یک قاضی شیلیایی پرونده مرگ ویکتور خارا،
خواننده سرشناس و محبوب این کشور را مجدداً
گشوده است.
وقتی سربازان ژنرال پينوشه در ورودی خانه را با ضربههای محکم قنداق تفنگها میشکنند و به درون خانه سرريز میبرند؛ ويکتور، کنار پنجرهای که پرتو باريکی از ذرات خورشيد را به زير پای مهاجمان میتاباند، خيره به گيتار خود نشسته بود؛ و بیتوجه به حضور مهمانان ناخوانده، داشت آهنگ «من شما را دوست دارم شيليايیها» را مینواخت.
فرمانده جوان نظاميان _همانطور که عمری در مغزش چپانده بودند تا ساز و آواز و قلم و کتاب را بهچشم اسلحهای مرموز و خطرناک ببيند_ زمانی که ويکتور را در حال نواختن ديد، شتابان نزديک شد و مثل همهی افسران جنتلمن کودتاچی در جهان، قنداق تفنگ خود را بر سينهی او نشاند. ويکتور نقش بر زمين شد و بیاراده، پيشوند «آخ» را بر آخرين ترجيعبند ترانهای که آهنگاش را مینواخت افزود و با دهانی خونين ادامه داد و خواند: «آخ... ای مردم شما را دوست ...».
کودتا در همهی جهان، اثبات خشن يک ادعای بهظاهر آراسته بود و هست. اما آن ادعا، بهدست هزاران خردهمدعی _و چه بسا از بسياری جهات عقدهای و کينهای_ تحقق میيابد. همينطور خشونت کودتا نيز مانند ادعای کودتاچيان، دو وجهی است. وجه پنهان و ناديده خشونت، به نسبت افسران و سربازان شرکتکننده، سرشکن میگردند تا حقيقت آن، برای هميشه شاخه شاخه و جمعناپذير گردند. و اکنون میتوانيم رشته باريکی از آن حقيقت خشن را که بر ويکتور خارا، آن خواننده محبوب قلبها روا داشتند، بعد گذشت سیوپنج سال و با به جريان افتادن پروندهای که تا اين زمان ناپيدا و گُموگور شده بود؛ دوباره لمس کنيم.
حقيقت ماجرا چنين بود که غرور فرمانده جوان وقتی خونسردی و بیتوجهی مردِ گيتار بهدست را در برابر تهاجم و هياهوی نظاميان مشاهده میکند، جريحهدار میگردد. تاب نياورد و پا را بر روی سينهی ويکتور گذاشت و مثل کسی که انگار میخواهد گردويی را با پاشنهی کفش خود بشکند، پاشنهی پوتينِ سربازی را روی استخوانهای قفسهی سينه او چرخاند و لبخندزنان گفت: کاری میکنم که از اينجا، ديگر صدايی برنخيزد. و کرد!
افسر جوان، زندانی ۳۸ ساله را همراه با گيتار و گزارشی ويژه، به افسر مافوق، «ماریو مانریکوئز» که مسئول آن روز استاديوم ملی سانتياگو بود _استاديوم فوتبالی که به ميمنت کودتای ژنرال آگوستو پينوشه به زندان ملی تبديل شد_ تحويل داد. ماریو مانریکوئز، گيتار را به افسر جوان برگرداند و گفت: دو باره امتحان میکنيم! و بیدرنگ چند سرباز نگهبان را صدا زد و گفت: انگشتاناش را برای نواختن گيتار، نرم و آماده کنيد. سربازان، به شيوهی نظاميان در حال ايستاده، پای راست را محکم بر زمين میکوبند يعنی: بی چون و چرا اطاعت میکنيم قربان!
چند سرباز ويکتور را کشان کشان به محوطهی زمين استاديوم بردند. بيش از پنجاه هزار جفت چشم، با سکوتی مرگبار به تماشا ايستاده بودند. ماریو مانریکوئز مسئول زندان همراه با افسر جوان گيتار بهدست، مغرورانه و لبخندزنان، از برابر آن همه کالبدهای بیجان و بیصدا گذشتند و در گوشهای از زمين، در انتظار اجرای نمايش ايستادند. سربازان مچ دستهای ويکتور را محکم گرفتند و دو کف دستها را روی سکوی بتونی جايگاه چسباندند. دو سرباز جمعاً شانزده بار با قنداق تفنگ روی انگشتان کوبيدند تا برای هميشه، روز شانزده سپتامبر ۱۹۷۳ را در تاريخ شيلی بهثبت برسانند و زنده نگهدارند. بهدستور فرمانده ماریو مانریکوئز، يکی از سربازان مشعل افروختهای را جلو آورد و به زير انگشتانی که برای هميشه افتاده و خميده شده بودند گرفت و آنها را سوزاند. شبح مرگ دگربار بر فراز استاديوم به گردش درآمد و بيش از پنجاه هزار جفت چشم، با سکوتی مرگبار همچنان به تماشا ايستاده بودند.
صدای فرمانده ماریو مانریکوئز در فضا پيچيد و ديواره سکوت شکست. او مغرورانه و با تحکم رو به ويکتور کرد و گفت: آيا باز هم حاضری برای رفقای مردهات گيتار بنوازی و سرود خلق قهرمان بخوانی؟ ويکتور سر را به علامت مثبت تکان داد و فرمانده، طعنهزنان گفت: گيتار را به او بدهيد تا ما هم لذتی ببريم! اما پيش از اينکه افسر جوان گيتار را برای مضحکه کردن بيشتر به دست او بدهد، ويکتور دستان لته پار شدهاش را بر بالای سر چرخاند و بیمهابا آخرين ذخيرهها و تهماندههای نيروی زندگیاش را بهکار گرفت و با صدايی دلنواز، شروع به خواندن «سرود وحدت خلق» کرد:
مردمی يکدل و يکصدا
هرگز شکست نخواهند خورد ...
صدای ويکتور چون موجی جاندار و روحپرور، به درون کالبدهای باصطلاح بیجان، نفوذ میکند. انگار نسيم ملايمی در زمين وزيده باشد، زندانيان لرزش مطبوعی را در درون خود احساس میکنند. ابر برای لحظهای جا باز میکند تا خورشيد بر محوطهی چمن بتابد و چشمها فروغی ديگر بگيرند. حالا ... پنجاه هزار جفت چشم لبخندزنان و پنجاه هزار دهان آوازخوانان، ويکتور را همراهی میکنند:
مردمی يکدل و يکصدا
هرگز شکست نخواهند خورد ...
موج توفندهی اميد به زندگی که همهی استاديوم را به جنبش درآورده بود، ماريو مانريکوئز، آن فرمانده مغرور و شجاع ژنرال پينوشه را، به وحشت انداخت. ديوانهوار بهطرف ويکتور دويد، با اسلحه کمری او را تهديد به مرگ کرد تا سکوت کند. اما، ديگر هيچ نيروی جز مرگ، نمیتوانست ويکتور را به سکوت وادارد:
زمانی ترانههای من جاندارند
که ضربان قلبش نيرومند بتپند،
و از سوی مردمی خوانده شوند،
که در هنگامهی جان باختن،
همانگونه که با صميميت و صداقت
ترانههای زندگیشان را میسُرايند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر