بمناسبت شصتوسومين سالروز انفجار نخستين بمب
اتمی جهان در شهرهای هيروشيما (ششم آگوست) و
ناکازاکی (نُهم آگوست).
غروب روز هيجدهم ژوئن بود و زندان «سينگـسينگ» نيويورک، با همهی عظمت و وزن سنگيناش، در خلاء سکوت فرو افتاد و شناور گرديد. با وجودی که خورشيد میدانست اکنون نوبت نيم کره شرقی است و بايد به آنسوی بنگرد، اما همچنان _اگرچه بیهوده_ تلاش میکرد تا آخرين ذرههای وجودش را بهعنوان آخرين وداع، بر چهرۀ «اتل» بهتاباند. دو نگهبان با زير پا نهاد مقرارتی که میگويد بدون دستبند نبايد زندانی را انتقال داد؛ با احترامی ويژه اتل را همراهی میکنند. آنان پس از گذشتن از چند راهروی پيچدرپيچ، در مقابل سلولی میايستند. نگهبان قفل درِ سلول زندان را باز میکند و با احترام میگويد: بفرمائيد خانم روزنبرگ!
اتل و ژوليوس روزنبرگ، زوجی که به جُرم «جاسوسی اتمی» دستگير و محکوم به مرگ گرديدند، قرارست سحرگاه روز بعد (۱۹ ژوئن ۱۹۵٣) از همين سلول، بهاتفاق بهطرف اتاق مرگ هدايت شوند و بر روی صندلی الکتريکی بنشينند. بههمين دليل، به آنها اجازه داده شد تا آخرين شب زندگی را در کنار يکديگر و در سلول واحدی بگذرانند.
ژوليوس روزنبرگ خيلی رسمی و مثل ايامی که به شبنشينیها يا سيمنارهای دانشگاهها دعوت میشد لباس پوشيد و در انتظار آمدن همسرش، لحظه شماری میکرد. دقايقی کنار تنها ميز کوچکی که با شکلات، بيسکويت و نوشابه تزئين شده بودند میايستاد، به طرز چيدن وسايل روی آن خيره میگشت، دوباره مرتبشان میکرد و سپس، تُند و تُند، طول مسير سلول را بالا و پائين میرفت. در دل میگفت: هيچوقت معنای جملهی «وقت طلا»ست را مثل امروز، دقيق نفهميده بودم. همينکه درِ سلول باز شد، با ديدن «اتل» شتابان بسوی او رفت، زن و شوهر همديگر را تنگ در آغوش گرفتند و عين مرغان عاشقی که جفتشان را بعد از مدتی بیخبری، دوبارۀ میيابند و میبينند، شادمانه به دور دستها پرواز کردند. نگهبانان چند لحظه لبخندزنان بهتماشا ايستادند و بعد يکی از آن دو تن، در حالی که با پشت دستِ چپاش اشکهايش را پاک میکرد گفت: آقای روزنبرگ، خواهش میکنم هرچيزی که احتياج داريد در بزنيد!
اتل، در حالی که سمتِ راست گونهی ژوليوس را آماجگاه بوسههای کوتاه و ممتد خود قرار داده بود، آرام در زير گوش شوهرش گفت: چقدر در اين لباس جوانتر و خوشتيپتر از سنی که داری، بهنظر میرسی! اما حيف، آن عادت لعنتی فيزيکدانها _که هميشه گره کراواتشان کجوکوله هست، تا دم مرگ باهات مانده. يادت باشه فردا وقتی به اتاق مرگ رسيديم، تو قبل از من، روی صندلی مینشينی. من لباس و کراوتت را مرتب میکنم و آنطوری که برازنده ما هست، در برابر ميليونها جفت چشمی که قرارست شاهد اعدام ما باشند، قرار بگيريم.
ژوليوس با زرنگی میخواست موضوع سخن را عوض کند، لبخندزنان گفت: تو حق داری، کمال همنشين در من اثر کرد! ولی خودمانيم تو هميشه زن واقعبينی بودی، اگر بهجای گره کراوات، قيافهام شبيه قيافه «آلبرت» کجوکوله بود، آنوقت چی میکردی؟ با شنيدن نام آلبرت، اتل ناخواسته و غيرارادی واکنش نشان داد و گفت: دوست ندارم در آخرين دقايق زندگیام نام اين لعنتی را بشنوم! او بهجای اينکه وجدانش مثل وجدان «اوپن هايمر»ها و ديگران معذب و پريشان گردد، موهايش را ژوليده و پريشان میکند. عجب مقايسهای؟ و عجيبتر اينکه هنوز هفتـهشت سالی نمیشود که فاجعهی جنگ دوّم جهانی را پشتِ سر گذاشتيم، بههمين آسانی گذشتهها و کارهای آن مرد را فراموش کردی؟ از تو بعيد است! چه شد که بهياد نياوردی پرزيدنت روزولت تحت تأثير نامهی احساساتی و تحريکآميز آلبرت انيشتين، دستور ساختن بمب اتمی را میدهد؟ چه شد که بهياد نياوردی مشوق همکاری تمام فيزيکدانها در اين پروژه او بود؟ اگر آلبرت آن نامهی کذايی و سراسر دروغ را نمینوشت، نه امروز از بمب اتمی اثری بود، نه بيش از دويستهزار نفر مردم بیگناه هيروشيما و ناکازاکی کشته میشدند، نه شوروی در صدد ساختن بمب برمیآمد و نه، چنين نمايشنامه کذايی را برای ما تدارک میديدند تا فردا با پاهای خود بطرف اتاق مرگ برويم.
اتل گفت و گفت و گفت، تا ناگهان ساکت شد. بغض مانند گردنبندی که تحت تأثير ارتعاشات صوتی حالتی انقباضی بهخود میگيرند، آنچنان گلوی اتل را فشرد تا او را وادار به سکوت کند. برای دقايقی صدای تُند نفسها و ضربان شديد قلباش، در فضای کوچک سلول پيچيد. ژوليوس دستپاچه و نگران، به چهره همسرش خيره گشت و احساس کرد که شبح مرگ زودتر از موعد مقرر، وارد سلول آنها شده است. تُند تُند و با هر دو دست شروع کرد به مالش دادن شانههای اتل. نزديک بود فرياد بکشد و از نگهبانان کمک بهطلبد اما، اين خيال و آن سکوت دير ياز و دير پا نماند! اتل ناگهان جيغ بلندی کشيد و به اين طريق بغض را ترکاند. سر را بر شانه همسرش گذاشت و هقهقکنان اشکها را جاری ساخت.
ژوليوس در حالی که موهای همسرش را نوازش میکرد، آهسته در زير گوش اتل گفت: آرام نازنينم، آرامتر! نگهبانها با شنيدن صدای گريهات چه فکری خواهند کرد؟
- نمیتوانم ژولی، نمیتوانم! دستِ خودم نيست! برای دلِ خودم که نمیگريم. برای دلِ کوچک «مايکل» و «روبرت» میگريم، که فردا با مرگ ما، آن دو کودکِ معصوم در جامعه انگشتنما و زندهکُش خواهند شد. و حالا ژوليوس نيز همراه با اتل، آرام و بیصدا اشک میريزد.
نگهبان با شنيدن صدای جيغ اتل، دريچه اضطراری را میگشايد، زن و شوهر را در آغوش همديگر و دقيقاً در همان نقطهای میبيند که در لحظهی ورود، يکديگر را در آغوش گرفته بودند. آرام و بیصدا _شبيه حالت کسی که نمیخواهد خوابپران ديگران گردد_ زمزمۀوار میگويد: ببخشيد، مزاحم شدم! و دريچه را میبندد.
در همين زمينه:
چرا پشيمانی و چرا عذاب وجدان؟ ـ ۱
چرا پشيمانی و چرا عذاب وجدان؟ ـ ٢
۱ نظر:
دربلاگ نیوز لینک شد.
ارسال یک نظر