یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۹

سه ترور سرنوشت‌ساز

 

🔸 در آستانه‌ی ۵۰مین [پنجاهمین] سال‌گرد رُخـداد #سیاهکل، بررسی رُخدادی که برای نخستین بار بازی رو باز «مقاومت» را که پیش از آن شرم کشف حجاب داشت، علنی و سراسری کرد و علیه قدرت مطلق و «سنت دو مطلق» حاکم [سلطه شاه و سلطه‌پذیری مردم] بر فضای سیاسی آن روز ایران کلید زد؛ از این منظر ضروری‌ست که نگاهی تحلیلی، همه‌جانبه و واقع‌بینانه‌ای بـه پُشتِ سر و بـه‌ویـژه بـه سه ترور سرنوشت‌سازی داشته باشیم که چگونه سازمان چریک‌های فدائی، بعد از اجراء و پیاده‌کردن هر یک از آن‌ها، چون کشتی بی‌لنگر، کج می‌شد و مج می‌شد. 


🔸 آن سه ترور به لحاظ زمانی/تقویمی و به ترتیب عبارت بودند: نخست، «ترور فرسیو» که سرشتی دوگانه داشت و هم‌زمان دو مسیر کج‌راهه و صاف‌راهه را در برابر رهبری سازمان نوبنیاد، جوان، عدالت‌خواه و ملی می‌نهاد؛ دوّم، «ترور فاتح یزدی» است که چون صدای بلند ناقوسی، پایگاه اجتماعی فدائیان را لرزانید و همه را از خواب غفلت بیدار کرد و نسبت به آینده پیش‌رو هُشدار می‌داد؛ و سوّم، «ترور نوشیروان‌پور» است که همه را به جُنب‌و‌جوش و پرسش‌گری واداشت تا بپذیرند که آن حرکت، معنایی غیر از سکتاریسم و فرقه‌گرایی ندارد و نداشت.

🔸 مطلب پیش‌رو تنها بخش نخست را مورد بررسی قرار می‌دهد که در بهمن ماه سال گذشته [۹۸] نوشته شد.

     

۱ـ ترور فرسيو

🔸 ترور سرلشگر فرسیو دادستان دادگاه نظامی ارتش، به این دلیل ساده که در یک مقطع زمانی خاصی اتفاق افتاد و مانند یک سیلی مُحکم و صدادار و غیرمنتظره‌ای بر گونه‌های استبداد حاکم یا «قدرت مطلق» نشست و به‌سهم خود توانست تأثير روانی ويژه‌ای بر جامعه‌ی بُهت‌زده روشنفکری آن روز ايران بگذارد؛ حائز اهميت و بررسی است.    

🔸 بعد از ترور فرسيو، موج تازه‌ای ميان اکثريت طبقه متوسط مُدرنِ شهری که در واقع مهم‌ترين نيروی محرّکه تحول آن روز جامعه‌ی ايران بودند، راه افتاد. معنای اين موج تازه که ممکن بود تحت تأثير يک‌سری عامل‌های مختلف از جمله برنامه‌ریزی هدف‌مند، شانس و محاسبات دقيق تاکتيکی در شرايط ويژه‌ای به يک سونامی بسيار بزرگ و فراگيری منتهی و مبدل گردد؛ در واقع چيزی جز پذيرش تحليل «دو مطلق» و بازخوانی داستان «مُشت و درفش» و به روزکردن آن در قالبی تازه نبود. به زبانی ديگر، آن ترور و اين موج به راه افتاده نشان می‌دادند که جامعه اتوماتيک‌وار دارد وارد يک دوره‌ی جديدی بنام «کنترل‌ناپذيری» می‌شود که از اين پس، همه‌ی سازوکارهای عادی مبارزه سياسی اگر تعطيل نگردند، دست‌کم با دشواری‌هايی مواجه خواهند بود.

🔸 دومين نکته‌ی قابل تأکيد در ارتباط با موج تازه، مسئله‌ی تقدم و تأخر است. به لحاظ تقويمی، بازماندگان «گروه جنگل»[سياهکل] پيش از اين‌که تحليل «دو مطلق» و  نظريه‌ی اميرپرويز پويان را مورد توجه و مطالعه‌ی دقيق قرار دهند؛ خيلی پيش‌تر، طراحان، برنامه‌ريزان و سياست‌گذاران نظام شاهنشاهی که اتفاقن آن‌ها نيز در مجموع وابسته به طبقه‌ی متوسط مُدرن شهری بودند، اهميت نظری و تأثير روانی‌ای که ايده «دو مطلق» بر مردم و جامعه‌ی آن روز ايران می‌گذاشت را خوب می‌فهميدند و تجربه کرده بودند. به‌همين دليل وقتی چريک‌ها نخستين گلوله را در #سياهکل شليک کردند، آن‌ها [سياست‌گذاران] در جهت حفظ «قدرت مطلق»، نيروهای نظامی کاملن مجهز و بی‌شماری را به منطقه‌ی جنگلی شمال و سياهکل فرستادند تا در کوتاه‌ترين زمان ممکن، چريک‌ها را سرکوب و دستگير کنند. در واقع حضور آن فوج عظيم نظامی به منطقه که همه را، يعنی هم مردم منطقه و هم چريک‌ها را ناگهان غافل‌گير کرده بود؛ از منظر استراتژيک تنها يک معنی داشت: همه‌ی جوانان ايران از جمله عقبه‌ی محدود چريک‌ها در منطقه، با ديدن چنين نمايش قدرتمندانه‌ای بی اختيار تسليم احساس بی‌تحرکی و «ضعف مطلق» گردند و اگر تمایلی وجود داشت، با دیدن این نمایش پا پس بکشند.

🔸 در چنين فضايی بود که ترور فرسيو اتفاق افتاد و متناسب با سر و صدايی که ايجاد کرده بود توانست اين معادله را دگرگون و يا دست‌کم همه‌ی «شو»ها و تبليغات سياسی‌ای که رژيم در فاصله‌ی ۲۱ روز [از روز اعلام اعدام گروه جنگل در ۲۶ اسفند ماه سال ۱۳۴۹ تا روز ترور فرسيو در ۱۸ فروردين ماه سال ۱۳۵۰] در بارۀ «قدرت مطلق» و شکست‌ناپذيری خود راه انداخته بود؛ بی‌اعتبار کند. به بيانی ديگر، شتاب و کين‌خواهی حکومت در محاکمه و اعدام جنگلی‌ها و پاسخ سريع چريک‌ها از طريق ترور فرسيو به‌سهم خود توانستند يک جنگ فرسايشی «اعتباری_انتزاعی» و «درون طبقه‌ای» را که مقدمه‌ای بود برای هموار کردن آينده حضور حاشيه‌نشيان شهری در سياست؛ در درون جامعه‌ی شهری کليد بزنند. از اين تاريخ بود که هم گروه بازماندگان #سياهکل و هم شاه و ساواکی‌ها، هم‌زمان، «جنگ مسلحانه شهری» را بعنوان يک استراتژی بنيادی در تقابل با يک‌ديگر [و صد البته با انگيزه‌های متفاوت و ديدگاه‌های مختلف] پذيرفتند. در واقع اين «هم‌زمانی»، «هم‌سونگری» و «هم‌آرائی» در پای‌بندی به استراتژی واحد؛ يعنی ورود جامعه‌ی سياسی به شرايطی تازه و پذيرفتن الگوی تازه.

🔸واقعيت هم همين بود که بعد از ترور فرسيو، کل عناصر سياسی جامعه که در آن روزها اصطلاحاً «سياسی کار» ناميده می‌شدند، خودشان را با يک شرايط کاملن متفاوت، بی‌قاعده و تحميل‌گری رو-به‌-رو و درگير می‌ديدند و با تمام وجودشان به شديدترين وجهی احساس ناامنی می‌کردند. آن‌ها می‌دانستند که متناسب با تغيير الگوها، ساختارها هم کم‌و‌بيش تغيير خواهند کرد و چنين گذاری پُر هزينه و خونين خواهد بود. اين نگرانی علت داشت. جامعه سياسی تا پيش از ترور فرسيو، هم واکنش‌ها، و هم کُنش‌های آشکار حکومت را بعد از ماجرای سياهکل دنبال و تجربه کرده بودند که چگونه حکومت سلطنتی باصطلاح مُدرن و پای‌بند به قانون و محاکمه‌ی آزاد و علنی، بی‌توجه به افکار عمومی جهان چهرۀ واقعی خود را عريان کرد و در فاصله ۲ روز، ۱۳ نفر از اعضای گروه جنگل را به شيوه‌ای که بعد از انقلاب اسلامی به نام «دادگاه آيت‌اله خلخالی» معروف گشت؛ در دو دادگاه مختلف «بَدوی» و «تجديدنظر» محاکمه، محکوم و اعدام می‌کنند.(۱) و مهم‌تر، از آن‌جايی که دادستان و قضات محترم دادگاه نظامی «به فرموده» و با شعار «اعدام سريع» دادگاه نمايشی را تشکيل داده بودند؛ تقاضای فرجام را که جزئی از ابتدايی‌ترين حقوق همه‌ی محکومان [حتا جنايتکاران] به اعدام است را نپذيرفتند تا به جهانيان نشان دهند که نظام سلطنتی، استعداد و آمادگی عجيبی در زير پا نهادن قانون دارد.


 

تأثیر تئوری دو مطلق بر زندگی

🔸 امروز هر پژوهش‌گر و تحلیل‌گر بی‌طرفی نیک می‌داند آن‌گونه که امیرپرویز پویان در جزوه «ضرورت مبارزه مسلحانه و ردّ تئوری بقاء» پیش‌بینی کرده بود، سرسختی شاه و نظام امنیتی شاهنشاهی در پای‌بندی به تئوری دو مطلق، مهم‌ترین عامل و علتی در شعله‌ور گردیدن جرقه #سیاهکل در درون جامعه بود. در لحظه‌ای که نخستین گلوله در #سیاهکل شلیک گردید؛ کل ارکان حاکمیت و قدرت مطلق و همه نوع امکانات و همه‌ی نیروهای متخصص در اختیار و در خدمت به شاه کُهنه کاری بودند که سی سال تجربه‌ی مدیریت و کشورداری داشت. چنین شخصیتی در واقع یک نکته کاملن بدیهی را باید خوب می‌فهمید و می‌دانست که مسئولیت سرنوشت آینده ایران، و مسئولیت سرنوشت آینده خاندان پهلوی و غیره و غیره؛ بـه عهده او بود، نه بر عهده‌ی چند جوان تشنه‌ی آزادی و فعالیت‌های سیاسی آزادانه که از زور خشم و نارضایتی، سر به جنگل‌ها زده بودند. از این منظر شاه موظف بود که پیش از اعدام «گروه جنگل»[سیاهکل]، با اتکاء به امکانات و نیروهای متخصصی که در خدمت داشت، سطح نارضایتی مردم را در درون جامعه دقیق می‌سنجید که اعدام‌ها و برخورد خشن نظام با جوانان، تا چه سطح و اندازه‌ای می‌توانند تأثیر بغایت منفی روی مردم بگذارند و دامنه‌ی نارضایتی را در درون جامعه گسترش دهند؟

🔸 اما شاه بجای نظرسنجی و توجه به توصیه‌ی (۲) حسین فردوست یار غارش در مخالفت با اعدام گروه #سیاهکل، که آن روزها در رأس بالاترین مقام امنیتی/اطلاعاتی قرار داشت؛ دو پا را در یک کفش کرد تا به ایرانیان ثابت کند که قدرت مطلقه شاه، شکست‌ناپذیر است. او نه تنها فرمان «اعدام سریع» چریک‌ها را صادر کرد، بل‌که رهبری و اختیار مطلق کل نهادهای اطلاعاتی/امنیتی کشور را بدون هیچ فیلتر و کنترلی می‌سپارد به دست یک مثلث [نصیری/معتضد/ثابتی] فرصت‌طلب، جاه‌طلب و خرفتی که جز بهره‌گیری از جنگ و گلوله و شکنجه و زندان و اعدام؛ هنر دیگری نداشتند. (۳) این جهت‌گیری و خط مشی عریان شاه در امور سیاسی و کشورداری، اگر چه برگرفته از حقیقت وجودی تئوری دو مطلق و قدرت مطلقه بود ولی، از منظر سیاسی موضوع ساده و پیش پا افتاده‌ای نبود که بخشی از پژوهش‌گران آن‌را نادیده گرفتند. چنین اتفاقی نوعی دگرنگری در مدیریت و در برخورد با مخالفت مردم در درون جامعه بود. به زبانی دیگر، تمایل شدید به سرکوب و جنگ تمام عیار با دشمنِ تازه شکل گرفته داخلی در درون نظام شاهنشاهی، چه به لحاظ تقویمی و مسئله تقدم/تأخر، و چه به لحاظ دگرگونی ساختاری، نشانه‌ی یک دگرنگری مدت‌داری بود که شاه، خیلی زودتر از چریک‌های #سیاهکل، در گفتار و کردار و رفتار، تمایل شدیدی به «تئوری جنگ مسلحانه» با مخالفان سیاسی داخلی را داشت و اکنون، به بهانۀ «مبارزه مسلحانه با چریک‌ها، هم استراتژی و هم تاکتیک»، آن ایده یا تمایل را در مجامع عمومی علنی ساخته بود.  

🔸اگر حمله به پاسگاه ژاندارمری #سیاهکل را بمثابه یک «کُنش» اولیه توسط چریک‌ها در نظر بگیریم، پاسخ شاه در فرستادن خیل بی‌شمار نظامیان به منطقه با هدف خاموش کردن غائله و سرکوب چریک‌ها و کُشتن یا دستگیری آن‌ها؛ «واکنش»ی بود بسیار طبیعی و منطبق بر سنت زمام‌داری. اما تصمیم شتاب‌زده مبنی بر اعدام چریک‌ها، دیگر «واکنش» نبود! (مخالفان اعدام خوب دقّت کنند!) بل‌که یک کُنش برگرفته از بینش «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» بود. و به لحاظ حقوقی، چون چرخه قضایی سیر طبیعی خود را طی نکرد، فرمان اعدام شاه یک ترور سیاسی جمعی محسوب می‌گردد. با توجه به این نکات مهم و ظریف، باید ترور سرلشگر فرسیو را یک «واکنش» واقعی و طبیعی چریک‌ها به جهت‌گیری‌های تازه شاه تحلیل کرد. به زبانی دیگر، واکنش چریک‌ها در این جنگِ درون طبقاتی تازه شکل گرفته، شبیه رفتار تک‌تیراندازان در جنگ است و به‌همین دلیل نمی‌توانیم نام تروریست بر پیشانی چریک‌ها بچسبانیم!    

🔸 آیا شاه آگاه به جهت‌گیری نظری و عملی تازه خود بود، یا آن رفتارها تصادفی و ناشی از عصبانیت بودند؟ به گمانم پاسخی که تاریخ با استناد از کارنامه‌ی شاه علیه نیروهای چپ، به این پرسش می‌دهد، صد‌-‌در‌-‌صد آری است! اگرچه او بعدها نام چنین تحولی را با تشبیه نام «انقلاب سفید» خود به «انقلاب سُـرخ»، غیرمستقیم تأیید کرد ولی، هرگز شهامت آن‌را پیدا نکرد که بگوید آن جنگ فرسایشی «اعتباری‌_‌انتزاعی» را که در جهت اثبات سلطه مطلق خود علیه چریک‌ها در درون جامعه راه انداخته بود؛ تنها توانست طبقه متوسط شهری را تضعیف و فرسوده کند. طبقه‌ای که بار مسئولیت هدایت جامعه به جلو، به سوی فرهنگ مُدرن و تمدن نوین را بر شانه می‌کشید. شاه، هرگز شهامت آن‌را پیدا نکرد که دست‌کم صادقانه به خانواده خود بگوید که پیش‌بینی آن چریک روشنفکر امیرپرویز پویان در ارتباط با واکنش‌های ناسنجیده‌ام با چریک‌ها، دقیق و حساب شده بود، آن‌جا که نوشت: "شاه شیوه‌هایی که ناگزیر [علیه چریک‌ها] به‌کار می‌گیرد، ناگزیر علیه خود او عمل می‌کند". شیوه‌هایی که هم‌نسلان من با چشم‌های‌شان دیدند و با تمام وجودشان لمس کردند: امنیتی کردن محیط دانشگاه‌ها، امنیتی کردن ادارات دولتی به‌ویژه اداره آموزش و پرورش، کنترل شدید روزنامه‌ها و خبرنگاران، ملی‌کش کردن زندانیان سیاسی که دورۀ محکومیت و زندان‌شان به پایان رسیده بود، بستن یا نیمه تعطیل کردن همه‌ی سندیکاها، اتحادیه‌ها و حتا حزب‌های فرمایشی، افزایش اعدام‌های بی‌سر و صدا حتا در درون نیروهای نظامی محافظ رژیم شاه از جمله اعدام افسران شورشی شیراز ... و خلاصه سرریز نیروهای امنیتی به خیابان‌ها و کنترل و بازجویی خیابانی از افرادی که در ظاهر مشکوک به نظر می‌آمدند، به امید کشف و به دام انداختن چریک‌ها؛ بخشی از آن شیوه‌هایی بودند که شاه هم‌زمان با تضعیف طبقه متوسط و تضعیف نهادهای مدنی [حتا زرد]، بدان صورتی که در بالا برشمرده‌ام، مبارزه را به مردم تحمیل می‌کند تا در اعتراض و مخالفت با سیاست‌های شاه به خیابان‌ها سرازیر گردند.    

ادامه در آدرس زیر

🔸 پانوشت:   

۱ـ آن دادگاه نظامی، بدون تعارف و بدون هیچ غلوی، چيزی جز نمايش بی‌محتوايی بيش نبود! دليل‌اش هم ساده است چون که در روزهای محاکمه، قضات محترم گزارش نيروهای امنيتی را می‌ديدند اما پاهای باندپيچی‌شده متهمان را هرگز! حتا فرض کنيم تمامی خبرهايی که در آن روزها از درون دادگاه نظامی به بيرون درز پيدا کردند، غيرواقعی بودند و غيرقابل استناد؛ دست‌کم يک نکته را همه نيک می‌دانستند که در ميان متهمان، بازجويی «قندچی» بعنوان آخرين فرد «گروه جنگل» که در شامگاه نُهم اسفنده ماه دستگير گرديد؛ از روز دهم اسفند ماه در تهران شروع شده بود و بديهی است نامبرده در ده روز قبل از شروع دادگاه  در زير شکنجه بود، و به‌همين دليل ساده، او يا در دادگاه نظامی حضور نداشت و يا اگر داشت، غير از اين نمی‌تواند باشد که او را با پاهای آش و لاش و خونين و با بارانکارد به دادگاه آورده بودند. 

   

۲ـ در جایی خوانده بودم که آمریکا نیز مخالف اعدام گروه جنگل بود ولی، از آن‌جایی که منبع چنین خبری را بخاطر نیاوردم، اصل خبر را در متن نگذاشتم. 

 

۳ـ در جلوگيری از سوءاستفاده‌ی افرادی که معتقدند خشونت ساواک متأثر از مبارزه چريکی است؛ چند نکته توضيحی را اضافه کنم که:

نخست، تا قبل از ترور فرسيو، سی سال تاريخ سلطنت محمدرضا پهلوی گواهی می‌دهند که دربار شاه و نيروهای امنيتی‌ـ‌نظامی رُکن دو ارتش، مستقيم يا غيرمستقيم، در اغلب ترورهای سياسی ايران و در دامن‌زدن به خشونت نقش مهمی داشتند؛

دوّم، تمام سازمان‌های اطلاعاتی‌ـ‌امنيتی جهان معمولن ظرفيت‌های محدودی برای مدارايی دارند و بدون استثناء در بازجويی‌ها، از يک جاهايی به خشونت و شکنجه متوسل می‌گردند؛

سوّم، ترکيب اصلی بازجويان «ساواک» را از همان بدو تأسيس، نظاميانی امثال سرهنگ زيبايی‌ها و گروهبان حسينی‌ها تشکيل می‌دادند که تنها تخصص‌شان «تخليه‌ی اطلاعاتی» از طريق شکنجه بود؛

چهارم، زمانی که شاه در اواخر دی‌ماه سال ۱۳۴۳، نعمت‌الله نصيری را که در مجامع عمومی به نظامی خرفت و نادان و خشنی معروف بود، در رأس ساواک قرار داد [البته شروع به‌کار نصيری دهم بهمن ماه بود] می‌خواست به ديگران بفهماند که اين حضور مبارک به نوبه‌ی خود نشانه‌ی ورود به يک فاز تازه است که حکومت سلطنتی بعد از پشتِ سر گذاشتن يک دوره‌ی ديکتاتوری ده ساله (۱۳۳۲-۱۳۴۲)، به دوره‌ای بمراتب خشن‌تر و بی‌ملاحظه‌تری بنام «استبداد مطلق» گام نهاده و از آن پس، شاه ديگر هيچ ره‌نمود و انتقاد خيرخواهانه‌ای را برنمی‌تابد و برنتابید.

 

هیچ نظری موجود نیست: