🔸 آن روز نیز مثل امروز، هم چهارشنبه بود و هم ۱۷ دیماه. یعنی به یک معنا روز مناسبی است برای روشن کردن برگی از تاریخ که بهچشم بعضی از فدائیها سیاه جلوه میکند.
ســرآغـاز
🔸 در عصر روز چهارشنبه ۱۷ دیماه ۱۳۵۴، یعنی ۴۵ سال پیش، مردی از چريکهای فدائی توسط اکيپهای گشت خيابانی ساواک تهران شناسايی و دستگير میگردد. فردی که همراه اکیپهای گشت بود و طعمه را شناسایی و به تور انداخت؛ «احمدرضا کریمی» نام داشت. ساواکیها مرد دستگير شده را بعد از سی ساعت تحمل بیخوابی و شکنجههای توانسوز و طاقتشکن که ناگهان گرفتار ايست قلبی و بيهوشی کامل میگردد؛ در ساعت ۲۲ عصر پنجشنبه ۱۸ دی ماه ۵۴ به بيمارستان ۵۰۲ ارتش تحويل میدهند. تلاش پزشکان کشيک برای زنده نگهداشتن او نتيجه نداد و آن مرد، يعنی بهمن روحیآهنگران عضو شورای رهبری و مرکزيت سازمان فدائی و دومين پرچمدار «اصلاحات بنيانی_سیاسی» درون سازمانی بود؛ در سحرگاه روز جمعه ۱۹ دی ماه ۵۴، بدون اينکه کوچکترين مدرک و نام و شماره و آدرسی از رفقای خود به ساواکیهای شکنجهگر داده باشد؛ برای هميشه آنان را ترک کرد.
🔸 متأسفانه همزمانی تصادفیای که ميان دستگيری بهمن و ضربات متوالیای که سازمان فدائی در مازندران و رشت و تهران متحمل گرديد؛ علتی شدند برای گمانهزنیها و تهمتهای ناروای ۴۵ ساله. از آنجایی که یکی از دو نفر تهمتزنندگان نخست حمید اشرف بود، اکثریت افراد خانههای تیمی و اغلب زندانیان فدائی بدون کوچکترین کنکاش و کنجکاوی، آن تهمت را بهعنوان یک سند متقن پذیرفتند.
🔸 آیا ضروری است در آستانهی ۵۰مین سال تولد جنبش فدائیان داستانی را که روزگاری حقیقت دانسته میشد، ثابت کنیم که از اساس نادرست بوده است؟ به گمانم پاسخ گفتن به این پرسش از منظرهای مختلفی ضروری است:
🔸 نخست اینکه اغلب کسانی که پیشینهی فدائی داشتند، امروز خود را چپ دمکرات معرفی میکنند. یکی از نشانههای دمکراسیخواهی، پایبندی به قانون است و از این منظر، قانون میگوید اگر کسی به دروغ مورد هتک حرمت قرار گرفت، باید از او اعاده حثیت گردد؛
🔸 دوّم، روشن شدن بعضی ابهامها و پرسشها بهویژه در شرايط بحرانی کنونی از اين جهت ضروری است که فهم تاريخ مُدرن ايران بههيچوجهی ممکن نخواهد بود مگر به اين شرط که همه ما مطالعه دقيقی در بارۀ پنج جنبش تأثيرگذار ايرانی داشته باشيم: جنبش باب، جنبش تنباکو، جنبش مشروطه، جنبش ملی شدن نفت، و جنبش فدائی؛
🔸 سوّم، اگر مطالعه جنبش فدائی یکی از ضروریات فهم تاریخ مُدرن ایران است، آنوقت تک تک وابستگان به جنبش فدائیان [چه در گذشته یا حال] موظف به ابهامزدائی هستند. همهی آنان مسئول به واگویی ناگفتههایی هستند که در دل دارند. چون که اغلب آنان نیک میدانند در ارتباط با جنبش فدائی، ناروشنیهای فراوانی وجود دارد از جمله اتهامی که به بهمن روحیآهنگران بستند و او را مسئول و علت ضرباتی که به پایگاههای گرگان و ساری و آمل و رشت و تهران وارد گردید، دانستند. درستی یا نادرستی چنین اتهامی را به چه شکل و شیوهای میتوان اثبات کرد؟
🔸 به گمانم سادهترین روش این است که بدون هیچ وسواس و دلهرهای، هر کسی، هر ناگفتهای در دل دارد بگذارد روی میز و در معرض نگاه تیزبین آیندگان! تاکنون سه جریان با سه روایت مختلف [روایت خانههای تیمی، روایت زندان، روایت ساواک/اطلاعات]، سه پایه از چهار پایهی میز را در اختیار خود گرفتهاند. میماند پایه چهارم که به گمانم آنرا هم باید اعضای علنی فدائیان که رازهای ناگفته بسیاری در دل دارند؛ در اختیار بگیرند.
🔸 تشکیلات مازندران در سال ۵۴، بیشترین اعضای علنی را در برگرفته بود. تجمع علنیها در مازندران، متأثر از تصمیم شورای رهبری وقت بود. آن علنیها در گروههای سه تا چهار نفره بهطور آزمایشی میخواستند پای دوّم جنبش باشند و در گذر از تشکیلات پادگانی به تشکیلات حزبی در چشمانداز، حوزه پایهای یک حزب سیاسی فراگیر آینده را تشکیل دهند. اطلاعات و دلنوشتهی آنها دستکم از یک منظر میتواند چشمهای بسیاری را باز کنند که چه درصدی از فدائیان درون تشکیلات، مخالف چریکیسم و جنبش مسلحانه بودند. گزارشهای آنان میتواند زمینه ساز فهم یک نکتهی مهمی گردد که اگر اکثریت فدائیان در کنار «سازمان اکثریت» باقی ماندند، دلیل واقعیاش، مخالفت با مبارزه مسلحانه بود نه موافقت با شکوفایی جمهوری اسلامی.
پایبندی به قراردادها
🔸 در لحظه دستگیری بهمن روحی آهنگران، در استان مازندران تنها دو پایگاه و یا بنا به اصطلاح عمومی و رایج آن روزها، دو خانه تیمی وجود داشت: پایگاه گرگان که قدیمیتر بود و در زمان مسئولیت «محمد حسینی حقنواز» نیز وجود داشت، بعد از درگیری و کشته شدن یکی از اعضای [عبدالله سعیدی] ساکن در آن خانه، مآبقی ساکنان، خانه را بدون فسخ قرارداد، ترک میکنند و اندکی بعد در مکانی دیگر و با سازماندهی جدید، پایگاه تازهای ایجاد میکنند. تا آنجایی که اطلاع دارم [منبع: حسن فرجودی] صاحب خانه هنگام اجاره دادن خانهی نخست، کرایهی چند ماه را پیشاپیش گرفته بود. در نتیجه ترک خانه تأثیری در تأخیر کرایه خانه نداشت، و از این بابت آب از آب تکان نخورد و بچهها دوباره توانستند از همان خانهی غیرمسکونی نخست، بهعنوان پُشتِ جبهه استفاده کنند.
🔸 پایگاه دوّم که تازه ساخت بود، در آمل قرار داشت. این پایگاه به گمانم در نیمه نخست خرداد ماه سال ۵۴ و در زمان مسئولیت «بهمن روحی آهنگران» شکل گرفته بود. در شهر ساری هیچ پایگاهی وجود نداشت. بهمن و «فرهاد صدیقی پاشاکی» هرکدام در این شهر در خانههای تکی زندگی میکردند، نه در خانههای تیمی. البته ناگفته نگذرم که تا پایان سال ۵۳ در شهر ساری یک خانهی تیمی چهار نفره وجود داشت که حقنواز و «حسن فرجودی» همراه با دو دختر [که یکی از آن دو نفر «فاطمه حسنپور» بود] در این پایگاه زندگی میکردند. اما با انتقال آن دو مرد به مشهد، پایگاه برچیده شد و آن دو خانم جوان را نیز به شهر آمل فرستادند.
🔸 وضعیت پایگاهها و شـرح مقدماتی بالا را به این علت آوردم تا دو نکتهی مهم را از همین ابتداء توضیح دهم: نخست، بهعنوان فردی که در فاصلهی ۷ تا ۸ متری شاهد ماجرای دستگیری «زهرا آقانبی قلهکی» مسئول پایگاه گرگان بود، بگویم آنچه را که محمود نادری در صفحه ۶۳۳ کتاب «چریکهای فدائی خلق...» نوشت:
"در جریان محاصره خانه تیمی ساری نیز مأموران کمیته مشترک توانستند «زهرا آقانبی قلهکی» را دستگیر کنند"؛ دروغ محض هَست! از آنجاییکه نویسنده کتاب [محمود نادری] بهتر از هر کسی میدانست که هیچ چریکی تا آن روز در درون خانههای تیمی زنده دستگیر نشده است؛ بدنبال آن دروغ منظوردار اضافه میکند: "از گزارشهای عملیاتی ساواک نمیتوان دریافت که بقیه افراد تیم در زمان درگیری در کجا بودند؟ آیا توانسته بودند از منطقه بگریزند و یا آن که در لحظات درگیری در محل حضور نداشتند؟"
🔸 دوّم، یک قانون عام درون تشکیلاتی میگوید: "همیشه و در هر شرایطی اولویت، حفظ جان افرادی است که در درون خانههای تیمی زندگی میکنند". مصداق بارز این سخن، همان ماجرای معروف «صفاری آشتیانی» است. او وقتی دید که نیروهای ساواکی و نظامی سرگرم محاصره پایگاه «حمید اشـرف» هستند، جان خود را بهخطر انداخت و با حمله به ساواکیها، حمید را از محاصره دشمن آگاه ساخت و فراری داد. البته این قانون عام برای افرادی که در درون پایگاهها حضور دارند، یک معنی و تعریف دارد؛ و برای مسئولی که کل استان را با پایگاههای مختلفی مدیریت میکند، معنا و تعریف دیگری دارد. یعنی از درون همین معنیها و تعریفها میتوان قراردادهای منطبق با شرایط را بیرون کشید و تنظیم کرد. از این منظر ضروریست تا پرسش سادهای را طرح کنم که: آیا بهمن روحی آهنگران در هنگام دستگیری و شکنجه پایبند به آن قراردادی بود که میان او [بهعنوان مسئول] و دیگر افراد پایگاهها بسته شد؟ یا قراردادهای سازمانی را زیر پا نهاد؟
🔸 در ارتباط با پایگاه آمل اطلاع زیادی در دست نیست. آدرس آن پایگاه را تنها بهمن میدانست ولی، زهرا قلهکی [بخاطر جلسهی مشترکی که با علی رحیمی مسئول آمل و بهمن داشت] و مصطفی حسنپور [بخاطر ملاقاتی که با خواهرش داشت] از وجود آن پایگاه مطلع بودند. اما در ارتباط با پایگاه گرگان، قراردادی که میان بهمن و اعضای پایگاه گرگان بسته شد، بهمن در هنگام دستگیری و بازجویی، تنها مجاز به گفتن موارد زیر بود: او اجازه داشت تا خود را بهعنوان مسئول پایگاه گرگان معرفی کند؛ او مجاز بود آدرس و شمارۀ تلفن پایگاه غیرمسکونی و غیرقابل استفاده در گرگان را، در اختیار ساواک بگذارد؛ و جدا از این دو مورد، مثل همه اجازه داشت که آدرس خانه شخصی [تکی] خود را بعد از کمی مقاومت، در اختیار بازجوها بگذارد. بنابراین، چارچوبهای جبر و اختیار در هنگام دستگیری کاملن مشخص بودند. و من نیز با استناد به همین قراردادها و چارچوبها، دلایلی را که در گزارش زیر ارائه خواهم داد، در جهت اثبات یک «حُکم» بدیهی هستم که: بهمن تا آخرین لحظات حیات خود، به قراردادی که با رفقای خود بسته بود، وفادار ماند. یعنی برعکس ادعای مصطفی حسنپور [یکی از اعضای پایگاه گرگان] که معتقد و مُسر بود بهمن با در دست داشتن دفترچه تلفنها، اطلاعات زیادی را در اختیار ساواک گذاشت.
🔸 در پاسخ به ادعای مصطفی، بجای طرح مسائل کلی و منطق چريکی که تلفن ابزاری است برای ساز و کارهای علنی و ناسازگار با قوانين مخفیکاری و فعالیتهای زیرزمینی؛ انگشت تأکید را میگذارم روی پرسش کلیدی حقنواز و فرجودی، یعنی دو نفر نخستی که بعد از ضربه مازندران، به اتفاق پای صحبت و گزارشدهی حسنپور در مشهد نشستند: "مگر پایگاههای گرگان و آمل تلفن داشتند که زیر ضرب قرار گرفتند؟" از آنجایی که اطلاعات مصطفی تنها محدود میشد به پایگاه گرگان، بعد از کمی سکوت گفت: در درون پایگاه تلفن نداشتیم. از آن طرف، چند روز بعد از ماجرای مازندران، علی رحیمی تنها عضو پایگاه آمل که سالم مانده بود، به تهران برگشت و در گزارش خود به نسترن آلآقا اطلاع داد که پایگاه آمل هم تلفن نداشت. در چنین صورتی تنها یک راه باقی میماند برای گمانهزنی: آیا بهمن در زیر شکنجه، به ناچار آدرس دو پایگاه را که نمیبایست میگفت، فاش کرده بود؟ پاسخ به این پرسش بهزعم من منفی است! چونکه به لحاظ فنی/ محاسباتی شواهدی در دست هست که موضوع لو دادن پایگاهها را برنمیتابد. یک نمونهاش: میان دستگیری بهمن تا دستگیری زهرا آقانبی قلهکی ۲۴ ساعت؛ و حملهی ساواک به پایگاه گرگان، ۴۸ ساعت فاصلهی زمانی وجود دارد. وانگهی، اگر آدرس هر دو پایگاه را بهمن در اختیار ساواک گذاشته باشد؛ پاسخ به یک پرسش ضروریست: چرا باید میان یورش به پایگاه گرگان تا حمله به پایگاه آمل ۱۸ ساعت فاصلهی زمانی وجود داشته باشد؟ همین اختلاف زمانی بهسهم خود گویای واقعیت انکارناپذیری است که علت اصلی ضربات را باید در درون پایگاهها جُستوجو کرد.
🔸 نکتهی مهم دیگر: اگر دفترچه رمزنویسی شده حاوی آدرسها و شمارۀ تلفن پایگاههای مختلف در جیب بهمن بود و به دست ساواک میافتاد؛ حتمن مسئول عملیات ساواک آنرا برجسته و گزارش میکرد. چون که اینگونه وسایل ضبط شده جُزو وسایل ارزشمندی هستند که بابتاش پورسانتهای ویژهای نیز به مأموران عملیاتی ساواک میدادند. و باز به احتمال زیاد، محمود نادری هم آنرا با آب و تاب بسیار در کتابش انعکاس میداد. آنگونه که من از گزارش مأموران عملیاتی ساواک در کتاب «چریکهای فدائی خلق ...» [ص۶۳۰] برداشت میکنم: مأموران عملیاتی ساواک "سوژه مورد نظر را که قصد داشت به باجه تلفن برود بطور خیلی سریع غافلگیر کردهاند...". یعنی بهمن را که قصد تلفنزدن داشت، دستگیر کردند ولی، بدون دفترچه تلفن.
🔸 حالا با صدای بلند باید از تک تک آن فدائیانی که در سایتهای مختلف از جمله در بیبیسی فارسی داستانها تعریف کردهاند پرسید: پس این دفترچه مورد ادعای مصطفی که او آنرا با چشمهای خود دیده بود؛ کجا پنهان و گُم و گور شده بود؟
🔸 من بر این باورم که بهمن، دفترچه رمز خود را در جاسازیی که در درون ماشین خود تعبیه کرده بود؛ پنهان نمود! ماشین بهمن چه شد؟ بهدست چه کسانی افتاد؟ در پاسخ به این پرسش، بهطور قاطع و روشن میتوانم بگویم به دست ساواک نیفتاد! میبینیم که تا این لحظه هیچ گزارش مستندی در این زمینه منتشر نشدهاند: نه از طرف «ساواک»، نه از طرف «واواک» و نه از طرف مدعیانی که به بهمن تهمت بستهاند.
کشف پایگاه گرگان
🔸 قوانین چریکی عموماً مختص شهرهای بزرگی مانند تهران، مشهد، تبریز و غیره بودند که بدون کوچکترین مشکلی میتوانستی هم پایگاه را در آن شهر ایجاد کنی و هم محل قرارها را در آن شهر بگذاری. این قوانین بههیچوجهی منطبق بر شرایط پایگاههای مازندران نبودند. مثلن، افراد مستقر در پایگاه آمل مجبور بودند قرارهایشان را در شهرهای مختلف ساری، شاهی [قائم شهر] یا بابل بگذارند. در نتیجه آن قانون عمومی که میگوید بعد از گذشت دو ساعت، اگر افراد به پایگاه برنگشتند باید آژیر قرمز را به صدا در آورد؛ قابلیت اجرائی در مازندران نداشت. دهها احتمال و اتفاق ساده [مثلن در دست نبودن ماشین کرایه و غیره] میتوانستند موجب تأخیر بازگشت فرد به پایگاه گردند. از این منظر فهم و اطلاع از قراردادهای درونپایگاهی حائز اهمیت بسیاری است. مثلن، حداکثر زمان لازم برای بازگشت زهرا قلهکی به پایگاه که در روز پنجشنبه ۱۸ دیماه برای شرکت در جلسه مسئولین به شهر ساری رفت؛ چند ساعت بود؟ پاسخی که مصطفی حسنپور به حقنواز و فرجودی داد، ۵ تا ۶ساعت بود.
🔸 قوانین چریکی حداقل «مقاومت اجباری» را برای یک چریک اسیر، دو ساعت در نظر گرفت. تجربه دستگیرشدگان هم نشان میدهند که هر چه طول زمانی «اجبار به مقاومت» کمتر باشند، به همان نسبت، مدت «مقاومت اختیاری» دستگیرشدگان بیشتر میگردد. علت چنین تناسب معکوسی متأثر از شرایط روانی فرد دستگیر شده است. حالا برای لحظهای فرض کنید که زهرا قلهکی ساعت دوازده ظهر از پایگاه بیرون آمد و یک خیابان آنطرفتر بهطور اتفاقی دستگیر شد. مطابق توضیح مصطفی، حداقل طول مدت مقاومت اجباری او ۶ ساعت است. یعنی سه برابر بیشتر از طول مدت مقاومت اجباری چریکی که اگر در تهران دستگیر میشد. چنین وضعیتی بخودی خود بحرانزاست. و من تعمدن چنین مقدمهای را طرح کردم تا بگویم که در شرایط بحرانی، بخاطر پراکندهگی پایگاهها و نیروها، مدیریت بحران در استان مازندران دشوار بود. (توی پرانتز اضافه کنم که در مخالفت با تشکیل پایگاه در مازندران، بسیاری از این نوع موردهای بازدارنده را در یک گزارش تحلیلی نوشته بودم و در شهریور ماه ۵۳ گذاشتم توی دستان مبارک زنده یاد علیاکبر جعفری). حالا سعی میکنم داستان واقعی و دقیق ماجرایی را که منجر به کشف و محاصره پایگاه گرگان گردید، شـرح دهم:
🔸 بعد از گذشته بیست ساعت از دستگیری مسئول مازندران، زهرا قلهکی مسئول پایگاه گرگان حدودهای ساعت ۱۲ ظهر روز پنجشنبه ۱۸ دیماه به طرف ساری حرکت میکند تا در جلسهی مسئولین که در خانهی بهمن بود، شرکت کند. با توجه به این موضوع که فاصلهی میان گرگان تا ساری ۱۳۵ کیلومتر است، به احتمال زیاد، زمان شروع جلسه ساعت دو و نیم بعدازظهر بود. اما مسئول گرگان (و همینطور مسئول آمل) پیش از ورود به خانه بهمن، موظف بودند سری به محل علامت سلامتی بزنند. اگر نشانۀ سلامتی وجود نداشت، بعد از نیم ساعت دوباره برای کنترل برمیگشتند. وقتی تغییری در وضعیت پیشین مشاهده نمیکردند، هر دو مسئول موظف بودند خیلی سریع منطقه را ترک کنند. همانگونه که مسئول پایگاه آمل چنین کاری کرده بود. یک نکته مهم دیگری را اضافه کنم زمانی را که مسئول پایگاه آمل برای کنترل علامت سلامتی به محل قرار میرفت، متفاوت بود با زمانی که مسئول پایگاه گرگان برای کنترل میآمد. این دو فرد همدیگر را در هنگام کنترل نمیدیدند. اما وقتی که نوبت به زهرا قلهکی رسید که بعد از کنترل به سرعت منطقه را ترک کند؛ زانوهای او از حرکت باز ایستادند و توان بازگشت به پایگاه را نداشتند. او بجای اجرای وظایف سازمانی، تصمیم گرفت کمی در منطقه و پیرامون خانهی بهمن جُستوجو کند. مکانی که مأموران ساواک برای به دام انداختن او تور گسترانده بودند. این واکنش احساسی، نابخردانه و دور از منطق زهرا، از منظر روانشناسی فقط یک تعریف دارد: عاشقی! زنِ صاحب خانهی بهمن هم میگفت: "این دو تا زن و مرد مثل مرغ عشق را میماندند". (توی پرانتز اضافه کنم زمانی که بهمن روحیآهنگران و قلهکی به اتفاق به استان مازندران آمده بودند، چند ماهی را در این خانه زندگی کردند). اگر عاشقی پاشنه آشیلی دارد که مثلن زهرا را به دام انداخت، از آن طرف نقطه قوتی نیز دارد که نیروی مقاومت درونی بهمن را تقویت و طولانی میکند. هیچکس بهتر از خود بهمن به این حقیقت آگاه نبود که اگر لب تر میکرد، نخست عشق خود را به دام میانداخت. مقاومت، انگیزه میخواهد و به گمانم، زهرا و بهمن هر دو، چنین انگیزهای را داشتند. در هر حال زهرا، در جُستوجوی گمشده خود، از نقطه شمالی خیابان ملت، به سوی انتهای خیابان حرکت میکند. میدانست دست به ریسک بزرگی زده است و بههمین دلیل کلت خود را در زیر چادر آماده شلیک نگه میدارد.
🔸 دو ساواکی بعد از هشت/ نـُه ساعت چشمانتظاری در پُشت پنجره اتاق بهمن که مُشرف به خیابان «ملت» بود؛ آمدن زن چادری را بهسمت خانه زیر نظر داشتند. زن صاحب خانه بهمن به بهانهی پاککردن سبزی جلوی دروازه خانه خود مینشیند و ظاهرن سرگرم صحبت با زن همسایهی رو-به-رویی میگردد. ساواکیها مانع کار او نشدند تا فضای اطراف کمی طبیعی جلوه کند. همینکه زهرا به نزدیک خانه رسید، خانم صاحب خانه با چشم و دماغ و لب به او علامت داد که وارد خانه نشود. زهرا دستپاچه شد و بجای ادامهدادن مسیر، همان لحظه برمیگردد. و این خطای سنگین و مرگآور سبب گردید تا ساواکیها هوشیار گردند و فرمان دستگیری را به همکاران خود که در درون کوچههای شمارۀ یک/دو/سه و داخل تنها سوپری محل کمین کرده بودند، اعلام کنند. زهرا قلهکی را صحیح و سالم دستگیر و بهسرعت از محل بیرون میبَرند.
🔸 در اتاق شکنجه ساواک ساری، ظاهرن زهرا قلهکی بعد از کمی یا مدتی مقاومت، همان سناریویی را برای ساواک تعریف میکند که پیش از او بهمن برای ساواک تهران تعریف کرده بود. در چنین صورتی باید به این نتیجه برسیم که بهمن از لحظهی دستگیری در عصر روز چهارشنبه ۱۷ دیماه، حداقل تا صبح روز فردا (پنجشنبه) در دادن آدرس و شمارۀ تلفن خانهی پُشتِ جبههی گرگان، سکوت کرده بود. اگر غیر از این بود، ساواک زهرا قلهکی را میگرفت به زیر شکنجههای توانسوز و مقاومتشکن که مثلن بگوید شبِ پیش را در کدام خانه خوابیده بودند؟ چون که ساواک بمحض دریافت آدرس، خانه و شمارۀ تلفن گرگان را در کنترل میگرفت و زود هم میفهمید که در آن خانه کسی زندگی نمیکند. واقعن بیوجدانی محض است که گروهی بدون محاسبه این نکات ظریف، بهمدت ۴۵ سال رفیقی را که رهبـری بود بغایت دانا، ارزشمند، آیندهنگر و فداکار، به باد تهمتهای ناروا گرفتهاند.
🔸 در غیاب زهرا قلهکی، مصطفی مسئول پایگاه گرگان بود. وقتی ساعت شش عصر همان روز قلهکی به پایگاه برنگشت، او موظف بود فرمان ترک پایگاه بدهد اما، چنین نکرد. این عمل هم خلاف قوانین چریکی بود و هم، خلاف مقرارت داخلی و درون پایگاهی. در آخرین دیداری که با حسن فرجودی داشتم، از او شنیدم که مصطفی برای این خلاف خود چهار دلیل قانع کننده داشت: نخست، آنها امیدوار بودند که زهرا قلهکی در بدترین شرایط هم میتواند روی آدرس خانهی پشتِ جبهه مانور دهد؛ دوّم، میگفت ما چهار عضو باقی مانده در پایگاه، هیچکداممان خانهی تکی نداشتیم تا شب را در آنجا بگذرانیم؛ سوّم، شب بود و خروج از خانه و رفتن بسوی تهران یا مشهد، هم دشوار بود و هم خطرناک چون که احتمال دستگیری وجود داشت؛ و چهارم، ماندن ما در آن خانه یک تصمیم جمعی بود. اما روایتهای مختلفی نشان میدهند که آنان نه تنها در فردای آن روز (جمعه، ۱۹ دیماه) پایگاه را ترک نکردند بلکه، مصطفی با وعده تلاش برای اتصال با سازمان، از اعضای پایگاه جدا میگردد و میرود بسوی شهر آمل و به محل قرارهای عاظفی که هرازگاهی سازمان میان او و خواهرش میگذاشت. مدت رفت و برگشت به آمل با حداقل نیم ساعت پرسهزدن در شهر، هشت ساعت طول میکشد و این رفتار یعنی «زمان سوزی»؛ و وقتی هم برگشت به گرگان دیگر کار از کار گذشته بود. او مجبور میشود برگردد به شهر ساری و شب را در خانۀ یکی از بستگان خود بگذراند.
🔸 اکنون و پیش از بستن دفتر پایگاه گرگان، پاسخ گفتن به یک پرسش کلیدی ضروری است: ساواک چگونه آدرس پایگاه را بهدست آورد؟ به گمانم تنها دو احتمال وجود دارد:
نخست، از زمان دستگیری زهرا آقانبی قلهکی در ساعت سه بعدازظهر روز پنجشنبه ۱۸ دیماه، تا لحظهای که ساواک پایگاه گرگان را بنا به روایت «شیدا نبوی» [تنها شاهد زنده ماجرا] زیر نظر گرفت؛ بیست و یک ساعت میگذشت. یعنی اگر زهرا قلهکی بعد از تحمل نوزده تا بیست ساعت شکنجه، آدرس را در اختیار ساواک گذاشته باشد، نه تنها کاری غیرمسئولانه، غیرانسانی و غیرقانونی انجام نداد، بلکه باید از او بهعنوان یک شخصیت مسئولیتپذیر و زنی مقاوم و با اراده، ستایش کرد. مقصر آنهایی هستند که ارادۀ تصمیمگیری مبنی به ترک پایگاه نداشتند.
و احتمال دوّم، این است که مسرور فرهنگ در ارتباط با خانهی پُشت جبهه، همان اشتباهی را مرتکب شده باشد که پیش از او زهرا قلهکی در ساری مرتکب شده بود. در این اشتباه، ساواکیها هوشیارانه بجای دستگیر مسرور، او را زیر نظر گرفتند و از اینطریق آدرس پایگاه را پیدا کردند.
کشف پایگـاه آمـل
🔸 همانطوری که در بالا توضیح دادم، اطلاعات ما در ارتباط با پایگاه آمل بسیار محدود است. اما یک نکتهی کاملن بدیهی را همهی ما میدانیم که متناسب با شرایط آن روز مازندران، دستکم سه نفر باید از رفتن بهمن روحیآهنگران به تهران اطلاع داشته باشند: زهرا قلهکی مسئول پایگاه گرگان، علی رحیمی مسئول پایگاه آمل و فرهاد صدیقی پاشاکی که ارتباط فردی داشت. توی پرانتز اضافه کنم که صدیقی پاشاکی بجز ارتباط مستقیم با بهمن، با هیچ یک از اعضای تشکیلات مازندران در ارتباط نبود. اما بنا به روال کار درون تشکیلاتی، هر دو فرد وظیفه داشتند در روزهای معینی محض اطلاع به یکدیگر، قرار سلامتی بزنند. در نتیجه در روز پنجشنبه ۱۸ دیماه سه نفر به دلیل ندیدن علامت سلامتی از طرف بهمن، از غیبتش مطلع شدند.
🔸 وقتی علی رحیمی بعد از ندیدن علامت سلامتی به پایگاه برمیگردد، در توجیه ترک نکردن پایگاه، چه دلایل مهمی برای دیگر اعضای پایگاه که عبارت بودند از: فاطمه حسنپور، شمسی نهانی و ابراهیم خیریآبریزی میآورد و آنها را قانع میکند تا ۴۱ ساعت بعد از ندیدن قرار سلامتی و تا هنگام محاصره و یورش ساواکیها در درون پایگاه بمانند؟
🔸 از این مهمتر، هر چهار عضو درون پایگاه میدانستند که عصر فردا [ساعت ۷ غروب روز جمعه] شمسی نهانی باید برود سر قرار حسن فرجودی تا چند روزی مهمان اعضای پایگاه باشد. اگر اعضاء نسبت به سلامتی و امنیت پایگاه اطمینان نداشتند، دستکم بخاطر احساس مسئولیت رفیقانهای که اعضاء نسبت بههم دارند، نمیبایستی بر سر قرار میرفتند. فکر نمیکنم که گرفتن بعضی تصمیمهای مهم در شرایطهای اضطراری، مثل تصمیمگرفتن به ترک پایگاهها، اجراءنکردن قرارها و غیره، نباید آنقدرها پیچیده و دشوار باشد. هر چهار عضو پایگاه میدانستند که مسئول استان [تنها فردی که آدرس پایگاه آمل را میدانست] غایب است و «غیبت» در فرهنگ چریکی تنها یک معنا دارد: یعنی دستگیری! و از این منظر ماندن در پایگاه، یعنی ریسک خطرناک و بازی با جان خود و دیگران!
🔸 بیتوجهی اعضای پایگاه به دستگیری مسئول استان، برای من یکی واقعن مبهم و پیچیده است. آیا ممکن است علی رحیمی خبر غیبت و عدم قرار سلامتی بهمن را به دیگر اعضاء پایگاه آمل انتقال نداده باشد؟ طرح چنین پرسشی در مناسبات رفیقانهی درون تشکیلاتی، اگرچه بدترین فرضیه است ولی، حتا اگر بپذیریم که یک در هزار چنین فرضیهای درست باشد، باز مسئلهی ابهام همچنان به قوت خود باقی است. جدا از این موضوع، اعضای پایگاه آمل وقتی دیدند شمسی نهانی در موعد مقرر [ساعت ۸ شبِ روز جمعه ۱۹ دیماه] همراه با مهمان به پایگاه برنگشت؛ چرا پایگاه را ترک نکردند؟ آیا اعضای باقیمانده در پایگاه آمل نیز درگیر همان مشکلاتی بودند که مصطفی حسنپور در بارۀ پایگاه گرگان توضیح داده بود؟
🔸 انگشت گذاشتن روی این نکات که بهزعم من خیلی هم مهم هستند، بدین علت است که بگویم ضربه خوردن پایگاههای گرگان و آمل در مجموع، کوچکترین ارتباطی به دستگیری بهمن روحیآهنگران و کشف دفترچه رمز و غیره نداشت. هر دو ماجرا مربوطند به مبحث کیفیت نازل ترکیب درون پایگاهی. این که کشف دفترچه رمز بهمن را این همه برجسته و پرچم کردند، دلیلش، بدون هیچ شک و تردیدی، ناشی از همین کیفیت نازل هست. شیوه برخورد منطقی با چنین ماجرایی، این بود که سازمان گزارش کتبیای که علی رحیمی در باره ضربه آمل نوشت و به نسترن آلآقا تحویل داده بود؛ دستکم در درون سازمان منتشر میکردند. این که چه کسانی مانع از انتشار آن در درون سازمان گردیدند، کموبیش شبیه همان داستانیست که مانع از انتشار آثار جزنی در درون سازمان میشدند.
🔸 بعد از ماجرای مازندران و بهويژه در نیمه نخست سال ۵۵، بارها از زبان هواداران سازمان فدائی شنیده بودم که اگر ماجرای ضربه خوردن پایگاه گرگان علت داخلی و درون پایگاهی داشت؛ ضربه خوردن پایگاه آمل علت خارجی و برون پایگاهی داشت. کسی از بیرون آدرس این پایگاه را لو داده بود. اما آن فرد به احتمال زیاد، شمسی نهانی نمیتوانست باشد چونکه او در برخورد با ساواکیها خودش را منفجر کرده بود؛ در نتیجه تنها فردی که آدرس خانه را میدانست و در اختیار ساواک گذاشت، کسی جز بهمن روحیآهنگران نبود!
🔸 واقعیت این است که داستان ضربه خوردن پایگاه آمل برای رهبری وقت و حتا برای خود علی رحیمی مسئول پایگاه بسیار پیچیده و غیره قابل فهم بود. اگر گزارش علی رحیمی یا تحلیل حقنواز از ضربه مازندران اجازه انتشار مییافتند؛ دستکم سه فایده اساسی داشتند: نخست مانع قضاوت و اتهامزنی شتابزده رهبری وقت میگردید؛ دوم، مانع دنبالهروی خیل بیشمار اعضایی که خودشان درگیر با بحران تلاشی و در-به-دری بودند، از پیش قضاتهای رهبری میگردید؛ و سوم، مانع سوءاستفاده ساواک و افرادی مانند محمود نادریها میشد. حالا همه میدانند که ناروشنیها و پیچیدگیها مختص به ضربه مازندران نبود اما، داستان روحیآهنگران یک «کلافپوشانی» شد تا یکسری خطاهای فردی و تصمیمگیریهای اشتباهی رهبری را که بهسهم خود بحرانزا شده بودند؛ پنهان کنند. از این منظر بود که حمید اشرف فرصتطلبانه از فضای پیش آمده بهره بُرد و بدون اینکه دلیل و علت واقعی ضربه را بداند، شتابزده علیه بهمن روحیآهنگران رقیب واقعبین و آیندهنگر خود موضع گرفت.
🔸 من با آن گروه از افرادی که معتقد بودند "ضربه خوردن پایگاه آمل علت خارجی و برون پایگاهی داشت" موافقم. اما نه توسط بهمن روحیآهنگران! علت واقعی ضربه خوردن پایگاه آمل، ناشی از ابتکار یکی از ساواکیهایی است که از تهران به ساری آمده بود. آنها جسد شمسی نهانی را که از قسمت سینه به بالا سالم مانده بود، در داخل سردخانه کمی مرتب و آرایش کرده و از آن عکس میگیرند. عکسها را برای رؤسای ساواک، شهربانی و ژاندارمری شهرهای شاهی، بابل، آمل و غیره [شهرهای پیرامونی ساری] میفرستند و از همه میخواهند تا کل پرسنلشان در آن شب عکس را رؤیت کنند. مأمور ادارۀ آگاهی شهربانی آمل که در نزدیکی پایگاه فدائیان در آمل خانه داشت؛ عکس را شناخت و آدرس و مشخصات دو زن و مردی را که در آن خانه زندگی میکردند، در اختیار ساواک گذاشت. از این داستان مهم و تراژیک کسی خبردار نگردید و هنوز هم با خبر نیستند. دو عضو علنی آمل نیز زمانی از این ماجرا اطلاع یافتند که دیگر، نه حمید اشرف زنده بود و نه سازمان فدائی در دسترس!
مشاهدههای من
🔸 من بهطور تصادفی سه روز متوالی شاهد یک سری ضربات پی-در-پی در شهرهای ساری و آمل بودم. واگویی آنچه را که با دو چشم دیدهام، شاید بتواند تکملهای برای ابهامزدایی گزارش تحلیلی بالا باشد. اما پیش از واگویی موظفم یادآوری کنم که بخش عمدهای از دادهها و اطلاعات موجود در گزارش تحلیلی بالا را مدیون چهار رفیق هستم: سه عضو علنی به نامهای نصرت و نادر و هوشی، و رفیق دورۀ نوجوانی و جوانیم حسن فرجودی. امیدوارم این گزارش در مجموعه و بهويژه به لحاظ محتوایی، برآورنده همان هدفی بوده باشد که مشوّق آنان در گردآوری دادهها و اطلاعات بود، یعنی: اعاده حیثیت از شخصیتی که بهمدت سی ساعت شکنجه و مرگ را به جان خرید، تا لب نگشاید و رازهای ناگفتنی را هویدا نسازد.
🔸 نزدیک ساعت سه بعدازظهر روز پنجشنبه ۱۸ دیماه سال ۵۴ بود که در ضلع شمال غربی میدان ولیعهد ساری پیاده شدم. از محوطه پیرامونی میدان و از عرض خیابان گذشتم تا به برادر زنده یادم «هوشی» که در حیاط ساختمان دانشسرای راهنمایی منتظرم ایستاده بود، بپیوندم. آن روز خیلی شاد و سردماغ بودم. وقتی دو برادر همدیگر را در آغوش گرفتیم، هوشی گفت چه شد؟ خیلی شاداب به نظر میرسی؟ گفتم آدمها وقتی سر و سامانی میگیرند، چهرهشان شادابتر به نظر میآید. و با این جمله غیرمستقیم به او حالی کردم که فصل نگرانی و خطر گذشت. من که هر پانزده روز [گاهی هم سه هفته] یک بار میخواستم بروم سر قرار، شب را در خانه او میگذراندم و ساعت هفت صبح روز بعد سوار اتوبوس میشدم و از گاراژی که در تصویر میبینید، بهسوی مشهد حرکت میکردم. ساعت هفت عصر همان روز هم میرسیدیم به گاراژی در خیابان «طبرسی» مشهد، محلی که حسن فرجودی دستگیر شد. در طول مدتی که در رفت و آمد بودم، برادرم طفلکی نگران و بیخواب بود تا هنگامی که سالم برگردم.
🔸 دو برادر بهسمت خانه حرکت کردیم. از بغل سینما سپهر گذشتیم و داخل کوچه شمارۀ یک شدیم. در وسط کوچه دو مرد ظاهرن مشغول گفتوگو بودند. بمحض دیدن آنها به هوشی گفتم فضای کوچه کمی سنگین است. گفت آن دو نفر را میشناسم مأموران آگاهی شهربانی ساری هستند. خانه که رسیدیم، داستانی را که صبح امروز دیدم، برایت تعریف میکنم. توی خیابان ملت، ظاهرن چیز مشکوکی به چشم نمیخورد. رو-به-روی تنها سوپری کوچک خیابان ملت، مردی با وضعیت بسیار عادی روی چهارپایه در پیادهرو نشسته بود. زنی هم با چادر سیاه از بالا میآمد. زن وقتی که میخواست از کنار مغازه بگذرد، مردی از درون مغازه بیرون پرید و همراه با آن مردی که روی چهارپایه نشسته بود، از دو طرف به آن زن جوان [که بعدها فهمیدم زهرا آقانبی قلهکی بود] حمله کردند. زهرا در زیر چادر کُلت بهدست بود و گلولهای هم شلیک کرد ولی، آن دو مرد چنان محکم دستها و گردن و دهانش را گرفته بودند که گلوله یکی از موزائیکهای پیادهرو را سوراخ کرد. در لحظه تعدادی از مأموران رسیدند، او را که دو طرف صورتش زیر فشار چنگال یکی از دو مأمور خونی شده بود، دستبند زدند و با خود بُردند. همسایهها که صدای شلیک گلوله را شنیده بودند، به خیابان ریختند. دو دختر نوجوان ۱۴ــ۱۳ ساله همراه با برادر هفت سالهشان و پیرمردی که در ته سوپری توسط مأمور ساواک زندانی شده بودند، داشتند با آب و تاب ماجرایی را که با چشمهای خود دیده بودند، تعریف میکردند.
🔸 وقتی به خانه رسیدیم، برادرم گفت من آن زن را میشناختم. در خانهی مقابل خانه ما رفت و آمد داشت. ساعت چهار و نیم شب [بخوانید ساعت چهارم و نیم صبح پنجشنبه ۱۸ دی ماه] با شنیدن صدای ماشینی که داشت پارک میکرد، از خواب پریدم. سرنشینان داخل اتومبیل سه نفر بودند و تا ساعت پنجونیم صبح داخل ماشین ماندند و بعد از آن هم رفتند داخل خانهی مقابل. به احتمال زیاد آن مرد دستگیر شد و اینها هم تور انداخته بودند برای بچنگآوردن طعمه دوم. گفتم من هم بر این باورم که آنها زوم کرده بودند روی خانمها. دلیلش هم این است که کسی کوچکترین توجه و کاری به ما نداشت.
🔸 ظهر روز بعد [جمعه ۱۹ دی ماه۵۴] بهطرف آمل حرکت کردم. رفتم بر سر قرار [خانه] دو برادر با نامهای نصرت و نادر که هر دو عضو علنی سازمان بودند. آنها را در جریان ماجرای ساری گذاشتم و اضافه کردم که انگاری خطر در پیرامون ما در حال پرسه زدن هست. ساعت سه بعد از ظهر نصرت که تاکسیدار بود، رفت سر کار. کمی بعد از صحبتهای پراکنده با نادر، آماده رفتن که شدم گفت تا محمودآباد تو رو میرسانم. گفتم قصد برگشت به چالوس را ندارم اما، اگر حوصله داری کمی به اتفاق در شهر بگردیم تا بیشتر با محیط آشنا شوم. نادر برخلاف برادرش نصرت که آدم صبور و شادی بود، کمی کمحوصله بود ولی، بسیار تیزبین. هنگام گردش در شهر رو به من کرد و گفت: قبلن هم به اتفاق گشتی در شهر زدیم اما، این دفعه بجای دقت روی خیابانها و کوچهها، بیشتر روی آدمها دقیق میشوی. آیا دنبال گمشدهای میگردی؟ من بجای برخورد کلیشهایی که بعضیها عادت داشتند و تندی پاسخ میدادند "نه رفیق جان! شما اشتباه فکر میکنید."؛ رک و راست گفتم آره! دنبال فردی میگردم که چند وقت پیش بهطور تصادفی توی یکی از خیابانهای آمل دیده بودم. نادر بعد از شنیدن پاسخ [به گمانم] آرامش گرفت. و من هم با ظاهری آرام، درگیر آشوبهای درونی خود شدم که اگر چشمم به فاطمه حسنپور افتاد، چگونه او را از ماجرای ساری مطلع سازم. اولین و آخرین باری که بهطور تصادفی با هم برخورد داشتیم، من با لبخند از او استقبال کردم و او هم با تبسمی شیرین از کنارم گذشت.
🔸 گشت و گذار ما دو _سه ساعتی طول کشید. اگرچه نتیجهای نگرفتیم اما با هم خیلی حرفها در بارۀ نقصهای تشکیلات پادگانی زدیم که به چه دلیل استعدادسوز و هستیسوز است و باید اصلاح گردد. حرفهای ما که حسابی گل گرفت نادر گفت تا ساری تو رو میرسانم. قرار شد نرسیده به میدان ولیعهد ساری من را پیاده کند. وقتی به نزدیکی میدان ساری رسیدیم، به ترافیک برخوردیم، جمعیت زیادی هم دور میدان اجتماع کرده بودند. نادر هم مثل دیگر رانندگان کنجکاو در گوشهای توقف کرد و به اتفاق میان جمعیت رفتیم. او با گویش ساروی از دیگران پرسید چه خبر است؟ گفتند مأموران پلیس دختر خرابکاری را [که بعدها فهمیدم شمسی نهانی بود] دنبال کردند و او هم رفته وسط میدان خود را منفجر میکند. زمانی که رسیدیم، آمبولانس آمده بود برای حمل جسد به سردخانه. هر دوی ما به این نتیجه رسیدیم که آن دختر فدائی صد در صد کشته شده است. به نادر گفتم به احتمال زیاد ساواکیها در درون جمعیت هستند، بهتر است که از هم جدا شویم. منتها خواهش میکنم که در فاصلهی یک هفته تا ده روزی سعی کنید خانهتان پاک باشد.
🔸 از میان جمعیت راه بهسوی سینما سپهر باز کردم. بغل سینما، هوشی داشت با یکی از دانشجویانی لاهیجانی به نام محمد گپ میزد. سه نفری به طرف خانه حرکت کردیم. خانه او یک کوچه پائینتر از خانه هوشی بود اما گفت اگر مزاحم نیستم به اندازه صرف یک استکان چای بیام خانه شما تا کمی بیشتر همشهریم را ببینم. در داخل خانه از من پرسید که به نظر تو آن دختر کشته شده بود یا هنوز نیمه جانی داشت؟ گفتم مُرده بود. گفت چطوری فهمیدی؟ گفتم اگر او ذرهای جان داشت، ساواکیها منتظر آمدن آمبولانس نمیماندند. میانداختند توی ماشین سواری و سریع میرساندند به بیمارستان. ظاهرن پاسخی که دادم قانع شد و چای رو نوشید و خداحافظی کرد. وقتی رفت، هوشی گفت دو سال است که با هم رفت و آمد داریم اما، نخستین بار است که میبینم در ارتباط با مرگ یک چریک کنجکاوی نشان میدهد. با شنیدن این سخن، جرقهای در ذهنم زده شد. محمد را تا اندازهای میشناختم. از بچههای روستاهای شمال لاهیجان بود و نسبتی هم با حسنپورها داشت. توی دل گفتم نکند فاطی یا مصطفی در خانهاش پنهان شده باشند و او را فرستادن برای کسب اطلاعات سر و گوشی آب بدهد. مطمئن بودم که حدسم درست است اما در این باره چیزی به هوشی نگفتم. پنجشنبه [۲۵ دی ماه] هفته بعد که برای رفتن بر سر قرار مشهد دو باره برگشتم به ساری، شب او را همراه با چند دانشجوی لاهیجانی دعوت به شام کردم. وقتی از رستوران بیرون آمدیم، من دست محمد را گرفتم و کمی عقبتر از دیگران حرکت کردیم. سرم را نزدیک گوش او بُرده و آرام گفتم روز شنبه گذشته وقتی داشتم میرفتم سر کار، دیدم مصطفی از خانه تو بیرون آمد. با تعجب خیره شد به چشمهایم اما، چیزی نگفت. چند قدمی با سکوت کنار هم راه رفتیم آهسته پرسید برادرت هم از این جریان مطلع است؟ گفتم نه! همین حرف را هم اینجا چال میکنیم. با لبخند گفت قربان آدم چیز فهم.
🔸 صبح زود روز شنبه ۲۰ دی ماه، که روز رفتن بر سر قرار خودم در شهر بابلسر بود، از خواب برخاستم. قرار اوّلم ساعت یازدونیم و قرار دوّم در ساعت یک بعدازظهر بود. وقتی حسن فرجودی مکان و زمان قرارها را دو هفته پیش در مشهد به من گفته بود؛ بی اختیار خندیدم. پرسید بخاطر چی میخندی؟ گفتم من در روز ۲۹ مرداد ماه سال ۵۱ در قزوین قرار داشتم. زمان قرار شبیهی همین قراری بود که الان گفتی. اما روز ۲۸ مرداد احمد زیبرم کشته میشود و قرار روز بعد پایمال میگردد. امیدوارم این دفعه چنین اتفاقی نیفتد. گفت قرار ثابت تو سر جای خودش باقی است. صبح پیش از رفتن به برادرم گفتم: به احتمال زیاد (۸۰درصد) ممکن است عصر پنجشنبه آینده برگردم ساری. سعی کن توی هفته خانهات پاک باشد. ارزیابیام از کشتار دیشب این است که ساواک گشت شهری گذاشته است، بهویژه در محدودهای که محل زندگی و تحصیل تو هست. من امروز بر میگردم به چالوس، ولی پیش از رفتن سعی میکنم گشتی توی آمل بزنم.
🔸 راننده بنز سواری کرایه وقتی وارد شهر آمل شد، همکارش که از رو-به-رو میآمد، برایش چراغ زد و ایستاد و گفت: "آمل شده تکزاس! یک عده از اینور تیراندازی میکنند و یک عدهام از آن ور". از آنجا تا گاراژ پنج_شش دقیقهای طول کشید و در این مدت، دو بار نگاه سنگین راننده را از توی آینه احساس کردم. حساسیت نشان ندادم. ظاهرن آن نگاه بر روی منِ غریبه یک واکنش ساده و طبیعی بود. وقتی به گاراژ رسیدیم، آرام بسوی در خروجی حرکت کردم. اما هنوز چند قدمی از آن دور نشده بودم که چشمم افتاد روی مردی که با قدمهای بلند و تند داشت به سمت گاراژ میآمد. قیافهاش از دور داد میزد مصطفی حسنپور است. اشتباه نمیکردم، خودش بود ولی، چه شکلی با او رو-به-رو گردم که نترسد؟ مرا با مأموران ساواک اشتباه نگیرد؟ بی حرکت ایستادم، به چهار/پنج متریام رسید با لبخند از او استقبال کردم. با دیدن من کمی در آهنگ قدمهایش تغییری بوجود آمد. وقتی به یک متری رسید امانش ندادم: سلام آقا مصطفی! از فاطی چه خبر؟ نگرانم! میتوانم کمکی بکنم؟ کمی با تردید نگاهم کرد و گفت: "جنابعالی؟" گفتم «یوسفدهی». به گمانم شبیه کسی که با شنیدن این نام آشنا آرامشی گرفته باشد، با صدایی پریشان و بغض گرفته در گلو گفت: "امیدوارم بتواند بگریزد". بعد از گفتن این جمله خیلی زود بخود آمد و گفت نمیخواهم با این حال و وضع بروم دنبال کرایه کردن ماشین سواری؛ میتوانی یک ماشین سواری دربست و زیر هزار تومان برای مشهد کرایه کنی؟ برگشتم به داخل گاراژ. دیدم همان رانندهای که با او به آمل آمده بودم، در کنار ماشین خود گرم صحبت با راننده دیگری بود. رفتم جلو پرسیدم، حاضری دربست به مشهد بَروی؟ کمی نگاهم کرد و گفت هزار تومان! گفتم من که نیامدم ماشینت را بخرم. هر دو راننده زدند زیر خنده. لحظهای بعد کوتاه آمد و به هشتصد تومان رضایت داد. همین که مصطفی حرکت کرد، من هم بجای ریسککردن و سرک کشیدن به محل درگیری، همان لحظه به طرف بابلسر حرکت کردم.
🔸 توی راه بابلسر، لحظه به لحظه، گاهی چهره متبسم فاطی حسنپور در برابرم ظاهر میگردید و گاهی، چهرۀ گرفته و رنگ پریده زهرا آقانبی قلهکی. وقتی هم تصویرها محو میشدند، صدای بغضآلود مصطفی در درون گوشام میپیچید: "امیدوارم بتواند بگریزد". ولی آیا فاطی توانست از خطر بگریزد؟ آیا خود مصطفی که از منطقه خطر دور شده بود، توانست از خطر بگریزد؟ من در سخنرانی سال ۵۹ در سالگرد مرگ فرهاد صدیقی پاشاکی گفته بودم: او همراه با گروهی از فدائیان به این نتیجه رسیده بودند که در گریز از خطر، فقط یک راه وجود دارد: سبک زندگی و مبارزه را باید تغییر داد! اما و متأسفانه یک سری حوادث تحمیلی به آنها امان نداد که بتوانند ایدههایشان را پیاده و متحقق کنند.
🔸 بعد از اجرای قرار بینتیجه اوّل در بابلسر، رفتم داخل قهوه خانهای که در نزدیکی دانشکده بابلسر قرار داشت. مکان مناسب و دنج و امنی بود برای گذراندن وقت. برای اجرای قرار دوّم، سر ساعت یک بعد از ظهر، از کنار دانشکده بهطرف جاده «محمود آباد» حرکت کردم. قرار بود پیاده و بهمدت بیست دقیقه در این مسیر حرکت کنم تا حسن فرجودی همراه با بهمن روحیآهنگران به اتفاق برسند و مرا سوار کنند. حسن در هنگام دادن زمان قرارها گفته بود عصر آن روز را کاملن خالی بگذار. خالی گذاشتن یک بعدازظهر برای اجرای یک قرار خیابانی، سنخیتی با هم نداشتند. احتمال میدادم که حتمن نشستی خواهیم داشت اما، میان احتمال و آنچه اتفاق افتاد، تفاوت وحشتناکی وجود داشت. در واقع همانگونه پیشاپیش حدس زده بودم، پایان سرنوشت قرار بیستم دیما ۵۴ نیز شبیهی پایان سرنوشت قرار ۲۹ مرداد ماه سال ۵۱ گردید. وقتی عقربهی دقیقه شمار ساعت از روی خط بیست دقیقه گذشت، نمیدانم چند دقیقهای آنجا ثابت ایستادم. بی نتیجه سوار مینیبوس شدم و بهطرف چالوس حرکت کردم.
🔸 در محوطه بیرونی گاراژ چالوس/کجور، نادر آملی با کمحوصلهگی و پریشانی در حال قدمزدن بود. میدانست که ماشین ده «لشکنار» [محل کارم] روزی یکبار و آنهم در ساعت بین سهونیم تا چهار بهطرف ده حرکت میکند. وقتی من رو دید خوشحال شد و گفت خبر مهمی دارم. صبح در شهر آمل درگیری بود و دو نفر هم کشته شدند اما، نمیدانست مرد بودند یا زن. نصرت که با تاکسی در آن اطراف پرسه میزد، مرد جوانی را دید که بسوی محل درگیری میرود. نصرت چهره آن مرد را خوب بخاطر داشت. یک روز که داشت مقابل آن خانه مسافر پیاده میکرد، دید که او از آن خانه بیرون آمده بود. به موازات او ترمز زد، در جلو را باز و صدایش کرد که بیا داخل ماشین. آن مرد متحیر ایستاده بود که راننده تاکسی چه میگوید. نصرت با تحکم او را به داخل ماشین کشید و گفت: عمو جان ساواکیها خانه شما را محاصر کردند و الان با بقیه ساکنان خانه در حال جنگ هستند. نصرت بعد از این که صحنه درگیری را نشانش داد، او را راضی کرد و آورد خانه. به او اطمینان داد بعد از دو تا سه روز او را با یک کامیون میفرستد به تهران. گفتم نصرت چنین امکانی دارد؟ گفت صد در صد، نگران نباش! بهش گفتم عصر پنجشنبه میخواهم بیایم ساری. دوست دارم از نتیجه کارتان و سلامت آن مرد [علی رحیمی] با خبر گردم ولی، نمیخواهم در ساری یا در آمل با تو قرار بگذارم. گفت ساعت یک بعدازظهر روز پنجشنبه جلوی آموزش و پرورش نوشهر همدیگر را میبینیم.
🔸 ساعت هفتونیم عصر روز جمعه ۲۶ دیماه در یکی از کوچههای منطقه دروازه قوچان مشهد، تاریخ و قرار سلامتی را طبق روال همیشگی زدم. ساعت یک بعدازظهر روز شنبه [۲۷دی] وارد کوچه «فروزانفر» شدم و آرام تا انتهای کوچه که به خیابانی دیگری متصل میگردید، رفتم اما، از حسن فرجودی خبری نبود. دو هفته بعد [شنبه، ۱۱بهمن ماه] دوباره بر سر قرار ثابت رفتم، باز هم بینتیجه بازگشتم. از آنجایی که داستان ارتباطگیرم با تشکیلات مشهد داستان مفصل و درازی است، میگذارم برای فرصتی دیگر تا جداگانه تعریف کنم. تنها میدانم حسن فرجودی تعمدن بر سر قرار حاضر نمیشد. گویا تصمیم گرفته شده بود که ارتباط با علنیهای مازندران را تا اطلاع ثانوی تعطیل کنند. احتمالن دلیل چنین تصمیمی غیر از این نمیتوانست باشد که ساواک، از طریق علنیها شمال آدرس بعضی پایگاهها را کشف کرده بود. ولی به گمانم قطع ارتباط با علنیها خطر بیشتری داشت. چون که آنها خود را به هر دری میزدند تا دوباره ارتباط بگیرند.
🔸 در آخرین دیداری که با حسن فرجودی در روز سوّم یا چهارم شهریور ماه سال ۵۵ داشتم، او را در جریان گزارش بالا گذاشتم. بخشی از خبرهای درون پایگاهی را او در اختیارم گذاشت و گفت آن شب «فران» [شمسی نهانی] آمده بود سرقراری که با من داشت. گفت قرار بود روز بعد با بهمن بیایم تو رو سوار کنیم برویم داخل حوزهای که دیگر شکل نگرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر