پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

دندان به جگر بگذاريد!


نخستين سال‌گرد جان باختن «ندا آقاسلطان» نزديک هست. خانم جوانی که در واپسين لحظه‌های زندگی خود، تاريخ را در مقابل چشم‌های ما می‌گيرد، ورق می‌زند، که ببينيم در ايران زمين، چگونه سهم انسان‌هايی که عليه تحقيرها به پا می‌خاستند، هميشه خنجر و شمشير و طنابِ دار، يا گلوله‌های سُربی بودند! مرگ ندا حاوی پيام‌های مختلف و چالش برانگيزی بود عليه بسياری از وارونه‌گويی‌هايی که تبليغ می‌کردند. تقريباً بعد از گذشت يک سال از آن ماجرای دل‌خراش، هنوز هم برخی از رسانه‌ها آن پيام‌ها را به صورت پرسش‌های کليدی طرح می‌کنند و در معرض افکار عمومی قرار می‌دهند. پرسش‌هايی که به‌سهم خود نشان می‌دهند که چرا و چگونه جنبش فکری و نوين ايران، از نخستين لحظه‌های آغاز تولد خود، با مرگ دانشجوی رشته فلسفه کليد می‌خورد.

جان باختن ندا بُعد ديگری نيز دارد و آن بُعد، توجه ما را به مضمون کار انسانی جلب می‌نمايد که تلاش نمود تا فکر و جان و جان‌باختن ندا را يک‌جا مستند سازد. او کی بود؟ هر که بود، دندان به جگر گذاشت! و در عمل نشان داد که ورای استنباط عمومی و مرسوم، دندان به جگر گذاشتن معنای ديگری دارد. در واقع جنبش نوين برخلاف تمايل گروهی که اين روزها می‌کوشند زير عنوان «دندان به جگر گذاشتن»، روی برخی از خلاف‌کاری‌ها سرپوش بگذارند؛ چگونه از همان آغاز، نخستين گام‌هايش را عليه وارونه‌گويی‌ها و همرنگی‌ها برداشت. و مهم‌تر، چرا و به چه دليل معنا و مفهوم تعدادی از نشانه‌ها و ضرب‌المثل‌ها در طول يک‌سال گذشته همآهنگ با تحولات درونی جنبش سبز، از بنيان تغيير می‌کنند و با برداشت و مضمون تازه‌ای، دوباره سبز می‌گردند؟ نشانه‌هايی که تا پيش از تولد جنبش سبز، هميشه وارونه تفسير، و نابه‌جا مبادله می‌شدند.

مبادله‌ی نشانه‌ها در روابط‌های فردی و اجتماعی، سنتی است که از ديرباز وجود داشته و هنوز هم نقش مهمی در تسهيل انتقال تجربه‌ها، از نسلی به نسل ديگر دارد. مردم جوامع مختلف از جمله ايران، به تجربه آموختند که تجربه‌های تاريخی تنها زمانی در حافظه‌ها ماندگار و قابل انتقال خواهند بود، اگر بتوانيم آن‌ها را به‌صورت اصطلاح‌ها، ضرب‌المثل‌ها و غيره نشانه‌گذاری کنيم. در واقع مبادله نشانه‌ها در عصر ما، به نوعی کليک کردن بر روی دکمه حافظه‌ی تاريخی طرف مقابل گفت‌وگو است. با آن کليک، حافظه تحريک می‌شود و صفحه‌ای در مقابل چشمان شنونده پديدار می‌گردد که ببيند پدران ما وقتی با فلان يا بهمان پديده روبه‌رو می‌شدند، چگونه برخورد می‌کردند و به چه نتايجی نيز رسيدند.

در ايران، ما با ازدياد نشانه‌ها روبه‌رو هستيم و در ارتباط با هر موضوعی، دست‌کم چند ضرب‌المثل مختلف و متنوعی وجود دارند. اما بنا به باور و تأييد تک‌تک ايرانيان، متأسفانه چيزی که در اين ميانه وجود ندارد، حافظه تاريخی است. يعنی وقتی کسی ضرب‌المثلی را نقل کرد، بمحض شنيدن،‌ حافظه ما کليک نمی‌خورد، صفحه‌ای در مقابل چشم‌های ما باز نمی‌شود، و يا اگر هم باز شد، صفحه‌ای است کاملاً سفيد و فاقد اطلاعات اوليه و ضروری. در واقع بازشدن صفحه سفيد بدين معناست که نشانه‌های موجود همواره بدون پيوست _‌پيوستی که هم انگيزه پيدايش و هم علت زمانی‌ـ‌تاريخی آن را توضيح می‌دهند‌_ مبادله می‌شوند.

بديهی‌ست که هر نشانه‌ای، نوعی توصيه و راهکار را به دنبال خود دارد و يا دست‌کم با شنيدن آن، فضای معنايی خاصی در برابر ما گشوده می‌شوند. اگر غير از اين بود، مورد مبادله قرار نمی‌گرفت. با اين وجود، فراموش نکنيم که اغلب آن‌ها فاقد برچسب و فاقد تاريخ توليد هستند! هر موضوع و معنا و پديده‌ای در عصر ما اگر فاقد تاريخ توليد و بروشور باشند، بايد به صحت و سلامت آن شک کرد. بخصوص در ارتباط با کشوری نظير ايران که همواره در معرض تهاجم بود و دوره‌ها و خلاءهای مختلف و متفاوت تاريخی را پشتِ سر نهاد. زيرا هر تهاجمی، نه تنها موجب شکاف‌های عميق و چه بسا خصمانه‌ای ميان نسل‌های مختلف در درون جامعه می‌گرديد، بل‌که ضرورت بقاء و زندگی، بستری برای همرنگی‌ها می‌گشود و نسل‌های بعدی نيز[آن‌گونه که تاريخ و طول مدت زمام‌داری نيروهای مهاجم برکشور گواهی می‌دهند]، همرنگی را بر همبستگی ملی، ترجيح می‌دادند. اين تحول منفی برای اين که بتواند فراگير و توجيه‌پذير گردد، لازم بود چند مرحله را پشتِ سر بگذارد که نخست، نشانه‌های موجود در حافظه جامعه، بدون برچسب مبادله گردند؛ دوم، بخشی يا اغلب آن نشانه‌ها را مثل حکايت «مردان فانوس به‌دست» با نگاهی تقليل‌گرايانه، ويرايش و بازتوليد کنند؛ و سوم، بخشی را نيز مثل ضرب‌المثل «مستی و راستی؟» از بنيان، وارونه معنا کنند تا بشود رفتارهای قاعده‌گريز و سامان‌گريز را در جامعه توجيه کرد.

ما اگر چه جامعه ايران بعد از تهاجم اسکندر و تيمور، يا بعد از تهاجم ترکان سلجوقی و مغول را نديديم و تصوير دقيق و شفافی از آن دوره‌ها در ذهنمان نداريم؛ اما جامعه بعد از انقلاب اسلامی را که ديديم! جامعه‌ای که تحت تأثير سياست‌ها و فشارهای مداوم حاکمان اسلامی بشدّت متفرق و پراکنده شده بود. خاصيت جامعه متفرق اين است که مردم را به‌سمت همرنگی سوق می‌دهد. همرنگی نيز عوارض مختلفی را بدنبال دارد و در جامعه‌ای که بنياد اصلی تمامی بده‌ـ‌بستان‌هايش را سياست صدقه‌دهی تشکيل می‌دهند و به‌معنای واقعی آن‌را به يک جامعه رانتير کاملاً عريان و تيپيکی مبدل ساخته‌اند؛ عوارض همرنگی بمراتب عميق‌تر و پايدارتر است. در چنين جامعه‌ای تظاهر، دروغ، تحريف و وارنه‌گويی، به‌طور اتوماتيک به شيوه‌ای عمومی و فرهنگی فراگير مبدل می‌گردد و کم‌وبيش، پای همه قشرهای مختلف درون جامعه را به وسط چنين گردابی می‌کشاند. بديهی است که جنبش سبز نيز در معرض تهديد چنين خطری است. البته بيان چنين هُشداری بدين معنا نيست که تمام کسانی که انتقاد را برنمی‌تابند، يا روی برخی از خلاف‌ها سرپوش می‌گذارند، نگاه‌شان معطوف به همرنگی‌هاست. اما، همان‌گونه که تجربه‌های پيش از پيروزی انقلاب اسلامی نشان می‌دهند، بستر همرنگی‌ها هميشه با گزينش و پذيرش ساده‌ترين عنصر منفی شکل می‌گيرد. ناديده‌گرفتن خلاف‌ها و تن دادن به خودسانسوری، شايد به‌زعم بعضی‌ها کمکی است به انسجام درونی جنبش سبز. اما وقتی اين عمل خويش را با تفکری که اتفاقاً در درون جنبش سبز نقش مهمی هم دارند مقايسه کنيم؛ تفکری که به‌رغم گذشت يک سال از عمر جنبش، هم‌چنان آن‌را به يک کارزار انتخاباتی ساده تقليل و تنزل می‌دهد و معتقد است هدف نهايی جنبش چيزی جز سقوط دولت احمدی‌نژاد نيست؛ آن وقت برای حفظ چنين انسجامی، ناچاريم بسياری از معيارهای اخلاقی و فکری خودمان را تنزل دهيم. همان‌گونه که در سال ٥٧ تنزل داديم و غيرارادی فرياد کشيديم: ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد.

ديروز نيز مثل امروز براين گمان بوديم که تحولات زمانه ظهور فرشته را برنمی‌تابد، و امکان شکل‌گيری چنين پديده‌ای در عصر ما بعيد و غيرممکن است. اما غافل از اين حقيقت تلخ که در درون جامعه، هموارۀ عناصری زندگی می‌کنند که تخصص‌شان فرشته سازی است. هنرشان جعل و سندسازی است. اين گروه از هنرمندان، در شناخت روان‌شناسی مردم که چگونه برای ابراز تنفر از ديوها هموارۀ آمادگی نشان می‌دهند، تسلط عجيبی دارند. تنفر وقتی در درون جامعه‌ای به اوج خود رسيد، پذيرش اسناد جعلی و غالب کردن فرشته، کار دشواری نيست. آيا نبايد نخستين سند موجود و منتشر شده‌ای را که می‌خواهد موسوی را به‌عنوان منتظری عصر خامنه‌ای معرفی کند، به‌عنوان نخستين گام در خدمت به سياست فرشته سازی تلقی کرد؟ واقعاً وظيفه نيروهای وفادار به جنبش سبز، در برخورد با اين جمله جعلی‌ای که نويسنده _‌خواسته يا نخواسته‌_ می‌خواهد به جنبش قالب کند، چيست و چه می‌تواند باشد: «ميرحسن موسوی در متن يکی از دو استعفايی که به آيت‌‌الله خمينی داده بود، به طور تلويحی با اعدام‌های سال ۶۸ [منظور قتل عام سياسی سال ۱۳۶۷هست] مخالفت کرد»؟! شايد نويسنده محترم می‌خواست از اين‌طريق عشق و علاقه خود را نسبت به موسوی بروز دهد و اين به‌جای خود اما، ما هم وظيفه‌ای در قبال جنبش داريم که از دو حال خارج نيست: يا اين خلاف‌گويی را به‌عنوان يک نظر شخصی و خلافی کوچک ناديده می‌گيريم و روی آن سرپوش می‌گذاريم، و اين واکنش، معنايی غير از تنزل اخلاقی ندارد؛ و يا، به همان طريقی که آن جوان مستندساز، فکر و جان و جان‌باختن ندا را برای مردم جهان مستند نمود، دندان به جگر می‌گذاريم!

__________________________________

هیچ نظری موجود نیست: