🔸 ظهر نخستین روزی که به کلاس اوّل دبستان رفته بودم، «مهندس
عباس مهرپویا» که بعدها خواننده ترانههای معروف «مرگ قو» و «قایقران» شد، همراه
با شوهر خالهام آمده بودند دکان پدرم برای خداحافظی. اما بمحض ورود، هر دو تایشان
_که خیلی هم دوستم داشتند_ زوم کردن روی منی که تند تند داشتم اشکهایم را پاک
میکردم تا عمو عباس نبیند. هر دو، هم صدا پرسیدند چه شد؟ سرم را انداختم پائین و
گفتم هیچی! عباس آقا گفت ما دوتایی خوشحال و شاداب آمدیم که اولین روز مدرسه را به
تو تبریک بگوئیم ولی داری گریه میکنی؟
🔸 پدرم گفت: آقا هنوز مدرسه نرفته، زبان درآورده داره به من
حساب و کتاب یاد میدهد. برایش روزی ده شاهی [نصف یک ریال] پول تو جیبی تعیین کردم،
به من میگه با این پول چه کار کنم؟ قیمت بلیط سینما در روز جمعه ۵ ریال است. شوهر
خالهام که مرد بسیار آرمانخواهی بود و سابقهی دستگیری بخاطر عضویت در حزب
دمکرات آذربایجان و حزب توده را داشت، چنان با نگاه خشمگینی به پدرم نگریست که
یعنی حق داره بچه! اما پیش از اینکه اعتراضی کند و سخنی بگوید، پدرم آهسته زیر
گوشاش گفت: گندش رو در نیار، از دهنم در رفت و حالا هم نمیخواهم حرفم رو پس بگیرم.
🔸 وقتی عباس آقا هم فهمید مشکل کجاست، رو به من کرد و گفت: تو
میدانی یک سال چند تا هفته داره؟ خب معلوم بود که نمیدانستم. او هم منتظر نماند و
ادامه داد که بعدها در مدرسه یاد میگیری که توی یک سال، ۵۲ تا هفته وجود دارد.
یعنی توی یک سال، ۵۲ بار میتوانی بروی سینما. بعد رو کرد به شوهر خالهام گفت ده
تومان بده، بیست تومان هم خودش اضافه کرد و مبلغ سی تومان را گذاشت توی کف دستم و
گفت: تو اگر هر هفته ۵ ریال بلیط سینما بخری و ۵ ریال هم آجیل بخری میشود یک
تومان، و در سال به ۵۲ تومان پول احتیاج داری. این سی تومان را میبری خانه توی
جعبهای یا صندوقی میگذاری و هر هفته یک تومان برمیداری برای سینما. عید که
دوباره برگشتم، بیست و دو تومان بقیه را هم به تو میدهم تا ۵۲ تومانت کامل بشود.
🔸 عباس آقا چنان نهال «یک سال، ۵۲ هفته است» را در درون ذهنم
کاشت که نه تنها در طول همان سال این سخن کرم گوشام بود، بلکه اطلاع از این
موضوع خود سکویی شد برای پرش در جُستوجوی راهی برای تغییر زندگی. شاید پذیرش این
سخن برای بعضیها دشوار باشد اگر بگویم پیشنهاد پدرم در آن نخستین روز مدرسه، غرورم
را جریحهدار کرده بود. تمام سال در این فکر بودم که چگونه میتوانم از شرّ مشکلی
به نام «پول تو جیبی» راحت بشوم. از چند نفری هم پرسیدم چگونه میشود پولدار شد؟
میگفتند درس بخوان! اما این پاسخها حلال مشکلام نبودند. نخستین فردی که
راهنماییاش به دلم نشست و کلید قفل مشکلم را در درون کف دستم نهاد، آقای «سبکسیر»
که توی محله «آمیرشهید» معروف بود به حسن پسُتچی؛ گفت: ببین پسر جان، در این مملکت
فقط یک راه وجود دارد و آن هم خرید و فروش است! هر که تو این راه افتاد، پولدار
شد. این رهنمود سبب شد تا روزی که کارنامه قبولی کلاس اوّل را گرفتم، رفتم پیش
پدرم و گفتم: ۲۱ ریال قرض میخواهم. گفت میخواهی چکار کنی؟ گفتم کاسبی! ۲۱ ریال
میدهم، سی ریال کلوچه یا نخودی میخرم. اگر آنها را بفروشم ۹ ریال سود میبرم و
در سه روز اول هم قرضهایت را میدهم و دادم. و این حرکت شروع تازهای بود برای
زندگی دیگر. دستکم از این منظر که از آن تاریخ به بعد، هرگز ریالی بهعنوان پول
تو جیبی و غیره از پدرم نگرفتم.
🔸 امروز که خیره شده بودم روی تقویم و روزهای پایانی
سال کرونایی ۲۰۲۰ که آیا در این کریسمس نوهام را خواهم دید یا نه؛ ناگهان چشمم
افتاد روی عدد ۵۳ هفته و ناخواسته به یاد زنده یاد عباس آقا نخستین آموزگارم
افتادم. او با آن رفتار خود درس ارزشمندی را به من آموخت که «وقت» یا «زمان»، بر
مبنای یک ضربالمثل جهانی هنگامی «طلاست»، که آنرا خوب بشناسی و برایش برنامهریزی
کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر