دو روز پيش، دخترخانمی از تهران، داستان زير را برای من و تعدادی از دوستان و آشنايان ايميل زد. متأسفانه اطلاع دقيقی از منبعای که اين داستان را نقل و منتشر ساخته بود نداشت. اميدوارم دوستانی که در اين زمينه اطلاعی دارند، مرا در انجام تعهدم مبنی بر رعايت حقوق راوی، ياری دهند.
داستان زير، در واقع نقطه آغازينی است که از يکسو، حقيقتی را برملا میسازد که بهرغم گذشت تقريبن دو دهه از تشکيل نهادهای حقوقی، قضايی و اجرايی در کشور، هنوز فاقد يک هويت ملت-کشور هستيم. اما از ديگرسوی، سير نگرش و ميزان تعهدپذيری ما ايرانيان را نسبت به سرود ملی خودمان، بخوبی نشان میدهد. اگرچه اين داستان، تقريبن مربوط به نودسال پيش است، ولی اگر همين امروز ده ايرانیای که در ده نقطه مختلف جهان زندگی میکنند، بطور تصادفی در زير يک سقف جمع گردند، فکر میکنيد میتوانند روی سرود ملی و پرچم ملی خود به توافق برسند؟ به يادآوری میارزد که به نقل از خانم هُما ناطق [حافظ؛ خنياگری، می و شادی / ص 15 ] بنويسم: "ايرانی نمیداند که کيست! از اين رو تا ورقی برمیگردد و روزگاری میچرخد يکباره همه گنجينه هنری و ادبی اين سرزمين رنگ میبازد. منطقِ هستی ملت، ميراث فرهنگیاش، گذشتهاش سر بسر زير پرسش میرود. تا جائی که ديگر به سختی بتوان اصل را از بدل باز شناخت. بدينسان راه برای دستبردها و تفسيرهای من در آوردی از گذشته و حال، که ميرزا آقاخان کرمانی «بخارات شکم» میناميد، هموار میشود".
داستاني که در زير نقل ميشود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد: «ما هشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصيل ميکرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عدهمان کم است. گفت: اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل ميکند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند. چارهاي نداشتيم. همه ايرانيها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما بهياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم. يکي از دوستان گفت: اينها که فارسي نميدانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملي ما است. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراض کند. اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ ميدانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نميشد بهصورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچهها، عمو سبزيفروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين است، و هم ساده و کوتاه. بچهها گفتند: آخر عمو سبزيفروش که سرود نميشود. گفتم: بچهها گوش کنيد! و خودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عمو سبزيفروش . . . بله. سبزي کمفروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله.» فرياد شادي از بچهها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روي کلمه «بله» بود که همه با صداي بم و زير ميخوانديم.
همه شعر را نميدانستيم. با توافق همديگر، «سرود ملي» به اينصورت تدوين شد:
عمو سبزيفروش! . . . بله.
سبزي کمفروش! . . . . بله.
سبزي خوب داري؟ . . بله.
خيلي خوب داري؟ . . . بله.
عمو سبزيفروش! . . . بله.
سيب کالک داري؟ . . . بله.
زالزالک داري؟ . . . . . بله.
سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزيفروش! . . . بله.
اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يکشکل و يکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزيفروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوري که صداي «بله» در استاديوم طنينانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخير گذشت.» .
داستان زير، در واقع نقطه آغازينی است که از يکسو، حقيقتی را برملا میسازد که بهرغم گذشت تقريبن دو دهه از تشکيل نهادهای حقوقی، قضايی و اجرايی در کشور، هنوز فاقد يک هويت ملت-کشور هستيم. اما از ديگرسوی، سير نگرش و ميزان تعهدپذيری ما ايرانيان را نسبت به سرود ملی خودمان، بخوبی نشان میدهد. اگرچه اين داستان، تقريبن مربوط به نودسال پيش است، ولی اگر همين امروز ده ايرانیای که در ده نقطه مختلف جهان زندگی میکنند، بطور تصادفی در زير يک سقف جمع گردند، فکر میکنيد میتوانند روی سرود ملی و پرچم ملی خود به توافق برسند؟ به يادآوری میارزد که به نقل از خانم هُما ناطق [حافظ؛ خنياگری، می و شادی / ص 15 ] بنويسم: "ايرانی نمیداند که کيست! از اين رو تا ورقی برمیگردد و روزگاری میچرخد يکباره همه گنجينه هنری و ادبی اين سرزمين رنگ میبازد. منطقِ هستی ملت، ميراث فرهنگیاش، گذشتهاش سر بسر زير پرسش میرود. تا جائی که ديگر به سختی بتوان اصل را از بدل باز شناخت. بدينسان راه برای دستبردها و تفسيرهای من در آوردی از گذشته و حال، که ميرزا آقاخان کرمانی «بخارات شکم» میناميد، هموار میشود".
داستاني که در زير نقل ميشود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد: «ما هشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصيل ميکرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عدهمان کم است. گفت: اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل ميکند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند. چارهاي نداشتيم. همه ايرانيها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما بهياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم. يکي از دوستان گفت: اينها که فارسي نميدانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملي ما است. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراض کند. اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ ميدانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نميشد بهصورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچهها، عمو سبزيفروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين است، و هم ساده و کوتاه. بچهها گفتند: آخر عمو سبزيفروش که سرود نميشود. گفتم: بچهها گوش کنيد! و خودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عمو سبزيفروش . . . بله. سبزي کمفروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله.» فرياد شادي از بچهها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روي کلمه «بله» بود که همه با صداي بم و زير ميخوانديم.
همه شعر را نميدانستيم. با توافق همديگر، «سرود ملي» به اينصورت تدوين شد:
عمو سبزيفروش! . . . بله.
سبزي کمفروش! . . . . بله.
سبزي خوب داري؟ . . بله.
خيلي خوب داري؟ . . . بله.
عمو سبزيفروش! . . . بله.
سيب کالک داري؟ . . . بله.
زالزالک داري؟ . . . . . بله.
سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزيفروش! . . . بله.
اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يکشکل و يکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزيفروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوري که صداي «بله» در استاديوم طنينانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخير گذشت.» .
۶ نظر:
حسن جان چقدر خوشحالم که باز آکتيو در بين
ما هستي
بلاگ نيوز به اين نوشته جالب لينک داد
حميد عزيز!
سپاسگزارم از دلگرمیها و تشويقهای شما و اسد عزيز! حداقل، تو يکی خوب میدانی که بدون پشتگرمیها و کمکهای شما، اين وبلاگ نمیتوانست برسر پا باشد.
به سلامتی .جناب دوریش پور . جاتون سبز بود : )))))
شما کجا تشریف دارین ؟
سلام.
جزییات یک قتل را بخوانید.
موفق و پیروز باشید.
حسن عزیز، از آشنائی (مجدد!) با شما خوشحالام. با تشکر از قادر مهربان. کسانی هستند مثل خودم که براستی هیچ به هیچ اضافه نمیکنند و کسانی هستند مثل خودت. با دوستی.
ارسال یک نظر