چند سالیست که افرادی به بهانهی فرارسيدن سالگرد انقلاب، آرزوهای مختلفی را
که اغلب ناشدنی هستند، زير عنوان پرسش از ديگران طرح و قلمی میکنند. در ميان
آرزوهای مُحال نيز نام دو شخصيت بيش از همه طرح و تکرار میشوند: شاپور بختيار و
بيژن جزنی.
نوشتهی کوتاه و فرمولوار زير، پاسخیست به يک پرسش کليدی که چرا اين دو نام
در رأس آرزوهای مُحال قرار دارند؟
چند ماه پيش در کنفرانسها و بحثهای «ائتلاف بزرگ» برای تشکيل کابينه در
آلمان، بعضی از اعضای حزب سوسيال دمکرات آلمان طرح کردند که اگر زنده ياد «ويلی
برانت» امروز زنده بود، در برابر سياست ائتلاف بزرگ به چه نحوی رفتار میکرد؟ اين
نمونه را در پاسخ به نظريۀ افرادی آوردهام که «آرزوهای مُحال» را برگرفته و متأثر
از فرهنگ و سنت «مهدی باوری» شرقی _به ويژه پديدهای صد-در-صد ايرانی_ میدانند.
در جهان سياست، طرح پنداشتهای مُحال و ناشدنی در بحثها گاهی ضروری است. علت
ضرورت هم روشن است: تشخيص موقعيت لحظه. مهمترين مثالش هم، همان پرسشهايی است که
در چند سال اخير شنيدهايم: اگر شاپور بختيار امروز زنده بود، چه اتفاقی میافتاد؟
اگر بيژن جزنی بعد از انقلاب زنده بود، کدام مشی و جريان را دنبال میکرد؟
استنباطی که ما از پنداشتهای ناشدنی و غيرممکن داريم بدين معنا نيست که چون
آرزوها مُحال هستند و غير قابل تحقق، پس آزادی انتخاب هم داريم و هر نام و موضوعی
را که دلمان بخواهد برمیگزينيم و به دلخواه تفسير میکنيم. نه! چنين نيست! در
دو پرسشی که در بالا طرح شد، میدانيم که بختيار و جزنی به دو جريان فکری متفاوتی
تعلق داشتند. با اين وجود ميان آن دو يکسری ويژهگیهای مشترکی ديده میشوند و
اتفاقن با توجه به وجود همين ويژهگیهاست که میشود در باره آنها آرزوی مُحال
کرد.
نخستين ويژهگی اين است که آنها، دو تن از چهرههای ملی ايران
هستند. چهرههای ملی صرفنظر از اينکه چپانديش باشند يا راستکردار، در ارتباط
با منافع کشور کلاننگرند؛ به چشمانداز توجه دارند؛ وجود و حضور آنها بهخودی
خود تهديدیست برای حکومتهای استبدادی و بنا بههمين دليل ساده ديکتاتورها، سعی میکردند
و میکنند آنها را از سر راه بردارند؛ و مرگ آنها، سالها و شايد هم دههها میشود
موضوع گريبانگير نيروهای درون حکومت و اپوزيسيون.
دومين ويژهگی، سياسی است. در واقع میتوان گفت که شخصيتهای
مـلیــسياسـی در هر شرايطی نگاه و توجه اصلیشان، رو بهسوی قدرت است. يعنی شيوه
برخورد آنها با شيوه برخورد شورشگرانی که در زندگی سياسی کوچکترين توجهی به
مقولهی قدرت نداشتند و ندارند، متفاوت است. بديهیست متناسب با اين ويژهگی، مبارزان
سياسی در جهت تغيير توازن قوا در درون جامعه و متعادل ساختن فضای سياسی، ناچارند
برنامهريزی کنند و از اين منظر، آنها در هر کجايی که باشند، چه در درون زندان،
چه خارج از زندان و چه در خارج از کشور، همواره فکر و کارشان سازماندهیست. از
«حاجی ميرزا آقاسی» گرفته تا قوامالسلطنه، از اسکندری گرفته تا امينی، و از جزنی
گرفته تا بختيار، همه بهنوعی از اين کوره راه گذشتند.
سومين ويژهگی فرهنگی است. از جنبش مشروطيت به اينسو، يا دقيقتر بگويم از سال ١٣٠٥به اينسو که پايههای نظام مُدرنِ دولتــملت در ايران ريخته شد؛ دفاع از «قانون» و دفاع از «حزب»، بخش جدايیناپذير بنيان فرهنگ شهری و شهروندی محسوب میشوند. کسی که بخواهد از اين منظر کارنامههای شاپور بختيار و بيژن جزنی را بررسد، آن دو نيز مانند ديگر شخصيتهای ملی ايران همهی تلاششان در جهت ايجاد و تقويت بنيانهای فرهنگی، قانونی و حزبی در درون جامعه و در ميان مردم بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر