چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۹

رفیق کوچولوی بسیجی


🔸 اگر روزی فرصتی شد تا خاطره‌های خودم را با دانش‌آموزانم علنی و قلمی کنم، می‌دانم به اندازه یک کتاب قطور خاطره‌های دلنشین و هیجان‌انگیز برای تعریف کردن دارم. امروز به بهانه روز معلم، سعی می‌کنم دو خاطر‌ه‌ی ساده اما بهم‌پیوسته‌ای را از یکی از دانش آموزانم که نامش را گذاشته‌ام "رفیق کوچولوی بسیجی" تعریف کنم.
(متأسفانه بیماری و بستری شدنم سبب شدند تا بجای روز ۱۲ اردی‌بهشت، مطلب زیر را با کمی تأخیر منتشر کنم.) 



۱
🔸 بعد از انقلاب مسئولین منطقه مانده بودند با من یکی چه کار کنند. علت تردیدشان هم زمینه داشت. در واقع آن گروه مذهبی عدالت‌خواهی که از درون اعتراض‌های سال ۵۷ بالیدند و بعد از انقلاب در رأس نهادها و ارگان‌های شهرستان قرار گرفته بودند [یک نمونه مثال‌زدنی آن رضا صالح بود که بعدها شد یکی از به‌ترین نماینده استان گیلان در مجلس ششم]؛ به لحاظ وجدانی کمی شرم داشتند از این که مرا در سال ۵۸ پاک‌سازی بکنند یا نه؟ اغلب‌شان شاهد بودند که نخستین راهپیمایی‌های علنی، آرام، ضدخشونت و آن‌طوری که در خور و شأن جامعه فرهنگیان است، بعد از سخنرانی‌های من در شهرهای لاهیجان و آستانه اشرفیه شکل گرفته بود. در واقع همین رودبایستی‌ها سبب شد تا مهر ماه سال ۶۱ دوام بیاورم ولی از آن‌طرف، کلی نامهربانی‌ها و متلک‌ها از طرف اقلیتی از همشهریان دیدم و شنیدم که چرا تو رو پاک سازی نکردند؟ دردناک‌ترین برخورد روزی بود که مادرم با چشمانی گریان وارد خانه گردید و گفت: "فلان خانم با پُررویی تمام زُل زد توی چشم‌هایم گفت خدا لعنت کند آن کسی رو که با سخنرانی‌هایش بچه‌های‌مان را تحریک کرد. حالا بچه‌های‌مان از کار بیکار شدند ولی او هم‌چنان بر سر کار است".  

🔸 قصدم از این اشاره نوشتن در بارۀ مردم و همکاران و حتا دانش‌آموزانم نیست. می‌خواهم به بهانه روز ۱۲ اردی‌بهشت یا روز باصطلاح معلمی که خمینی با سوءاستفاده از سکوت جامعه معلمان، اعضای «شورای انقلاب» را واداشت تا زنده یاد خانعلی را پوست‌کَنَده فرستادند زیر قبای مطهری؛ از رفیق کوچولوی دانش آموز بسیجی‌ام بنویسم. رفیقی که بخشی از زندگی‌ام را مدیون آن نوجوان ۱۴ ساله هستم. 

🔸 کاری به شیوه برخورد دیگر همکارانم ندارم ولی، من یکی در زندگی همواره پای‌بند به یک سری اصول اخلاقی ثابت بودم و تا الان هم متناسب با شرايط زندگی‌ام رعایت می‌کنم. یکی از آن اصل‌ها این بود وقتی به پشتِ در مدرسه می‌رسیدم، توی دل می‌گفتم: هرچه هستی، هرچه داری می‌گذاری پُشتِ این در. حتا در بحبوحه انقلاب یک اعلامیه سیاسی با خودم به کلاس نبردم و این کار را خیانت به کودکان می‌دانستم. همیشه هم با آن گروه از معلمان _‌به‌ويژه حامیان خمینی‌_ که با خود اعلامیه می‌آوردند مدرسه، درگیری داشتم و این نوع رفتار را خلاف وجدان کاری و اصول انسانی می‌دیدم. می‌گفتم این کودکان سرمایه‌های آینده کشور ما هستند و وظیفه‌ی تک تک‌مان این است که با ساده‌ترین روش ممکن آن‌ها را عادت به اندیشیدن و مطالعه کردن بدهیم و با بالابُردن دانش علمی‌شان، این سرمایه‌ها را به سرمایه‌های مفید و بنفع آینده جامعه ایران مبدل کنیم. البته اصل‌های دیگری هم هستند مثل ندزدیدن از ساعت کار، داشتن وجدان کاری و غیره که فکر می‌کنم نیازی به توضیح بیش‌تری نیست.  

🔸 از اواخر سال ۵۸ پاک‌نعمت یکی از همکارانم که باتفاق عضو هیئت رئیسه کانون معلمان آستانه بودیم، به‌عنوان رئیس آموزش و پرورش آستانه انتخاب شد؛ اما از فردای انتخابش نام مرا در لیست معلمانی که حق تدریس ندارند گذاشت. دلیل این تغییر ناگهانی، سخنرانی یک آخوند با نفوذ [البته وابسته به حجتیه] بود که نام پنج عضو [مسلمان] هیئت رئیسه کانون معلمان که اتفاقاً در آن مسجد حضور داشتند را صدا زد و گفت: در درون نظام اسلامی و آموزش اسلامی، شما اساسنامه کانون معلمان مسلمان را می‌دهید دست یک کمونیست بنویسد؟ در واقع از این شب بود پاک‌نعمت آینده‌نگری کرد و تغییر جهت داد و من هم کل سال ۵۹/۶۰ را شدم معلم رزرو. از آنجایی که "عدو شود سبب خیر بدون این که بخواهد" همین آقا در پیش‌بُرد سیاست‌های خود، عامل آشنایی من و رفیق کوچولوی بسیجی شد. در سال تحصیلی ۶۰/۶۱ منو بدون این‌که درخواستی داده باشم، انتقال دادند به شهر آستانه و در مدرسه‌ای که در ۸۰ متری اداره قرار داشت تا آقای رئیس هر وقتی دلش خواست بیاید کنترل. سه ماه بعد از شروع مدرسه، یکی از همکارانم که ناظم مدرسه بود و بعد از حداقل ۵۰ بار رفت‌و‌برگشت مجانی با ماشین من؛ روزی شروع کرد به مِن مِن کردن که فلانی توی کلاس تو سه بسیجی هستند که پدران‌شان عضو سپاه پاسدارانند. گفتم خب؟ گفت روی تو کمی حساسیت دارند و ممکن است حرفایی که در کلاس می‌زنی خبر بَبرند. حرفش که تمام شد گفتم چه تأثیری خواهد داشت اطلاعاتی که بعد از سه ماه تأخیر گفته شود؟ بعد از کمی مکث ادامه دادم ببین آینده زندگی ما اصلن روشن نیست، همین الان که خداحافظی کنی ممکن است فردا دیگر مرا نبینی. به‌قول قدیمی‌ها از الان فرض کن "من مُرده و تو زنده". این نوع بی‌وجدانی‌ها و عدم مسئولیت‌پذیری را که من از جانب گروه‌های مختلف اجتماعی می‌بینم؛ یکی‌_‌دو سال دیگر اغلب ملت باصطلاح ضد استبدادی و انقلابی امروز می‌شوند گوسفند دنباله‌رو بُز عمامه سیاه. مشمول‌ذمه‌ام خواهی بود اگر این صحنه‌ها را ببینی و یادی از من نکنی! 

🔸 چند روز بعد از این ماجرا، داشتم با پای پیاده از ایستگاه کرایه به‌طرف مدرسه می‌رفتم که صدای دویدن و له‌له‌زدن کسی را از پشت سر شنیدم. نزدیک که آمد سلام کرد. دیدم رفیق کوچولوی بسیجی‌ام است:
ــ تو بودی که داشت می‌دوید؟
ــ آره آقا! می‌خواستم سلام بگویم.
ــ همین سلام را می‌توانستی توی مدرسه هم بگویی؟
ــ اینجا جای خیلی خوبی هست آقا. راحت می‌توانم به شما خبر بدهم.
ــ چه خبری؟
ــ من هیچ گزارش بدی علیه شما به سپاه ندادم!
ــ برای لحظه‌ای جا خوردم و نمی‌دانستم چه بگویم که ادامه داد و گفت:
ــ ولی من همه‌ی چیزهایی که از شما در سر کلاس دیده بودم، همه را گزارش دادم آقا.   
  
🔸 خیلی سریع به خود آمدم و گفتم برای من فرقی نمی‌کند که تو چه چیزی رو گزارش دادی. تو اگر گزارش بدی هم می‌دادی، من تو رو همین‌قدری که الان دوست دارم، دوست می‌داشتم. دیگر ادامه ندادم. اما سال بعد که پاک‌سازی‌ام کردند، همین رفیق کوچولویم با وجودی که دیگر دانش آموز کلاسم نبود، دیگر دانش آموزان را تحریک به اعتراض کرد و همراه با دیگر خانواده‌ها که سه‌تای‌شان خانواده‌های سپاه بودند، در جلوی ادارۀ آموزش و پرورش آستانه اشرفیه اجتماعی کردند و خواستار بازگشتم بر سر کار بودند. پاک‌نعمت رئیس آموزش و پرورش به میان اجتماعی‌کنندگان آمد و گفت ایشان از طرف «هیئت بدوی پاکسازی استان گیلان» پاکسازی شد و اینجا کسی نقشی در این زمینه نداشت. اما آن «اعتراض لحظه‌ای» بعد از گذشت ۳۸ سال، هم‌چنان برایم ارزشمند و دارای اعتبار حقوقی‌ و اجتماعی است چون که نخستین معلم در استان گیلان بودم که گروهی برای بازگشت به کار او اعتراض و اجتماع کرده بودند.  

۲
🔸 همین‌که وارد میدان «کـُرپـی» شدم، بخاطر تجربه‌ای که در زندگی سیاسی/مخفی پیش از انقلاب کسب کرده بودم، ماشین رو در ضلع شمالی میدان و رو‌-‌به‌-‌روی یک دکّه‌ی میوه فروشی پارک کردم. میدان کُرپی مرکز اتصال سه راهی است: از مسیر شمال منتهی می‌شد به بندر کیاشهر؛ از غرب [مسیر پیش رویم] متصل بود به پُل معروف «کـُرپـی» روی رودخانه‌ی «سپید رود» و ادامه‌ی آن منتهی می‌شد به شهر رشت؛ و از طرف شرق هم متصل بود به شهرهای آستانه و لاهیجان. من می‌خواستم با بار باصطلاح غیرمجازی که حمل می‌کردم، از روی پُل کُرپی [تصویر زیر] بگذرم و بروم بسوی شهرستان رشت. اما مشکل دو چیز بود: نخست وقتی که با اتومبیل داخل دیوارۀ آهنین پُل می‌گردی، دیگر راهی برای برگشت وجود ندارد و باید تا انتهای پُل برانی؛ و دوم، در انتهای پُل، سپاه پاسداران اغلب اوقات بار وانت‌ها و کامیون‌ها را کنترل می‌کردند. آن‌ها در مکانی می‌ایستادند که هم قابل دید نبود و هم مانع از ایجاد ترافیک می‌شدند. به‌همین علت رفیقی به‌عنوان پیش قراول انتخاب شد تا به فاصله یک‌ربع ساعت، پیشاپیش حرکت کند و چنانچه با مشکلی رو‌-‌به‌-‌رو گردید، برگردد و با بوق‌های ويژه خود خبردارم سازد. ولی من با پارک کردن در ضلع شمالی میدان و خریدن نوشابه‌ای برای وقت‌گذرانی، یک‌ربع را تبدیل کردم به چهل دقیقه تا کاملن مطمئن گردم در آنسوی پُل خطری و خبری از کنترل نیست. 


🔸 اگرچه دیرهنگام بود ولی بالاخره دوستان‌مان تصمیم گرفتند به‌موازات سازمان‌دهی جدید، یک سری وسایل استراتژیک و اسناد مهم را به مکان‌های امنی انتقال دهند. بار وانتِ من هم، کل وسایل انتشاراتی شهرستان لاهیجان بود که در شرايط‌های ضروری «نشریه کار» خطه کناره را از بندر کیاشهر تا بندر نوشهر در مازندران تأمین می‌کرد. نقل و انتقال هم دلیل امنیتی داشت. از بعد فتح خرم‌شهر مشخص بود که نظام ولایی/اسلامی شهیدپرور ایران که هنری غیر از گردن‌زدن ملت ندارند؛ در برابر همه‌ی میهن دوستان، شمشیر را از رو خواهد بَست. استراتژیست‌های نظام اسلامی نیک می‌دانستند که همه‌ی میهن‌دوستان ایرانی اعم از چپ و لیبرال و بروکرات و تکنوکرات سرسختانه با استراتژی تجاوزکارانه‌ی "راه قدس از کربلا می‌گذرد" مخالفت خواهند کرد. مخالفت هم کردند! چون که برای هر انسان دوراندیشی پیشاپیش مشخص بود که از درون چنین استراتژیی بوی خون و بدبختی و عقب‌رفتگی به مشام می‌رسد. اما میان پیش‌بینی کردن و سازماندهی کردن و محافظت از جان اعضای تشکیلات، دنیایی تفاوت وجود دارد. به باور من آن گروه از رهبرانِ حزب‌ها همواره شایسته احترام هستند که در بحرانی‌ترین شرايط هم برای حفظ جان اعضای خود مسئولیت پذیرفتند و راه چاره اندیشیدند. البته در یک تشکیلات هرمی/علنی، همه‌ی اعضای تشکیلات [از بالا تا پائین] در حوزه مسئولیتی که داشتند، مسئول و پاسخ‌گو هستند. حزب، پادگان نظامی نیست که حتا در شرایط‌های بحرانی که نیازمند تصمیم‌گیری قاطع و لحظه‌ای است، منتظر فرمان فرمانده پادگان باشند. یک مثال ساده می‌زنم که تاحدودی هم به نحوه‌ی مسئولیت‌پذیریم در قبال دیگران از جمله با دانش آموزانم، ارتباط خواهد داشت. 

🔸 وقتی سپاه در بهمن ماه ۶۱ به حزب توده یورش می‌برد، بمحض شنیدن خبر به‌طرف خانه پدری‌ام دویدم. در درون این خانه یک سری آرشیوهای مخفی و بسیار مهمی داشتم از جمله نام و مشخصات و تقاضانامه‌های کلیه افرادی را که در شهرهای سیاهکل، آستانه اشرفیه، بندر حسن‌کیاده [کیاشهر] و لاهیجان درخواست عضویت به سازمان جوانان و سازمان حزبی فدائیان داده بودند. آن تعجیل و رسیدن به خانه پدری دست‌کم دو علت داشت: نخست این که، هر انسان عاقلی با یک حساب سرانگشتی می‌توانست بفهمد که بعد از یورش به حزب توده نوبت فدائیان خواهد رسید و این «نوبت»، ممکن است همین امشب یا روز بعد و یا یک هفته دیگر باشد؛ و دوّم، اگر این اسناد و نام‌ها کشف می‌شدند و به دست سپاه پاسداران می‌افتادند، کمترین ضرر و زیانش این بود که بخشی از اعضایی که کارمندان اداره‌ها، بانک‌ها، شهرداری و آموزش و پرورش بودند شناخته و پاکسازی می‌شدند. سرنوشت جوانان هم از این بهتر نمی‌شد، ممکن بود آنها را هرگز به درون دانشگاه راه نمی‌دادند، استخدام نمی‌کردند و غیره. همین اتفاق ساده در فرهنگی که من به آن پای‌بندم، یعنی خیانت! فورن یک بشکه ۲۲۰ لیتری که همیشه در گوشه‌ی بارانداز خانه‌مان برای انجام چنین کارهایی آماده بود، آوردم کنار چاهِ آب [آئوچاه] و شروع کردم به سوزندان مدارک چند صد عضو سازمان. گرم سوزاندن بودم که درِ خانه را زدند. آن ور در مسئول شهر بود و می‌خواست در باره دستگیری کیانوری و رعایت مسائل امنیتی ... سفارش کند که با دست اشاره دادم داخل شود. وقتی چشمش به شعله‌های آتش افتاد، پرسید داری چکار می‌کنی؟ داستان را تعریف کردم و عصبانی شد که تو چنین اجازه‌ای نداشتی و بعدش هم رفت. خب، من به چه زبانی می‌توانستم بهش حالی کنم که جدا از مسئولیت سازمانی/انسانی، یک احساس لطیف درونی هم در این میان نقش داشتند؟ یک‌بار در درون کمیسیون پذیرش وقتی کل پرونده درخواست عضویت را جلویم گذاشتند؛ سه درخواست اولی را که به ترتیب خواندم، چشمم بی‌اختیار شروع به باریدن کرد. هر سه نفر متقاضی عضویت در سال تحصیلی ۴۸/ ۴۹  دانش آمور من بودند. این داستان را تنها کسانی خواهند فهمید که چنین شرایطی را پشتِ سر گذاشته باشند. 

🔸 برمی‌گردم به ابتدای داستان. حالا که بعد از چهل دقیقه وقتی دیدم رفیق پیش‌قراولم برنگشت است؛ مطمئن شدم که جاده امّن است. سر ماشین را انداختم داخل اتاقک آهنین پُل «کورپی» و دیگر راه بازگشت نداشتم. هرچه به انتهای پُل نزدیک‌تر می‌شدم، هم بدگمان‌تر می‌شدم و هم قلبم تندتر می‌نواخت. به انتهای پُل هنوز نرسیده بودم، به خود می‌گفتم خودت را برای دیدن شکنجه آماده کن! اما در انتهای پُل، چشمم افتاد به یونیفورم‌پوش «ژث» به دوشی، که آشنا به نظر می‌رسید. داشت به راننده‌ها فرمان می‌داد که کامیون‌ها به منتهی الیه سمت راست، وانتی‌ها در صف وسط و سواری‌ها در ردیف نخست بایستند. خوب نگاه که کردم دیدم همان رفیق کوچولوی بسیجی من است. فرمان ماشین را گرفتم به سمتش و شروع کردم به گاز دادن که اسلحه را فوری به طرفم گرفت. ترمز زدم و ایستادم. وقتی چشمش به من افتاد، فورن اسلحه را هول داد به پُشتش و دست راستش را گذاشت روی سینه‌اش و سلام گفت. چکار می‌کنی آقا؟ می‌بینی که شدم ارابه‌چی. شما صاحب اختیار ما هستید آقا، خواهش می‌کنم از این حرف‌ها نزنید. گفتم یه نگاهی به بارم بیانداز. گفت: بفرما بروید آقا! دوباره پرسیدم اجازه دارم؟ گفت سر‌-‌به‌-‌سرم نذارید آقا، و من حرکت کردم. ۵۰۰ متر بالاتر، رفیق باصطلاح پیش‌قراول و محافظم، کاپوت ماشینش را داده بود بالا و منتظر آمدن من بود. یک لحظ توقف کردم و بهش گفتم حرکت کن تا به موقع برسیم. با خوشحالی سوار ماشینش شد و جلو افتاد. هنگام برگشتن، خودش شروع کرد اتوماتیک‌وار توضیح دادن که همه جای ماشینم را کنترل کردند و چه... . تنها جمله‌ای که در پاسخش گفتم: تو وظیفه‌ات خبردادن و تأمین امنیت من بود. تو نتوانستی وظیفه‌ای که بهت محوّل کردند، انجام دهی. لطفن ساکت باش و بیش از این هم نمی‌خواهم چیزی بشنوم!

هیچ نظری موجود نیست: