کشتار تابستان سال ۱۳۶۷، تنها يک تسويهحساب سياسیـايدئولوژيک نبود، بلکه بهنوعی تحقق و اثبات انگارهای است که میخواهد جامعهالنبی را در عصر ما برپا سازد. ربع قرن تجربه ايران، افغانستان، سودان و اکنون عراق، بخوبی نشان میدهند که اين آرمانشهر را، فقط و فقط میتوان بر بستر نفرت از زندگی و عشق سازمان داد و بنياد نهاد.
تدفين، نوشتهایست از خانم بهاره حسنپور، که دو سال پيش در سايت اينترنتی زنان [متأسفانه لينک آنرا نيافتم] قرار گرفته بود، گوشهای از اين نفرت را برملا میسازد. با هم دوباره بخوانيم:
چهارده ـ پانزده سال بيشتر نداشتم که برای اولين بار عاشق شدم و چهارده ـ پانزده سال بيشتر نداشتم، کسی که اولين عشق من بود، به خاطر اين که سمپات يک گروه سياسی بود، به اعدام محکوم شد. او نيز هيجده سال بيشتر نداشت. هرگز نفهميديم کجا، دفنش کردند.
آن چنان غافلگيرانه، اولين بوسه اولين عشقم را از من گرفتند، که تا به خود آمدم، ديدم دارم به دنبال سنگ قبر اولين عشقم میگردم.
هيچکس، هيچگاه از مزارش گذر نکرد. هيچکس مزارش را پيدا نکرد تا برود و برايش گل ببرد. يا اشکی بريزد. هيچکس، حتا من که او، اولين عشقم بود. حتا من!
چهارده ـ پانزده سال بيشتر نداشتم که يک روز مدير مدرسهمان سرصف صبحگاهی آمد پای بلندگو، و گفت از فردا کفش ورزشی سفيد و جوراب سفيد ممنوع! رتگی تيره برايمان انتخاب کرده بودند از قبل.
میخواستند از ما دخترهای خوبی بسازند. و من هنوز هم دلم برای درخشندگی و تابناکی که میتوانستم در بر کنم، لک زده است. تمام روياهای شيرين و سبز را از زندگی هامان، از قلب هامان و از احساساتمان زدودند آنگاه که تصميم گرفتند شاگردان نمونه را به بهشت زهرا ببرند. بعنوان گردش علمی، ما را بردند که کنار حوض خون عکس بگيريم، غسال خانه را تماشا کنيم، آنگاه که بدن سرد، کبود و چروک شده امواتی را در آن میشستند.
تا چند روز پس از آن گردش علمی نه میتوانستم چيزی بخورم، نه خواب به چشمانم میآمد. يکی از مربيان امور تربيتی، به ما گفت، برای آشنايی مختصری بافشار شب اول قبر و اين که قرار است چه منزل تنگ و تاريکی داشته باشيم به زودی، برويم و دانه دانه در قبرهای از پيش آماده شده بخوابيم. و میگفت تازه چه نشستهايد که روی سرتان يک سنگ هم میگذارند. مربی امور تربيتی مان میخواست ما را تربيت کند.
زنان ايران عزيز، جايی در دل خاک سرزمينم، ايران، اولين عشق من خوابيده، اولين بوسهای که هرگز اولين بوسه نشد و اولين تصوير من از مرگ.
آيا روزی، کسی از من به خاطر اين عشق، که يواشکی، شبانه و گمنام، دفن شد و به خاطر بوسهای که چنگ زدند و از من گرفتندش، عذرخواهی خواهد کرد؟
آيا کسی میداند چه گذشت برمن، و در قلب من وقتی در آن چند ثانيه خاکستری و سرد، در آن گودال عميق و تاريک و باريک دراز کشيده بودم، وقتی چهارده ـ پانزده سال بيشتر نداشتم؟
آن سالهای عمر من، در تکهای از خاک سرزمين دفن شدهاند انگار، با من، با عشقم، با بوسهام، و شايد به همين دليل است که چيزی از اين خاک مرا میگيرد و به طرف خودش میکشد، حتی پس از گذشت ساليان طولانی، شايد برای اينکه عشقهايم، غمهايم، شادیهايم، بوسههايم و اشکهايم در کنار هم در آن خاک دفن شدهاند. پهلو به پهلو، بغل به بغل.
چرا هيچگاه کسی دست ما را نگرفت و دعوتمان نکرد به کلاسهای گروهی آموزش عشق و زندگی، به جای اينکه دستمان را بگيرند و بکشند داخل آن قبر، که از پيش آمادهاش کرده بودند؟
در همين زمينه:
*ـ با خاطره اعدامهای سال 1367 چه بايد کرد؟
تدفين، نوشتهایست از خانم بهاره حسنپور، که دو سال پيش در سايت اينترنتی زنان [متأسفانه لينک آنرا نيافتم] قرار گرفته بود، گوشهای از اين نفرت را برملا میسازد. با هم دوباره بخوانيم:
چهارده ـ پانزده سال بيشتر نداشتم که برای اولين بار عاشق شدم و چهارده ـ پانزده سال بيشتر نداشتم، کسی که اولين عشق من بود، به خاطر اين که سمپات يک گروه سياسی بود، به اعدام محکوم شد. او نيز هيجده سال بيشتر نداشت. هرگز نفهميديم کجا، دفنش کردند.
آن چنان غافلگيرانه، اولين بوسه اولين عشقم را از من گرفتند، که تا به خود آمدم، ديدم دارم به دنبال سنگ قبر اولين عشقم میگردم.
هيچکس، هيچگاه از مزارش گذر نکرد. هيچکس مزارش را پيدا نکرد تا برود و برايش گل ببرد. يا اشکی بريزد. هيچکس، حتا من که او، اولين عشقم بود. حتا من!
چهارده ـ پانزده سال بيشتر نداشتم که يک روز مدير مدرسهمان سرصف صبحگاهی آمد پای بلندگو، و گفت از فردا کفش ورزشی سفيد و جوراب سفيد ممنوع! رتگی تيره برايمان انتخاب کرده بودند از قبل.
میخواستند از ما دخترهای خوبی بسازند. و من هنوز هم دلم برای درخشندگی و تابناکی که میتوانستم در بر کنم، لک زده است. تمام روياهای شيرين و سبز را از زندگی هامان، از قلب هامان و از احساساتمان زدودند آنگاه که تصميم گرفتند شاگردان نمونه را به بهشت زهرا ببرند. بعنوان گردش علمی، ما را بردند که کنار حوض خون عکس بگيريم، غسال خانه را تماشا کنيم، آنگاه که بدن سرد، کبود و چروک شده امواتی را در آن میشستند.
تا چند روز پس از آن گردش علمی نه میتوانستم چيزی بخورم، نه خواب به چشمانم میآمد. يکی از مربيان امور تربيتی، به ما گفت، برای آشنايی مختصری بافشار شب اول قبر و اين که قرار است چه منزل تنگ و تاريکی داشته باشيم به زودی، برويم و دانه دانه در قبرهای از پيش آماده شده بخوابيم. و میگفت تازه چه نشستهايد که روی سرتان يک سنگ هم میگذارند. مربی امور تربيتی مان میخواست ما را تربيت کند.
زنان ايران عزيز، جايی در دل خاک سرزمينم، ايران، اولين عشق من خوابيده، اولين بوسهای که هرگز اولين بوسه نشد و اولين تصوير من از مرگ.
آيا روزی، کسی از من به خاطر اين عشق، که يواشکی، شبانه و گمنام، دفن شد و به خاطر بوسهای که چنگ زدند و از من گرفتندش، عذرخواهی خواهد کرد؟
آيا کسی میداند چه گذشت برمن، و در قلب من وقتی در آن چند ثانيه خاکستری و سرد، در آن گودال عميق و تاريک و باريک دراز کشيده بودم، وقتی چهارده ـ پانزده سال بيشتر نداشتم؟
آن سالهای عمر من، در تکهای از خاک سرزمين دفن شدهاند انگار، با من، با عشقم، با بوسهام، و شايد به همين دليل است که چيزی از اين خاک مرا میگيرد و به طرف خودش میکشد، حتی پس از گذشت ساليان طولانی، شايد برای اينکه عشقهايم، غمهايم، شادیهايم، بوسههايم و اشکهايم در کنار هم در آن خاک دفن شدهاند. پهلو به پهلو، بغل به بغل.
چرا هيچگاه کسی دست ما را نگرفت و دعوتمان نکرد به کلاسهای گروهی آموزش عشق و زندگی، به جای اينکه دستمان را بگيرند و بکشند داخل آن قبر، که از پيش آمادهاش کرده بودند؟
در همين زمينه:
*ـ با خاطره اعدامهای سال 1367 چه بايد کرد؟
۲ نظر:
سلام
می بینم که از جهانبگلو چیزی نمی گین ؟
اما لینک هایی می ذارین ؟
می دونید که جهانبگلو بلافاصله بعد از آزادی از بند يکراست رفت خبرگذاری دانشجويی ايران ( ایسنا ) تا بدور از فشارهای متعارف ! حرف های اساسی خود را بزند .. به تعبير خودش : « من امروز آزاد شدم . صادقانه بگويم عملا ميدانستم كه وقتي قدم بگذارم منزل، از همه جاي دنيا ميخواهند به من زنگ بزنند .. .. آدم ترجيحا با انتخاب خودش صحبت كند ، راضيتر است تا اينكه با تماسهاي مكرر بخواهند به زور با ديگر رسانهها حرف بزند . واقعا پيش خودم گفتم كه بهتر است خودم انتخاب كنم . »
مهدی جامی هم اگر آن حرف ها را نزند که دق می کند !؟
می گن قمار باز وقتی می بازد ، اگر نگوید به تخمم دق می کند !!!!؟
!سلام يوسف عزيز
در ارتباط با آقای رامين جهانبگلو، هفته پيش مطلبی بنام زندهباد انقلاب نارنجی من!
. نوشته ام که هنوز در ستون ده مطلب آخر قابل مشاهده است.
اما اگر می بينيد که بطور مشخص چيزی در باره مصاحبه با ايسنا نگفته ام،دليلش اين است که من آن را يک پروژه جدیدی می بينم که تازه آغاز شده است
اميدوارم در آينده بتوانم در اين زمينه بنويسم
! موفق و پاينده باشی
ارسال یک نظر