ديروز
ديروز سالروز تولد مردی بود که نام او در تاريخ بهعنوان مسيح و فرزند خدا ثبت گرديد. مردی که به نماد مدارايی، شکيبايی و نخستين پيامرسان به جامعه شهری شهره شد، و با پيامهای صلحجويانه خويش، توانست جان تازهای را در کالبد شهرنشينان روزگار خود بهدمد. اگرچه عمر زندگی اجتماعی مسيح بسيار کوتاه مدت بود و به فرجامی غمانگيز منتهی گرديد اما، در همان مدت کوتاه همواره تلاش نمود تا سهم دين و دولت را که مربوط به دو حوزۀ مختلف شخصی و اجتماعی بودند، از همديگر جدا کند و ساخت نوينی را در جامعه بنيان نهد. مسيح بعد از مرگ ناگهان فرزند خدا شد! البته نه به اين دليل عاميانهای که خدا نطفۀ خويش را در شکم دختر باکرهای گذاشته باشد. بلکه به اين دليل ساده که او در جهان عشيرهای و مردسالار آن روز، هويتی استثنايی داشت: عيسای مريم! نخستين خانمزاده تاريخ که آمده بود تا با آقازادهها برابر و همطراز گردد. پديده عجيب و بیسابقهای که خلاف عادتها و باورهای عمومی بود و ناسازگار با فرهنگ قبيلهای. و ناگفته روشن است که هضم و پذيرش چنين اتفاقی برای آن بخش از مردم چادرنشينی که خارج از شهرها و در دوردستها زندگی میکردند، واقعاً مشکل بود و باورنکردنی.
هر يک از داستانهای تاريخی، يک رمز و يا يک محتوای کليدی دارد که اگر بهطور همهجانبهای کشف و فهم شوند، بسيار آموزنده و راهنما خواهند بود. ولی از سوی ديگر و بموازات آن، واقعيت انکارناپذير ديگری به ما میگويد که محتويات تاريخی را خيلی آسان میتوان جعل و تحريف کرد. چنين واقعيتی را دستکم بخشی از ايرانيان خوب میفهمند چون در سی سال گذشته، شاهد بسياری از وارونهگويیهای تاريخی در درون کشور خود بودند و هستند. با اين وجود، استثنائات تاريخی را بهسادگی نمیشود جعل و تحريف کرد. زيرا که بديل يک استثناء تاريخی، فقط میتواند يک جعل استثنايی باشد. براساس چنين اجباری بود که آقازادههای دوران مسيح، در دفاع از شأن و موقعيت خود در جامعه، آستينها را بالا کشيدند، همفکری و مشاوره کردند تا هويتی تازه برای عيسای مريم جعل کنند. هويتی که عيسا را در جامعهی قبيلهای و در بين مردم عامی آقازاده معرفی میکند: فرزند خدا!
فردا
بعد از گذشته دو هزار سال از اين ماجرا، دو آقازاده، دو تن از فرزندان عبدالکريم حائری، يعنی پسر و پسرخواندهاش خمينی، در محضر آقای بروجردی که روحانیای بود سنتگرا، حاضر شدند تا برخلاف رأی و منش پدر واقعی و معنویشان، چرخه روزگار را وارونه بچرخانند. از آنجايیکه نمیشود تاريخ را بهعقب برگرداند و خدايی را که بخاطر اقامت و زندگی فرزندش عيسا در شهر، قرنهاست که زمينی و شهری شده بود، دوباره به جامعه قبيلهای فرستاد؛ اين دو آقازاده تصميم گرفتند تا مراجع را جانشين خدا سازند. آنان مدعی بودند که جدا نمودن سهم دين از سهم دولت، خلاف سنت پيامبران است و بر همين اساس میخواستند مراجع وارد ميدان سياست گردند و بنام دين و بالابردن سهم دين در جامعه، نه تنها سهم دولت، بلکه اصل و مضمون وجودی دولت [و به تبع آن موجوديت واقعی ملت] را ماليده و نابود کنند. واکنش آن روز آقای بروجردی سکوت معنادار و مخالفتگونهای بود اما بعدها در ميان جمع کوچکتری گفت تجربه نشان داده است که به آقازادهها نمیتوان اعتماد کرد. گرچه منظور واقعی آقای بروجردی بهطور سر بسته تأکيد بر نوع رفتار و شيوه برخورد روحانیزادهها در زندگی اجتماعی و مذهبی بودند ولی، مضمون واقعی اين سخن را اگر کسی بخواهد کمی انکشاف دهد، در فرجام به سرزمينی خواهد رسيد که نام آن کربلاست. سرزمينی که مرکز جنگ دو آقازاده بود: حسين بن علی و يزيد بن معاويه!
امروز
در کتاب «زبور» آمده است که هر روز خدا برابرست با هزار سال. اگر خدا آيندهنگر بود، نيمساعت [=٢٠ سال]، فقط نيمساعت بیمقدار بر عمر خمينی میافزود تا با چشمهای خود میديد انتخاب امروز خانمهای جوان را که چگونه عليه فرهنگ آقازادهپرور، بپاخاستهاند. با گوشهای خود میشنيد ندای «ندا»های جوان را در سرزمين ولايت، که چگونه «ولی» و «فقيه» و ديگر «ولايتمحوران» را يکجا مخاطب قرار داده بودند: «تجاوز، جنايت، مرگ براين ولايت!». __________________________________