جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۹۹

بخوان، تا یکدیگر را بفهمیم

 🔸 ماه آبان، ماه نخستین مهاجرت، یا ماهی است که از ایران بیرون آمدم.

🔸 اما یک ماه پیش از مهاجرت، یعنی در یکی از روزهای ماه مهر که به اتفاق یکی از دوستان بسیار مهربان و فداکارم نشستیم و برنامه ریختیم و تاریخ حرکت تعیین کردیم که بی‌خطرترین روز حرکت در مسیر تهران‌_‌آستارا برای منی که باصطلاح زندگی "نیمه مخفی/نیمه علنی" داشتم، روز ۲۸ ماه صفر هست؛ دقیقن از شبِ همان روز، خواب از چشمانم پرید.

🔸 یک ماه تمام نخوابیدم، باور می‌کنید؟ از ترس؟ بله از ترس! ولی، نه از ترس دستگیری و شکنجه و زندانی شدن؛ بل‌که ترسم بیش‌تر برگرفته از روحیه‌ی تحمل ناپذیری‌ام در فردای بعد از مهاجرت بود. حرف دلم را اگر خیلی خلاصه بگویم مسئله‌ی کلیدی و نگرانی‌ام در پیش از مهاجرت، بیش‌تر موضوع مناسبات اجتماعی بود تا روابط سیاسی. از منظر سیاسی، از فردای روزی که میان سپاه و کمیته انقلاب اسلامی شهرمان بر سر به چنگ آوردن پرونده‌ام اختلاف افتاد و روزنامه‌ی کیهان در تاریخ ۱۵ شهریور ماه ۱۳۶۲ به دروغ گزارش داد که من باصطلاح «منافق» دستگیر شده‌ام؛ چشم‌انداز زندگی نیمه مخفی/نیمه علنی‌ام مثل آفتاب برایم روشن بود. تنها ندایی که همواره از درونم برمی‌خاست، جمله‌ی شرطی زیر بود که: "اگر می‌خواهی زنده بمانی باید مهاجرت کنی!". اما، آن عامل بازدارنده‌ای که مانع مهاجرت می‌شد، روابط گسترده اجتماعی‌‌ام بود. با اغلب گروه‌های مختلف اجتماعی مانند بازاریان، کارمندان، گروهای مختلف مذهبی، روشنفکران و حتا با تعدادی از آخوندها ارتباط نزدیک و دوستانه‌ای داشتم. از دورۀ نوجوانی چه بسیار افتادم و بلند شدم تا توانستم اعتماد عمومی جلب کنم. دل کندن و از دست دادن این پشتوانه‌ی عظیم و این سرمایه‌ی اجتماعی مهم، کار آسانی نبود!

🔸 یک ماه تمام با خود کلنجار رفتم. حتا در روز حرکت تا خود شهر رشت درگیر چنین موضوعی بودم. اما وقتی به ابتدای شهر رشت رسیدیم، نگاه و برداشتم ناگهان ۱۸۰ درجه تغییر کرد و از آن لحظه، مصمم به رفتن شدم. قبل از حرکت پیش‌بینی‌ام چنین بود که ظهر روز ۲۸ ماه صفر که روز وفات حسن مجتبی‌ست و شهر یک پارچه تعطیل و احتمال برخورد با همشهریان آشنا اندک هست؛ به لحاظ امنیتی زمان بسیار مناسبی است برای گذر از درون شهر رشت. ولی وقتی به ابتدای میدان رشت‌_‌قزوین رسیدیم، چشم‌مان افتاد به جمعیت سیاه‌پوش بی‌شماری که دسته‌ی عزاداری و سینه‌زنی راه انداخته بودند. به اجبار پیچیدیم به راست، به مسیر کمربندی که از بغل پادگان و پُل زرجوب و راسته‌ی اسماعیل کیجای گذشتیم و رو‌-‌به‌-‌روی ادارۀ راهنمایی و رانندگی در ابتدای جاده رشت‌_‌انزلی بیرون آمدیم.

🔸 تا آنجایی که می‌دانم اغلب شهرهای گیلان در ماه محرم کارناوال‌های عزاداری بسیار مجهزی راه می‌انداختند اما، چنین سابقه‌ای وجود نداشت که گیلانی‌ها در روز ۲۸ صفر دسته عزاداری حرکت بدهند. معمولن در چنین روزی توی بعضی مساجد روضه‌خوانی راه می‌انداختند، گاهی هم نوحه می‌خواندند اما، نمایش خیابانی وجود نداشت. این حرکت از منظر تحلیلی سمت‌گیری جدید و بغایت معناداری بود. آیا مردم گیلان و به‌ویژه مردم با فرهنگ شهر رشت که در واپسین لحظهها به صف انقلاب پیوسته بودند؛ حالا به‌بهانه وفاداری به امام دوّم شیعیان، می‌خواهند غیرمستقیم نشان بدهند که آن‌ها خمینی را بچشم معاویه می‌بینند؟ آیا این عزاداری بی‌مسمّا به‌معنای بیعت با معاویه نیست؟ آیا چنین واکنشی بدین خاطر نیست که دولت اسلامی در طول هفت سال گذشته (۶۴_۵۷) کم‌ترین و پائین‌ترین رقم بودجه را به استان گیلان اختصاص داده است؟ ... تنها پاسخی که در لحظه به ذهنم رسید، عبارت ساده زیر بود: این واکنش‌ها به یک معنا نشانه‌ی ثبات حکومت و تثبیت قدرت آخوندها است. اگر آنان ثباتی بیابند چه اتفاقی در آینده خواهد افتاد؟ رُخدادهای تاریخی ۵۰۰ ساله‌ی اخیر گواهی می‌دهند که آخوندها در هر نقطه‌ای از ایران ثبات و قدرت داشتند، دست به زورآوری و تعدّی و کشتار زدند. از این منظر مهاجرت و در دسترس نبودن، کاری بود عاقبت‌اندیشانه و عاقلانه.

🔸 بعد از گذر از مرز، ذهنم بشدّت درگیر فهم آنچه را که در مسیر حرکت مشاهده کردم، شد. به لحاظ نظری، یک نکته‌ی بسیار کلیدی از همان آغاز انقلاب در سال ۵۷، برایم کاملن روشن بود که: مردم ایران در پذیرش هژمونی خمینی، اجماع فرهنگی داشتند. جدا از این، یک نکته موازی با آن را نیز دقیق می‌فهمیدم که چنین پدیده‌ای در طول ۱۵۰ سال گذشته، تنها دو بار در ایران اتفاق افتاد: بار نخست بر سر پذیرش هژمونی علی‌محمد «باب» [مهدی موعود نخست] که رقیبان قَدر باب _آخوندها‌_ او را از سر راه خود برداشتند؛ و بار دوم بر سر پذیرش هژمونی خمینی [مهدی موعود دوّم]. یعنی موضوعی که نسل ما در بارۀ آن کم‌تر اندیشیده بود. و به‌همین علت بجای این‌که خمینی را با علی‌محمد باب مقایسه کنند، رهبری او را با رهبری زنده یاد دکتر مصدق مقایسه می‌کردند و هم‌طراز می‌گرفتند. در حالی که فهم یک نکته دشوار نبود که مردم تهران بر سر پذیرش رهبری مصدق، اجماع اقتصادی داشتند نه اجماع فرهنگی یا اجماع سیاسی. انتظار عمومی در سال‌های ۳۲_۳۰ چنین بود که مصدق نفت را ملی خواهد کرد و درآمد حاصل از فروش آن را میان «ما» تقسیم می‌کند که بخوریم. وقتی هم پی بُردند که چنین انتظاری عبث است، از او روی برگرداندند.   

🔸 توی «پرانتز» و در خدمت به تسهیل بیان، اضافه کنم که منظور از «اجماع فرهنگی» یعنی «همراهی» و به لحاظ معنایی بسیار متفاوت است با اجماع فقهی یا اجماع نظری که معنی‌اش «هم‌رأیی» است. از این منظر، همراهی مردم رشت با خمینی صرف‌نظر از این‌که آن‌ها شیعه مذهب هستند یا نه، به‌معنای «هم‌رأیی» نبود! همان‌گونه که همراهی امام دوم شیعیان با معاویه، به‌معنای هم‌رأیی نبود. و با توجه به چنین شناختی در بررسی و تحلیل خیزش‌ها و جنبش‌های ایرانی در گام نخست، فهم «ارتباط مفهومی» میان مردم و رهبر [چه خمینی یا مصدق یا علی‌محمد باب] حائز اهمیت بسیاری است.

🔸 بدیهی‌ست مراسم عزاداری مردم شهر رشت برای بسیاری از خوانندگان زیر ۵۰ سال که در درون نظام جمهوری اسلامی رُشد کردند و بالیدند، رویدادی ساده و طبیعی باشد. اما در چشم منِ ندید/بدید، آن اتفاق ساده، نشانه‌ی یک دگرگونی بود. به‌همین دلیل در نخستین شبی که از شهر رشت و از مرز ایران گذشتم، به کشف و فهم چنین نمایشی که می‌خواهد بستر گشایش ارتباطی برای دگرگونی گردد، پرداختم. درک و تعریفی که من از «ارتباط» [به‌ویژه ارتباط میان شاه و مردم] داشتم، بسیار محدود و نارسا بود. در واقع، در آن شب بود که تازه فهمیدم «ارتباط» یک جریان دو طرفه‌ای برای تبادل پیام‌های معنادار و نشانه‌دارست. یعنی در هر دو سو، چه فرستنده‌گان و چه گیرنده‌گان پیام، فهم و برداشت مشابهی از نشانه‌هایی که مبادله می‌گردند، دارند. مردم رشت هم با به‌راه انداختن آن نمایش خیابانی، نیک می‌دانستند که شاخک‌های خمینی نه تنها در گرفتن پیام‌های مردم بسیار حساس است، بل‌که پیام‌هایی را که می‌فرستاد، بدون استثناء حاوی معناها و نشانه‌هایی بود که مردم از پیش با آن‌ها آشنایی داشتند. یعنی قوانین ارتباط و مبادله را کاملن رعایت می‌کرد.   

  🔸حالا قریب به اتفاق مردم فهمیدند که برپایی چنین نمایش‌هایی برای پیام‌رسانی، از بنیان بی‌معناست. در خود حاکمیت و به‌ويژه در شخص رهبری شاهد دگرگونی‌ها و دگرنگری‌های اشرافی هستیم. فاصله طبقاتی، شاخک‌های خامنه‌ای را فاقد حساسیت کرد و در گرفتن و فهم پیام‌ها مشکل دارد. با این وجود، آن سنت پیام‌رسانی به مردم، به‌ويژه در بارۀ اتخاذ سیاست‌های استراتژیکی مانند برقراری ارتباط و مذاکره با آمریکا و غیره، هم‌چنان برقرارست. آشنایی با چنین متدولوژیی به‌سهم خود سطح فهم و توان تحلیلی ما را وسعت و ارتقاء خواهد داد. تعریف خاطره بالا و یادداشت « ابزاری بنام صلح امام حسن» که در ماه مهر گذشته نوشته بودم، در خدمت به شناخت چنین شیوه‌ای هست. 


 

 

 

۱ نظر:

مصطفا دلارام گفت...

سلام بر جنابِ درویش‌پورِ گرامی.

اگر بر روی لینک‌های بایگانی موضوعی کلیک کنید، فقط عنوانِ اول را نمایش می‌دهد و خبری از عناوینِ دیگر نیست. بد نیست قالبِ وبلاگ را مجددا تنظیم کنید. حتا آرشیو سالانه هم همینطور است. مثلا سال ۲۰۲۰ طبق آنچه نوشته شده باید ۲۷ عنوان داخلی داشته باشد اما فقط یکی را می‌آورد.