پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

بازگشت به قهقرا؟

از لحظه‌ای که چشمم افتاد به پاره‌ای از عددها و رقم‌هايی که محله‌های مختلف شهر لاهيجان در دهه‌ی عاشورای امسال هزينه کرده‌اند؛ انگاری کسی دارد توی مغزم سوت می‌کشد. از ترس اين‌که مبادا مُهر گزافه‌گويی بر پيشانی‌ام چسبانده شود، از انتشار آن‌ها معذورم و  تنها بسنده می‌کنم به يک نمونه که در محله‌ای، فقط در يک شب، برای تأمين عذای عزاداران، ٥٠ گوسفند سر بريده‌اند. کاری که در ٥٠ سال اخير بی‌سابقه بود.

امسال پيران و جوانان لاهيجی دست‌کم در يک مورد هم‌نظرند که حجم غذاهای نذری که توسط خانواده‌ها پخته شده بود، و همين‌طور حجم غذاهای مساجد محلات که برای عزاداران محله می‌پزند؛ بيش از اندازه بود و بی‌نهايت ريخت‌و‌پاش شد.  پيرمردی از اهالی بازار که چند سالی از نزديک ناظر و شاهد اين قبيل هزينه‌هاست، دو شب پيش به من گفت: "همان‌طور که نقش و کارکردهای مثبت حزب‌های سياسی را هموارۀ در زمان انتخابات و از ميان تعداد آرايی که کسب می‌کنند می‌سنجند؛ با برآورد دقيقی از سرمايه‌گذاری‌ها، هزينه‌ها و تلاش‌ها و ابتکارهايی که در جهت راه‌انداختن دسته‌های عزاداری مصروف می‌شوند، می‌توان به قدرت «حزب نامريی»ای که هيئت‌های عزاداری محله‌ها و مسجدها بخشی از شبکه‌های سراسری آن هستند، پی بُرد". اما و متأسفانه توان اين حزب «نامريی»، نقش انعطاف‌پذيری‌اش که همواره برای جلب و جذب جوانان کشور آماده و به روز است؛ اگر نگويم هيچ، دست‌کم چنين توافقی وجود دارد که کم‌تر مورد بررسی و تحليل قرار گرفته‌اند.

در ده شب گذشته تا آن‌جايی که مقدور بود، از طريق عکس‌ها و فيلم‌ها مراسم عزاداری محله‌های مختلف را دنبال کردم و بی‌اختيار به ياد گذشت ايام و اندوخته‌های دورۀ جوانی افتادم. گرچه آن ايام از جهات مختلفی اعم از گسترش شهرها، گسترش ارتباط‌ها، ازدياد و تراکم نيروهای شهرنشين و تحصيل‌کرده به‌هيچ‌وجه قابل مقايسه با امروز ايران نيست؛ اما، هنوز هم به انحای مختلفی نشان می‌دهيم که ما مردم مقلدی هستيم و اين تنها مخرج مشترکی است ميان امروز و ديروزمان! گرچه انگيزه اصلی اين نوشته تنها نقل خاطره‌ای است نه نقد گذشته ولی، يک نکته را رُک و راست و به جرأت بنويسم که اگر تجربه عزاداری را در دورۀ جوانی در توشه نداشتم، شايد به سختی و ديرهنگام انقلاب اسلامی را درک و لمس می‌کردم.
           
فهم انقلاب، يعنی درک اين نکته که چگونه در يک جامعه سنتی با مردمی مقلّد، هميشه راه برای انواع استفاده‌ها و سؤاستفاده‌ها از باورهای عمومی باز و هموار است. چگونه بعضی از گروه‌ها با راه‌اندازی دسته‌های عزاداری و بهره‌گيری از تقديس‌های هدف‌مندانه توانستند آشوب و بلوا را در مقاطع حساس تاريخی سازمان دهند و پيش بَرنَد. يا مثل امروز جامعه‌ی ذره‌ای و اتمی شده را، با آرزوی داشتن اتم، دوباره به جامعه‌ای توده‌وار مبدل سازند. از اين منظر، پرسش کليدی اين است که اولويت چيست و در کجاست: تغيير جامعه سنتی، يا وادار کردن مردم به تقليدی نيکو و منطقی؟ و بديهی است که پاسخ‌های مختلف، راهکارهای مختلفی را می‌طلبد. اما من بجای پاسخ، تنها می‌توانم خاطره‌ام را واگويی کنم و مقايسه و قضاوت ميان ديروز و امروز را به عهده خوانندگان بگذارم.  



مهم‌ترين آرزوی بچه‌های محله ما، راهاندازی دسته عزاداری در يکی از شب‌های محرم بود. اما برپايی مراسم عزاداری در شهر ما هميشه تابع نظم و مقررات خاصی بودند. حتا در دوره‌ای که مردم شهربانی را نظميه و پاسبان را آژان می‌گفتند، پوشه قطوری در بخش آگاهی [يا اداره تفتيش] آن وجود داشت حاکی از نام محله‌های مختلف شهر، مسئولين عزاداری و روزها و شب‌هايی که اجازه برگزاری مراسم داشتند. 

واقعيت اين بود که محله ما در وسط دو محله بزرگ و قدرت‌مندی قرار گرفته بود و کسی استقلال آن را به رسميت نمی‌شناخت. مفهوم استقلال و رسميت يافتن هم خلاصه می‌شد به يک شب راه اندازی دسته عزاداری. اما از آن‌جايی‌که نام محله ما در ليست نبود، اداره آگاهی اولين و بزرگترين مانع برسر راهمان شد. تنها راه پيش‌ روی ما، بهره‌گيری از شرايطی بود که دولت، مراسم عزاداری را در دو سال ٤٣-٤٢ ممنوع ساخته بود. همين حضور و برپايی مراسم غيرقانونی و جنگ و گريزهای بعدی و سيلی و باتون خوردن‌ها، نام محله ما را، بيش از توانی که داشتيم برسر زبان‌ها انداخت. در نتيجه بعد سه_چهار‌سال تلاش پی‌در‌پی، تعدادی از بزرگان محله ما مجبور شدند تا پا پيش بگذارند و به کمک بعضی افراد با نفوذ شهر، با اداره آگاهی مذاکره و سرانجام ليست پروتکل الحاقی به محلات رسمی را امضاء کنند. از آن روز ما هم اجازه داشتيم غروب پنجم محرم هر سال و در فاصله ميان اذان مغرب تا اذان صبح فردا، دسته عزاداران محله ما را در هشت محله‌ی شهر بگردانيم.

بعد از رسميت، تازه متوجه هزينه گران عزاداری و رقابت با محله‌های ديگر شديم. در سمت راست محله ما، يک محله کارگری و نسبتن بزرگی قرار گرفته بود که عَلمَی بسيار بزرگ و پانزده شاخه داشتند. سمت چپ محله ما، محله‌ای قرار داشت تقريبا ثروت‌مند. آن‌ها نه تنها بزرگترين و پُرهزينه‌ترين دسته‌های عزاداری را در شامگاه شانزدهم محرم راه می‌انداختند، بل‌که بجای يکی، دو عَلمَ بزرگ، مجهز و گران‌قيمت داشتند. هئيتی که عَلمَ نداشت، وقتی وارد محلات ديگر می‌شد، مطابق سنت عزاداری، کسی از آن محله با چراغ و عَلَم به استقبالش نمی‌آمد و در واقع تحويل‌اش نمی‌گرفتند. تصميم گرفتيم که ما هم عَلمَدار بشويم. ولی با کدام بودجه و پشتوانه‌ای، خودمان هم نمی‌دانستيم. در واقع داستان اصلی از همين‌جا شروع می‌شود که پنج نفر ـ‌البته کوچک‌ترين‌شان من بودم با هفده سال سن‌ـ تصميم گرفتيم برای خريد به شهر رشت برويم. در حين جست‌وجو، تصادفا با مردی آشنا شديم که آدرس مغازه‌ای را در اختيار ما گذاشت که عَلمَ‌های دست‌دوم می‌فروخت. بعد از کلی بالا و پائين رفتن و چانه‌زنی، عَلمَی را به مبلغ يک‌هزار و دويست و پنجاه تومان خريديم. اما از کل قيمت، قرار شد مبلغ هشت‌صدتومانش را بعد از گذشت دهه‌ی عاشورا بپردازيم.

عاشورا که تمام شد، نه تنها بودجه‌ای در بساط نبود، بل‌که بعضی از بچه‌ها مقروض هم شده بودند. بعد از کلی بحث و نقشه، تنها راهکاری که می‌توانست ميان عَلمَ و رهايی از بدهی و آبروريزی ارتباطی برقرار سازد، تماس گرفتن با بچه‌های سياهکل بود. هر سال در روز دوازدهم محرم، سيل جمعيت مردم کوه‌نشين و روستاهای اطراف، برای ديدن دسته‌های بزرگ و متنوع عزاداری و حتا قمه زنی؛ بطرف سياهکل سرازير می‌شدند. از آن‌جايی‌که در مراسم سياهکل اصلا عَلمَی وجود نداشت، پيشنهاد ما مورد استقبال بچه‌های سياهکل قرار گرفت. صبح روز موعود [دوازدهم محرم] عَلمَ را با پارچه سبز [که ظاهرا اضافی و غير استاندارد هم بنظر می‌آمد] تزئين کرديم و با يک گروه هفت يا هشت نفری راهی آن شهر شديم.

مسير تمام دسته‌های عزاداری که از روستاهای اطراف سياهکل می‌آمدند، به ميدان بسيار بزرگی که جمعيت در آن موج می‌زد، ختم می‌شدند. بيست‌_‌سی متر مانده به ميدان بزرگ مطابق نقشه و تقسيم کار، سه نفر از بچه‌ها کنار عَلمَ ماندند و مآبقی به ميان جمعيت رفتيم و هريک در گوشه‌ای ايستاديم. از صحبت‌های مردم و دست نشان‌دادن‌های‌شان مشخص بود که خيلی‌ها برای اولين‌بار داشتند عَلمَ می‌ديدند. بمحض رسيدن عَلمَ به ميانه‌ی ميدان، هر کدام از بچه‌ها در حالی‌که دست‌های‌شان بالا بود و همه می‌توانستند اسکناس‌های دو تومانی يا پنج تومانی را خوب ببينند، به‌طرف عَلمَ خيز برداشتند و با يک دست عَلمَ را لمس می‌کردند و بصورت خود می‌کشيدند و با دستی ديگر، پول را به داخل صندوقی که در زير تيغه‌ی بزرگ عَلمَ جاسازی شده بود، می‌ريختند. همين حرکت سبب شد که بخش بزرگی از جمعيت به تقليد از اعمال ما، بطرف عَلمَ هجوم آوردند. سرريز جمعيت بقدری بود که دسته از حرکت باز ماند. حتا نيروی ژاندارمری هم نمی‌توانست مردم را متفرق سازد. بناچار عَلمَ را به گوشه‌ای از ميدان هدايت کردند تا دسته‌های مختلف بتوانند به حرکت‌شان ادامه دهند. در اين لحظه، دو تن از بچه‌ها، از دو گوشه عَلمَ، پارچه سبز تزئينی را قيچی می‌کردند و به مردم می‌فروختند. کالايی که نه تنها مورد استقبال خريداران قرار گرفته بود بل‌که جالب اينجا است بچه‌ها وقتی استقبال خريداران را ديدند، برای هر تکّه‌ی کوچک، نرخ ثابت دو تومان را تعيين کردند.

اگر اشتباه نکنم، چهل‌ و چهار سال از اين ماجرا گذشت. گرچه کسی امروز به پای عَلمَ پولی نمی‌ريزد اما، در ده سال گذشته، فقط در شهر تهران، تعداد دفاتر طالع‌بينی و انواع فال و رمالی و دعانويسی، صد برابر شده است. رشد قارچ‌گونه چنين مراکزی در کلان‌شهرهای ايران و در مقایسه با دوره ما که هنوز ارنباط‌ها محدود بود و اغلب شهرهای کشور محروم از تلويزيون؛ نه تنها شگفت‌انگيز است بل‌که، بدون تعارف سيری است بسوی قهقرايی.  

[توضيح: بخش دوم نوشته را پيش‌تر و در روز یکشنبه ۱۲ فوریهٔ ۲۰۰۶در وبلاگم گذاشته بودم.] 

هیچ نظری موجود نیست: