ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متأسفانه به علت شکایت تعدادی از خوانندگان، «بلاگاسپات» (blogspot) یا «بلاگر» (blogger) میزبان وبنوشتههای من، قسمت نخست تحلیل «سه ترور سرنوشتساز» را مسدود کرد. این اتفاق بهسهم خود مانع از انتشار قسمت دوّم گردید. اگرچه بخاطر پیگیری مداوم و اعتراض، مقاله بعد از چهار هفته توقیف آزاد گردید ولی، فهم یک پرسش که چه عاملهایی سبب شدند تا تعدادی علیه یک مقالهی نظری/آموزشی شکایت کنند؛ تأخیری در انتشار قسمت دوّم مطلب ایجاد کرد. البته نتیجه خاصی نگرفتم. به احتمال زیاد شکایتکنندگان که بهطور گروهی و بهنوبت اقدام کرده بودند، دوست نداشتند نظریهای که نشان میداد شاه طرفدار «مبارزه مسلحانه هم استراتژیک و هم تاکتیک» بود؛ در میان هماندیشان و همگروههایشان رواج یابد. آیا این واکنش بهظاهر ساده بدین معنا نیست که اگر روزی آنها بهطور تصادفی به قدرت برسند، زبان و دست بسیاری از مخالفان خود را خواهند بُرید؟
بخش نخست مقاله را میتوانید در این آدرس بخوانید: سه ترور سرنوشتساز/۱
تأثیر ترور بر زندگی من
🔸 از لحظهای که مثلث رهبری گروه «بازماندگان جنگل» [صفاری آشتيانی، اسکندر صادقینژاد و حميد اشرف]، فرسيو را بهعنوان يک هدف واکنشیـانقلابـی و تبليغیـانتقامی پُر سر و صدا برگزيدند، تا روز انجام عمليات تنها ۱۸ روز فاصله بود. بديهیست که رهبری و تک هستهی باقیمانده از گروه بازماندگان جنگل در اين فرصت کم، تمام نيرویشان را مصروف طرح و برنامهريزی و تدارک و آزمايشهای اوليه کردند. به زبانی ديگر، تمرکز همه جانبهی آنها روی حرکت مسلحانه سبب شد تا اساسیترين مسئلهی سياسی را که داشتن حداقل تحليل از چشمانداز عملياتی که در دست اجراءست؛ يعنی پيشبينی «تأثیر ترور بر مبارزه مسلحانهای» که آنها در پیش گرفتهاند، یا «تأثير ترور بر روحیه مردم و جامعه سياسی ايران» را آشکارا وانهاده بودند.
🔸 این «وانهادن»ها بدین علت قابل تأمل هستند که پیش از زمان وحدت دو گروه چریکی و تسلط نظریه «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» بر سازمان اتفاق افتاد. یعنی گروه چریکی جنگل پیش از وحدت نظری و تشکیلاتی با گروه احمدزاده/مفتاحی، آمادگی برای کجراهه رفتن، کمتوجهی به امر سیاسی و بهاء ندادن به تبلیغ سیاسی با هدف بالا بُردن سطح آگاهی عمومی در درون جامعه را داشت. دیدن و سنجیدن این واقعیت تلخ به یک معنا نخستین درس مهمی بود برای افرادی امثال من که کنجکاوانه از بعد از رُخداد #سیاهکل، ردّ پای جنبش نوین را از بیرون، دقیق دنبال میکردم. در آن روزها شکل ظاهری اتفاقها نشان میدادند که تمایل به واکنشی شتابزده در گروه جنگل در آن سطحی بود که انگاری تمایل جدی و همه جانبهای در نگارش حتا یک اعلامیـهی سادهی تبلیغی/توجیهی جذاب برای جلب افکار عمومی، همزمان با عملیات وجود نداشت. چنین اتفاقی در چشم گروه کوچک «ما» که سیاسی کار و سیاسینگر بودیم، بهعنوان «خشت اوّل» حرکت جنبش نوین، تا حدودی پرسش برانگیز به نظر میآمد. آیا تقسیم کار و تفکیک وظایف عملیاتی از وظایف سیاسی در درون این جریان نوپدید وجود ندارد؟ آیا این گروه نوپیدا بیتوجهاند به امر سیاسی؟ آیا این نمونهها نشان نمیدهند که زندگی در خانههای تیمی بخودی خود بزرگترین مانعی است بر سر راه مطالعه، شناخت و تحلیل سیاسی به موقع چریکها از وضعیت بیرونـی و پیرامونـی؟
🔸 من، از لحظهی آغاز رویداد سیاهکل تا فردای ترور فرسیو بر این باور بودم که چریکها، وابسته به تشکیلاتی هستند که همزمان دو گروه مختلف عملیاتی و سیاسی را در برمیگیرد. بخشی روی مسائل تئوریک و آموزشی، شناسایی و سازماندهی نیروهایی که گرایشهای مثبتی نسبت به مبارزه مسلحانه نشان میدادند، کار میکنند و بخش دیگر، متمرکزند روی کارهای مالی، تدارکاتی، لجستگی و عملیاتی. چنین برداشتی علت داشت و حاصل یکسری از مشاهدهها و معلوماتی بود که از آن اطلاع داشتم. چونکه پیش از ماجرای سیاهکل دستکم سه تن از اعضای گروه ما گفتوگوهای مشخصی با سه تن از اعضای گروه جنگل در این زمینهها داشتیم. اما وقتی محتوای دو تراکت و اعلامیهی گروه جنگل را بعد از ترور فرسیو در درون حوزه حزبی خودمان مورد بحث و بررسی قرار دادیم، آن ذهنیت بهنوعی شکست. به زبانی دیگر، فهم یک نکتهی بسیار مهمی که به آینده سرنوشت چریکها مربوط میشد، آنقدرها پیچیده نبود که ضربه ساواک در پیش از آغاز رویداد #سیاهکل، شیرازه گروه جنگل را از هم گسیخته بود.
🔸 دومین درس مهمی که در همان یکی_دو هفته نخست بعد از ترور فرسیو گرفتیم، آن «موتور کوچک»ی که بعد از ترور خود را با نام تازه «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» به جامعه معرفی میکرد؛ در همان چرخش یک ماهه نخست خود [از ۱۹ بهمن سال ۴۹ تا ۱۸ فروردین سال ۵۰] توانست «موتور بزرگ» یا طبقهی میانی آن روز جامعه ایران را به حرکت و جنبوجوش وادارد. در واقع، موج جانبدارانهای که از فردای ترور سرلشکر فرسیو در میان دانشجویان، نویسندگان، شاعران، ژورنالیستها، کارمندان و معلمان و غیره جاری گردید و همه را به جُنبوجوش و جُستوجو واداشته بود؛ در عمل، نقد گویا، واقعبینانه و دقیقی بود به نظریهی امیرپرویز پویان که نیروها و طیفهای مرتبط به «موتور بزرگ» را به اشتباه محاسبه کرده بود. به زبانی دیگر، بیتوجه به نیک و بد و درستی یا نادرستی تئوری «مبارزه مسلحانه»، درسی که به تجربه در آن روزها گرفته بودیم، فرمول آسانفهمی داشت: کُنشهای چریکها [بهعنوان موتور کوچک]، موتور بزرگ یا طبقهی متوسط را به حرکت وامیدارد؛ و حرکت منظم و جمعی همین موتور بزرگ هست که در آینده میتواند «موتور جامعه» یا «موتور بزرگتری» را علیه قدرت مطلق شاه به جُنبوجوش وادارد.
🔸 تحت تأثیر چنین نگاهی بود که با یک پرسش چالشبرانگیزی رو-بـه-رو گردیدیم: واقعن چه علتها و عاملهایی سبب شدند تا امیرپرویز پویان التفات دقیقی به سه مرحلهای بودن سیر «حرکت»، و یا به تبعیت از شیوه نگارش او، توجهای به سه مرحلهای بودن «چرخش» موتور کوچک، موتور بزرگ و موتور بزرگتر نداشته باشد؟ پاسخی که رفقای گروه ما در آن روزها [بهار سال ۵۰] به آن پرسش میدادند بسیار سرراست بود: علت واقعی آن بیالتفاتی، در محوریت قرارگرفتن مبارزه مسلحانه بود! چرا که پذیرش سه مرحلهای بودن «حرکت» یا چرخش موتورها، دستکم این حُسن را داشت که چریکها بنا به تجربه و در عمل خیلی زود بپذیرند که حرکت طبقهی میانی یا موتور بزرگ، تنها از طریق فعالیتهای سیاسی مستقل قادر خواهد بود که «موتور جامعه» را به حرکت در آورد. در نتیجه، تلاش برای راهانداختن یک جنبش مستقل، نقاد و فراگیر سیاسی به موازات حرکت چریکها، سومین درس مهمی بود که بعد از ترور فرسیو آموختیم.
🔸 حمید مومنی چریک روشنفکر فدائی، پیش از پیوستن به سازمان چریکها، در مقدمهای که بر ترجمه کتاب «دولت نادر شاه افشار» اثر مشترک «اشرفیان» و «آرونوا» نوشت [ص. هشت]؛ روی یک نکتهی کلیدی و بسیار مهمی انگشت گذاشت و گفت: "هنگامی که در جامعهای، شرایط اجتماعی، صلح و آرامشی نسبتاً پایدار را ایجاب میکند، اولاً شخصیتهایی که دارای روحیۀ نظامی هستند، بهوجود نمیآیند؛ ثانیاً اگر چنین شخصیتهایی بهوجود آیند، مجال ظهور و بروز استعدادهای خود را نمییابند و در نتیجه، استعدادها و تواناییهای بالقوهشان به فعل در نمیآید و همانطور بیمصرف میماند".
🔸 در تأیید صحت گفتار زنده یاد حمید مومنی، اضافه کنم که چنین پدیدهای را از همان آغاز شکلگیری مبارزه مسلحانه، با تمام وجودم لمس و تجربه کردم. وقتی شاه فرمان اعدام جنگلیها را صادر کرد، آرامش پیشین شهر ما بهم ریخت. اگرچه بهظاهر سکوت توأم با نگرانی بر فضای شهر سایه افکنده بود ولی، رنگ رخساره جوانان نشان میداد که اغلب آنان دل زخمین و منتظر مجالی تازهاند. اتفاقن ترور فرسیو، چنین مجالی را برای بعضیها مهیّا کرد. به زبانی دیگر، چهارمین درس مهم ما نیز برگرفته از همین مجال تازه یا موج تلافیجویانهای بود که بعد از ترور فرسیو در بهار سال ۵۰، در میان جوانان شهر لاهیجان راه افتاده بود. این موج برخاسته که متأثر از اعدام سه تن از همشهریها [غفور حسنپور، اسکندر مسچی و هوشنگ نیری] در روز ۲۶ اسفند ماه سال ۱۳۴۹؛ و متواری و مخفی شدن دو تن دیگر [رحمت پیرونذیری و منوچهر بهاییپور] از همشهریانی که در فروردین سال ۵۰ برای دستگیری آنها یکصدهزار تومان جایزه تعیین کرده بودند؛ بهطور خودجوش و خودسازمانیافته، دست به اعمال تخریبی، آزاردهنده و تلافیجویانه زدند. بهعنوان مثال، چند نفر ناشناس، سپاهی دانشی را که از طریق تهدید و تطمیع و فریب، مردم روستای «شبخوسلات» را در دستگیری «بندهخدا لنگرودی» بسیج و سازماندهی کرده بود؛ مورد تنبیه شدیدی قرار دادند که کارش به بیمارستان و بستری شدن و سپس، به انتقال از لاهیجان کشید. یا آزار «گلآقا حبیبی» که روزنامه کیهان عکس تمام قد او را بهعنوان راهنمای نیروهای ژاندارمری چاپ کرده بود. شکستن پای عزیز اسدنیا که همراه با خواهرش «بلور» از اهالی روستای «چهل ستون» که در شوی «سیخک طلایی» پرویز ثابتی شرکت کرده بودند و در آن شو، برای خبرنگاران توضیح دادند که چگونه با سیخ، زخمهای کاری به تن اسیران دست و پا بسته میزدند. و خلاصه خارج از این حرکتهای ایذایی، «کوکتل مولوتف»ی بود که دو تن از جوانان شهر به سوی ساختمان شهربانی پرتاب کرده بودند و غیره. دیگر هیچ سدی قادر به مهار و کنترل این موج برخاسته از بیرون نبود. گروه کوچک ما [گروه لاهیجانیها] که در آن روزها باصطلاح میکوشید تا وظایف سیاسی را بهعهده بگیرد و بهموازات سازمان فدائی حرکت کند؛ زیر فشار سنگین این موج خانه ویران کن، خُرد و سه پاره شد: بخشی به زندان افتادند، بخشی پا پس کشیدند و بخشی هم به سازمان پیوستند تا پرچم مبارزه سیاسی را در درون سازمان برافراشته دارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر