان خود نشان می‌دهد.

از کشتار سال 60 تا امروز، دو نسل، دو رهبر، دو قانون اساسی و دو نظام سياسی به‌مفهوم واقعی از اساس تغيير کرده‌اند و جامعه ايرانی سراپا دگرگونه گرديد ولی، چرا اين تغييرها و جابه‌جايی‌ها نمی‌توانند کوچک‌ترين تأثير مثبتی بر رفتارها و کردارهای مسئولين اسلامی بگذارند؟ واقعاً چرا تاريخ در سرزمين ما با همان شکل و سوژه‌ای تکرار می‌‌گردد که سی سال پيش، در آغاز انقلاب رقم خورده بودند؟

ويل دورانت مورخ شرق شناس آمریکایی می‌گويد: «از تاريخ جهان می‌توانيم اين درس را بياموزيم که بر سرِ شکل‌های حکومتی که از دل انقلاب‌ها بيرون آمده‌اند، مناقشه کردن کار نادان‌ها است».

تاريخ در بارۀ انواع حکومت‌ها و بطور کلی در بارۀ حکومت‌های انقلابی، با نام‌ها و نشانه‌های مختلف، مطالب زيادی دارد و اسناد غيرقابل انکاری ارائه می‌دهد. بعد از هر انقلابی، موجی از خُشونت و خون در کشورهای انقلابی جاری می‌گردند. فضاسازی، دشمن تراشی، افشاءگری و خلاصه تحميل کردن بی چون و چرای قواعد انقلابی به مردم و مطيع ساختن همه، نخستين و يگانه هدف هر حکومت انقلابی بوده است. و رهبران انقلابی در تحقق اين هدف، تا بدان‌جا گام برداشته‌اند که قانونی عام می‌گويد: انقلاب، پيش و بيش از همه، نخست از فرزندان خود قربانی می‌گيرد.

لکوموتيو انقلاب، اگر چه از همان ابتداء، با قدرت و نعره‌کشان فضا را به دلخواه می‌شکافد و همه‌ی فراز و نشيب‌ها را تُند‌ـ‌‌تُند پشتِ سر می‌نهد؛ اما سرانجام، مجبور است برای سوخت‌گيری و تنفس، در ايستگاه‌های مختلف زندگی توقف کند. نسل تازه‌ای از مسافرانی را بپذيرد که نه تنها ايستگاه‌های قبلی را نديده‌اند و نمی‌شناسند، بل‌که بدون استثناء، زبان و مقصد ديگری را دنبال می‌کنند. از اين لحظه، تنها انقلاب و حکومت است که خود را بايد بر نسل جديد، زبان تازه و مقصدهای ناآشنای بعدی وقف دهد و توقف کند.

تاريخ، اين نکته را نيز تأييد کرد که فضای انقلابی و خشونت، در برابر نيروهای زندگی و نيازهای زمانه، محدود و موقتی است. اما تاريخ و يا دقيق‌تر تاريخ‌نويسان، در ارتباط با مقوله‌ای بنام انقلاب اسلامی مثل آدم‌های گيج و منگ وامانده‌اند که چه بنويسند. هيچ انقلابی در جهان اين همه متناقض‌نما نبود. هرچه عمر حکومت طولانی‌تر می‌شود، به همان نسبت، گرايش به سيری قهقرايی تشديد می‌گردد. آتش تمدن‌گريزی و انسان‌ستيزی در حيطه قدرت آن شعله‌ورتر می‌گردند و مثل هر حکومتی که انگاری از دل انقلاب تازه‌ای بيرون آمده باشد، عطش سيری‌ناپذيری در ريختن خون فرزندان خود نشان می‌دهد. البته ناگفته نماند که ديگر سخن بر سرِ فرزندان هم نيست، بل‌که انقلاب اسلامی اکنون مشغول قربانی‌گرفتن و بلعيدن نوه‌های خويش هست! و از اين منظر، رهبر و ديگر دولت‌مردان ما به حق می‌گويند که يگانه و بی‌همتاترين انقلاب در قرن بيستم و حتا بی‌نظير در تاريخ جهان هستيم!

حال پرسش کليدی روشن است: چرا بعد از گذشت سی سال از انقلاب، لکوموتيو فرسوده و از نفس افتاده انقلاب اسلامی، اگرچه با مشقت و سختی فراوان اما، نعره‌کشان فضا را به‌دل‌خواه می‌شکافد، راه باز می‌کند و هم‌چنان قربانی می‌گيرد؟ واقعاً چه تفاوتی است ميان انقلاب اسلامی ايران با ديگر انقلاب‌های جهان که آن‌ها، بدون استثناء ناگزير به توقف در ايستگاه‌های زندگی و زمانه شده‌اند اما رهبران ما هم‌چنان آستين‌های‌شان بالاست و می‌کوشند تا درخت مرده و خشک شده انقلاب را با خون‌های تازه آبياری کنند؟

به‌زعم من تفاوت آشکار و عريان است! همه انقلاب‌های جهان، با هر نام و مضمون و هدفی که می‌شناسيم، بدون استثناء، نيرو و توان خويش را از هستی و در ارتباطی تنگاتنگ با مردم می‌گرفتند. برعکس، انقلاب اسلامی ايران سرشت و طبيعتی بحرانی دارد. البته نه به اين دليل که زادۀ محيط بحرانی است بل‌که از اين منظر که خودترميم و از همان لحظه تولد، زاينده بحران و همواره سامان‌گريز و نابسامان است. به‌عبارتی ديگر، نابسامانی محيط زندگی، متضمن بقای انقلابيون و انقلاب اسلامی است و آن‌ها، فقط می‌توانند با اتکاء به نيستی و نابودی مردم، نيرو بگيرند و از قدرت محافظت کنند. بی‌سبب نيست که رهبران جمهوری اسلامی در سی سال گذشته، هموارۀ بقاء، موجوديت و اثبات حقانيت خويش را وابسته به اثبات وجود دشمن می‌دانند و هر روز برای امت شهيدپرور، دشمن‌های متنوع و خيالی می‌تراشند. اين سياست دشمن‌تراشی که عين ديانت آن‌ها است، ريشه در عقب‌مانده‌ترين فرهنگ عشيره‌ای دارد. فرهنگی که بغايت تنگ‌نظر و خودبرتربين است، کوچک‌ترين مخالفتی را برنمی‌تابد، روز به روز نه تنها دايرۀ خودی و ميدان بازی را تنگ‌تر و محدودتر می‌کند، بل‌که وحشت‌ناک‌تر از همه، خويش را در تصاحب جان و مال و ناموس مخالفان، محق و مجاز می‌بيند. چنين حکومتی برخلاف انتظاری که اصلاح‌طلبان از آن داشتند، هموارۀ آماده سرنگون شدن است نه سر به‌راه شدن!

بيان چنين سخنی بدين‌معنا نيست که می‌خواهم از اين پس شعار سرنگونی را طرح کنم. نه! به‌هيچ‌وجه. سرنگونی، جوهره تفکر دولت‌مردان ما را شکل می‌دهد و درک‌شان ار فعاليت و تلاش مخالفان برای به‌بود شرايط کنونی، در همين سطح است! افرادی که شب و روز در جهت نابودی مخالفان خود نقشه می‌کشند و برنامه‌ريزی می‌کنند؛ بديهی است که خواسته و ناخواسته در درون خويش، در انتظار لحظه‌های سرنگونی روزشماری می‌کنند و در چنين فضايی بسر می‌برند. مسئله کليدی اين است که تداوم و طولانی شدن انتظارهای واهی، موجب تشديد بيماری روانی و التهاب بيش از اندازه فرد يا افراد منتظر می‌گردد، و بديهی است چنين التهابی را فقط می‌توانند با برپايی «خاوران»‌ها و ده‌ها گورهای بی‌نام و نشان ديگری، آرام و درمان کنند.

هیچ نظری موجود نیست: