سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

مشعل فروزان مهر و انسانيت

مثل اکثر مردم جهان که تنها ترجيع‌بندهای ترانه‌ها و سرودها را حفظ‌اند، توماس نيز، در حالی‌که با شتاب از پله‌های طبقه چهارم ساختمان بطرف زيرزمين در حرکت بود، تکه‌هايی از دو سرود مختلف کريسمس را، بُريده بُريده و بسيار نامفهوم زمزمه می‌کرد:
ای غروب پاک (Heilige…Na…cht…)
ای درخت آرزوها (O…tannen …bau…m)
که برگ‌هايت هميشه سبز و شفاف‌اند
و نگاه معصومانه همه‌ی کودکان جهان به توست
ای درخت کـــاج!
اما وقتی وارد زيرزمين شد، دهانش از تعجب باز ماند. باورش نمی‌شد که قفل انباری را شکسته اند و هدايايی که او باهزار بدبختی برای دو کودک خود تهيه کرده بود، ناجوانمردانه دزديده باشند. ناباورانه تمام قفسه‌ها و گوشه‌ها و کنارهای انباری را جست‌وجو ‌کرد. باوجودی‌که می‌دانست با دست‌های خويش آن‌ها را در بالای قفسه چيده است ولی، تمام زوايا را کاويد و همه وسايل را زير و رو کرد. تازه بعد از سه‌بار تلاش نافرجام، در گوشه‌ای نشست و مثل دوران کودکی، زار زار گریست.
توماس ساکن شهرک اشتاين‌فورد است. شهرکی که در شمال غربی شهر مونستر آلمان قرار گرفته است. او بعد از چند سال بی‌کاری، پنج ماهی است که در يکی از کارگاه‌های توليدی اطراف شهر مونستر مشغول کار گرديد. توماس از فردای روزی که شروع به‌کار کرد، تصميم گرفت کريسمس امسال، خجالتی چند سال بی‌کاری و بی‌پولی را يک‌جا تلافی کند. همين کار را هم کرد و به‌ترين هدايا را برای دو فرزند خود تهيه و خريداری نمود.
پانزدهم دسامبر گذشته، وقتی حقوق ماهيانه‌اش را گرفت و سهم هدايا را کنار گذاشت، ديد که تا آن زمان سيصد يورو جمع کرده است. دويست و پنجاه يورو از آن مبلغ را برای خريد هديه اختصاص داد و مآبقی را، وقتی که عصرها از سرکار برمی‌گشت، همراه بچه‌ها به بازار کريسمس می‌رفتند. بچه‌ها شادمانه و بدون دغدغه، بليط ورودی «شهربازی» را که بمناسبت کریسمس برپا شده بود، می‌خريدند و سوار یکی از وسايل می‌شدند. شيرينی‌های باستيل، پشمک يا سيب‌هايی که در ظرف شکلات داغ غوطه‌ور شده بودند می‌خريدند و از اين فضا ـ‌فضايی که از هرلحاظ با سال‌های گذشته متفاوت بود؛ نهايت لذت را می‌بردند.
پليس از رناته همسر توماس می‌خواهد تا کل ماجرا را بارديگر توضیح دهد. رناته در حالی که می‌گریست گفت: ما جای‌مان خيلی تنگ است، از آن‌جايی که دوست نداشتيم بچه‌ها پيشاپيش متوجه خريد هدايا شوند، آن‌ها را در انباری گذاشتيم. حالا من چه خاکی به‌سرم بريزم که نه فروشگاه‌ها باز هستند و نه پولی در کيف ما؟ پليس نام و نشانی کالا و آدرس فروشگاهی که اجناس را از آن‌جاخريده بودند گرفت و سپس پرسيد که بچه‌ها از اين ماجرا مطلع شدند؟ وقتی فهميد که کودکان هنوز از همه چيز بی‌خبرند گفت: خواهش می‌کنم دو ساعتی خويشتن‌داری کنيد و آرام باشيد تا نتيجه انگشت‌نگاری معلوم گردد. آن وقت من با شما تماس می‌گيرم و به کمک هم‌ديگر حتما راه‌حلی پيدا می‌کنيم.
هنوز دو ساعت تمام نشده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد. رناته و توماس باهم، عين عقاب‌های گرسنه‌ای که در حال چنگ‌انداختن به طعمه است، به طرف تلفن هجوم بردند. در آن‌سوی تلفن، صدای آرام و مطمئن پليس شنيده می‌شود که تا ده دقيقه‌ی ديگر، دم در اصلی ساختمان حاضر باشند. بارديگر خواهش کرد مواظب رفتارشان باشند تا بچه‌ها بويی نبرند. مرد و زن پليس لبخندزنان از ماشين پياده می‌شوند و بطرف صندوق عقب ماشين می‌روند. وقتی چشم‌های رناته و توماس به هدايا مختلف و بيش‌تر از آن چيزی که قبلا خريده بودند افتاد، باچشم‌های اشک‌آلود مرد و زن پليس را در آغوش می‌گيرند.
مرد پليس زمانی که برای تشخيص هويت دزد به اداره برمی‌گردد، ماجرا را برای همکاران خويش تعريف می‌کند. پليس‌های شهر، چه آن‌هايی در اداره بودند و چه افرادی که در حال مأموريت و گشت‌زنی، هرکدام مبلغی می‌گذارند و مرد پليس با پول‌های جمع‌آوری شده، راهی خانه فروشنده می‌گردد. از او خواهش می‌کنند تا شريک همياری‌شان باشد و برای لحظه‌ای فروشگاه را باز کند. ابتدا دو هديه مشخص و دزديده شده را می‌خرند، کادويی می‌پيچند و سپس، چهار هديه مختلف را برای تک‌تک اعضای خانواده انتخاب و بسته‌بندی می‌کنند و با اين عمل، مشعل فروزان مهر و انسانی را، بارديگر در جهان بی‌تفاوتی‌ها و بی‌مهری‌ها شعله‌ور نگاه می‌دارند.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

بله انسانیت هنوز نمرده‌است. دیشب خانه‌ی دوستی بودیم. دخترش ۲۶ساله‌اش که دانشجوی سال آخر پرستاری است، مقاله‌ئی در روزنامه‌ی پرتیراژ " داگنز نی‌هتر" نوشته بود
، بیائید بجای خرید هدیه‌ی کریسمس برای دوروبری‌ها که همه نیز بی‌نیازند، پولش را هدیه‌ی کودکان آفریقائی کنیم
که آب سالم برای نوشیدن ندارند
در مورد داش اروند نیز هرچه از دوست رسد نیکوست!

ناشناس گفت...

!سلام داش عموی عزيز
در بین کشورهای اروپا، سطح کمک های نقدی مردم آلمان هميشه بالاست.هفته پيش اتفاقا دو برنامه کمک مستقیم گذاشته بودند که يکی جمع آوری کمک به کودکان مبتلا به سرطان، و ديگری کمک به کودکان محروم جهان. تا آنجا که خاطرم هست، در برنامه دوم نزديک به نُه (9) ميليون يورو جمع آوری کرده بودند.
شاد باشی عموجان

ناشناس گفت...

سلام.از اين ماجرا ها هر روز در گوشه و کنار دنيا اتفاق می افتد و چه زيباست.اما بدی ها بيشتر بياد ميمانند.بايد همين روحيه مهربانی را ارج بگداريم.

ناشناس گفت...

!سلام زيتای عزيز و مهربان
به احتمال زياد دقت کردی که برجسته کردن اعمال منفی ديگران (خصوصا حساسيتی که نسبت به پلیس وجود دارد) بخش مهمی از سنت و فرهنگ ما ايرانيان راتشکيل میدهد. عدم توجه ما به اعمال نيکو و انسانی در جامعه، خواسته و ناخواسته، بستری را می‌گشايد که عناصر خلاف‌کار، هرگز احساس شرم نکنند و عذاب وجدان نگيرند. چرا که آن‌ها توجيه مناسبی برای اعمال خود خواهند داشت و استدلال می‌آورند وقتی همه دارند خلاف می‌کنند، چرا ما نکنيم؟
در ضمن شرمنده‌ام که هنوز نتوانسته‌ام به آن همه مهربانی‌هايت پاسخی بنویسم. سپاسگزارم از لطف و مهر شما که در هر شرايطی نصيب منِ درويش می‌گردد!
شاد و موفق باشی نازنین