(دلنوشتههای
سیاسی)
🔸به گمانم يک هفتهای از رویداد ۸ تیرماه ۱۳۵۵و روز کشتهشدن حمید اشرف میگذشت.
تاريخ دقيق را بخاطر ندارم اما آنروز در مقايسه با روزهای پيشين، يک نشانهی ويژهای
داشت. در آن روز نادر پاسبان و ذکريا پاسپان دو مأمور ادارۀ آگاهی شهربانی لاهيجان
که اغلب بخشی از کارهای اجرائی «ساواک» [مثلن خانه گردیها و دستگيریهای] را
انجام میدادند؛ با نصب بلندگويی بر سقف ماشين پيکانِ شهربانی، چند نوبت از ساعات
روز را در فاصلهی ميان ۸ صبح تا ۸ غروب، اختصاص داده بودند به محلهگردی و کوچهگردی
و جارزدن اطلاعيهی بسيار مهمی در بارۀ نابودی آخرين بقايای تشکيلات خرابکاران و
کشته شدن رهبر آن حميد اشرف؛ همينطور، کشف پناهگاههای مختلف و ضبط انواع سلاحها،
کتابها، دستگاههای چاپ و به ويژه اسناد درون گروهی که نشان میدادند خرابکاران
چه توطئهها و نقشههای شومی را در دست اجراء داشتند. و در پايان هم غيرمستقيم،
خانوادهها را مورد تهديد قرار میدادند که:
🔸"همشهريان عزيز! خانوادههای
محترم! اين اطلاعيه بمثابه آخرين اخطاری است به فرزندان شما، به جوانانی که
ندانسته فريب خرابکاران را خوردهاند. همهی کسانی که به اشکال مختلفی با خرابکاران
ارتباط نزديکی داشتند، و يا خرابکاران بخشی از وسايلشان اعم از سلاح، کتاب و غيره
را در نزد آنان به امانت گذاشتهاند؛ در صورت معرفی داوطلبانه و تحويل وسايل، مورد
عفو و بخشودگی ملوکانه قرار میگيرند؛ در غير اين صورت، با خلافکاران برخورد
قانونی خواهد شد."
🔸در زير چنین سقف و شرايط غمانگيزی بود که رفيقم محمود زنگ خانه را زد و پيام
آورد که آقا رضا [غبرايی] گفت "شام با هم باشیم" و قرار گذاشت و رفت.
همان لحظه شاخکهایم حساس شدند که این شام، شام آخرست!
🔸از بعد از ماجرای
سیاهکل در میان نیروهای مختلف چپاندیش، سنتی در حال شکلگيری بود که رفقای ما قبل
از مخفی شدن وقتی برای آخرین بار به دیدار خانواده میآمدند؛ شب و شام منظورداری
را هم با يکی_دو تن از دوستانشان میگذارندند. اگرچه کسی بر سر ميز شام آنچه را
که در دل داشت بر زبان نمیآورد اما، هر يک به شکلی آگاه بودند و میدانستند که
اين شام، شام آخرست.
🔸با توجه به چنین شناخت
و پيش فرضی، وقتی دوستم محمود قرارش را گذاشت و رفت، ناگهان یک لرزش درونی همهی
وجودم را فراگرفت و دلم هری ريخت زیر پاهایم. تجربه شش سال فعالیت چریکی نشان میداد
که احتمال زنده ماندن در درون خانههای تیمی، تنها چند درصد است و تمام کسانی که
قبل از رضا رفته بودند، هرگز برنگشتند. از این منظر بود که همهی دانستنیها و
تصویرهایی که از دوران کودکی تا آن روز از رضا غبرایی در حافظه داشتم، یکی_يکی
در برابر چشمهايم پديدار شدند. يکی از آن تصويرهای زيبا و با معنا، نام و تصویر نخستین
کتابی بود که آقا رضا در سال ۴۹ به امانت در اختیار من گذاشته بود که مطالعه کنم: کتابِ
«زندگی من» اثر لئون تروتسکی.
با
دیدن آن تصوير، تبسمی بر روی لبانم نشست و ناگهان به یاد آن سخن نیکو و زیبای
«مسیح» افتادم که به ياران خود توصیه میکرد: در هر شرايطی به فکر زندهها باشید.
🔸فهم و دلیل مخفی شدن
رضا برای منی که بمدت دو سال تمام [از مرداد ۵۳ تا تیرماه ۵۵] قدم_به_قدم بحران
درون سازمانی را از نزدیک مشاهده و با سماجتی ويژه دنبال میکردم، آنقدرها پيچیده
نبود که ندانم علت واقعی اين کُنش شتابآميز و عجولانه، يعنی پُر کردن خلائی است
که در مرکزیت سازمان فدائی بهوجود آمده بود. در واقع مخفی شدن رضا در آن شرايط بهزعم
من، يک استثناء بود، نه قاعده.
🔸میگويم «استثناء»
بدين علت که يکی از اصلهای مهم «قوانين تشکيلات زيرزمينی» با تأکيد يادآوری میکند
که بعد از هر ضربهی کاری، بقايای رهبری آن تشکيلات موظف هستند که نخست، نيروهای
پراکنده ناشی از ضربه را گردآوری و دوباره سازماندهی کنند؛ و دوم، در صورت ناتوانی
نيروهای درونی [مخفی] در ترمیم خلاء ناشی از ضربه، آنوقت مجبورند تعدادی از اعضای
علنی توانمند را مخفی نمايند. به زبانی دیگر، مخفی شدن رضا به فاصله يک هفته بدين
معنا بود که انگاری آن قانون بنيادين در ارتباط با سازمان فدائی که به مدت شش ماه
متوالی [از دی ماه ۵۴ تا تيرماه ۵۵] در شهرهای مختلف گرگان و آمل و تهران و کرج و
قزوين و رشت و تبريز و دوباره تهران در زير شديدترين و کُشندهترين ضربات قرار
گرفت و کل رهبران با تجربهاش را از دست داد؛ هرگز صدق نمیکند و ديديم که نکرد.
🔸حرف دلم را اگر بخواهم
بنویسم، از آنجايی که رضا را انسانی بسيار پُر تلاش و مسئوليتپذير میشناختم، از
جهتی خوشحال بودم از این انتخاب. اما آن خوشحالی، لحظهای بیش نپائید. در تشکيلاتِی
که بهمعنای واقعی غیرمنسجم، پراکنده و بدون وجود رهبری و مرکزيت تصميمگيری است؛
چه کسی میتوانست رضا غبرايی را برای هدايت سازمان انتخاب کند؟
پاسخ
به اين پرسش برای منی که تا حدودی از نزديک شناخت و تجربهای از تشکيلات آن روز
داشتم، کاملن مشخص بود: چنين گزينشی، بيشتر يک انتخاب شخصی از جانب حسن فرجودی
بود تا يک انتخاب سازمانی. دقيقتر بنويسم، اساس انتخاب خودسرانه نبود، پيش زمينه
داشت [توضيح خواهم داد] ولی به لحاظ معنايی آن انتخاب، نه مورد توافق يا منتخب رأی
جمعی بود و نه، منطبق بر سنت فدائی. سنت فدائی حکايت از آن داشت که از سال ۱۳۵۰ به
اين سو، همهی رهبران فدائی بدون استثناء پيش از رسیدن به جايگاه مرکزیت، بايد
فرايندی را پشتِ سر میگذاشتند که آغازش، حضور در خانههای مختلف تيمی بود. به
زبانی ديگر، اگرچه شرايط بغايت بحرانی و استثنائی فدائیها در انتخاب مرکزيت جدید
از هر منظر قابل فهم بود ولی، مرکزيت جديد اگر بر پيشانی خود نام «موقت» نداشته
باشد، يعنی بهنوعی آمادگی اوليه را برای پذيرفتن شيوههای رفتاری استالينيستی
دارد. از اين منظر سوژه گفتوگوی ما بر سر ميز آخرين شام، دستکم از دريچه نگاه
من کاملن روشن بود: آيا علت و دليل واقعی تن دادن رضا غبرايی به خواست يکسويه تشکيلات
مشهد، موضوع مسئوليتپذيری بود يا تمکين؟ پاسخ دقيق را نه میدانستم و نه میشد گمانه
زد. اما، وقتی دوباره رجوع کردم به آن تصوير زيبا و با معنايی که در ابتدای گفتار [در
بالا] توضيح دادهام؛ تصوير کتابِ «زندگی من» اثر لئون تروتسکی را، تا حدودی کدر و
غيرقابل تشخيص ديدم.
🔸سياست تمکين، برای حزبهايی
که میخواهند در درون يک نظام ديکتاتوری فعاليت علنی داشته باشند، مسئلهای است
بسيار مهم و بغايت حياتی. اما برعکس، سياست تمکين در درون تشکيلات سياسی_نظامی
مخفی، يعنی مرگ! يک نمونهاش داستان رحمت پيرونذيری است که بخاطر احترام و علاقهاش
به اميرپرويز پويان؛ در برابر تمايل و خواست احساسی و غيرمنطقی او تمکين کرد و
نتيجه آن شد که بخاطر همين اشتباه کوچک، سازمان فدائی سه تن از اعضای مرکزيت خود
را که شاه برای سر هر يک از آنان ۱۰۰هزار تومان جايزه تعيين کرده بود؛ از دست داد.
نمونه دوم، داستان محمدحسين حقنواز است. اگرچه بعضیها در درون تشکيلات مشهد [از
جمله حسن فرجودی] به شوخی میگفتند او بيشتر فدائی حميد است تا فدائی خلق؛ اما حقنواز
در مدت ۱۴ ماهی [از دوم ارديبهشت ماه ۵۴ تا تيرماه ۵۵] که مسئوليت تشکيلات مشهد را
به عهده داشت، در رفتار نشان داد که مديری است کاردان، مستقل و مسئوليتپذير. حتا در
جلسه اضطراری شورای مرکزی در اواسط خرداد ماه ۵۴ که در ارتباط با ترور ابراهيم
نوشيروانپور تشکيل شده بود؛ او در همسوئی با نظرات بهمن روحیآهنگران، بهروز
ارمغانی و حميد مؤمنی رأی به خلع يد حميد اشرف از مسئوليتهای تشکيلاتی_اجرائی
داد. با اين وجود، وقتی حميد اشرف در روز اوّل يا دوّم تیر ماه ۵۵ پيام فرستاد که به
علت وضعيت بغايت بحرانی تشکيلات تهران مشورت با تو را ضروری میبينم؛ حقنواز
بخاطر همان علاقهای که در دورۀ دانشجويی و در هنگام کوهنوردی ميان او و حميد شکل
گرفته بود؛ بدون کوچکترين مقاومتی به خواست حميد تن داد و تمکين کرد. البته
اطلاعاتم در بارۀ حقنواز محدود است ولی، به اتکاء همان حداقل دادها بجرأت میتوانم
بنويسم که اگر او پاسخ منفی به خواست حميد میداد و بعد از هشتم تيرماه زنده میماند؛
به احتمال زياد نه افرادی مثل احمد غلامیانها به مرکزيت سازمان راه میيافتند، نه
جنگ قدرت برای تسخير اهرم رهبری علتی برای کشته شدن پنجه شاهی میشد، و نه [شايد]
بيگوند نامی انشعاب میکرد.
🔸اين همه نوشتم تا
بگويم در آن شب، خيلی حرفها برای گفتن داشتم. درست يا غلط، برآوردم چنين بود که
به احتمال زياد ممکن است رضا از بسياری از رويدادهای درونی بیاطلاع باشد. من در
آن روزها بر اين باور بودم که مرکزيت فدائی بنا به هر دليلی بسياری از تلاشها،
درگيریها، تصميمها و تجربههای ارزشمند درون سازمانی در سالهای ۵۴_۵۳ را که محتوای
آن فاصله گرفتن از تاکتيکهای نظامی بود، بهمعنای واقعی به کل اعضای خود انتقال
نداده است. حتی يکبار در ارتباط با همين موضوع [عدم انتقال تجربه به پائين] با
حسن فرجودی حسابی درگير شدم. از اين منظر، اعتقاد داشتم هر کسی هر نوع اطلاع و
تجربهای که دارد، بايد به شيوههای مختلفی به سازمان انتقال دهند تا توسط رهبری
جديد دوباره جمعبندی گردد و پياده شوند. ولی آيا میشود همه حرفها را بر سر ميز
شام زد؟ چنين کاری نه ممکن بود، نه منطقی بود و نه تأثيرگذار! جدا از اين، رضا طی
يکی_دو روز آينده میرود بهسوی خانههای تيمی؛ و بنا به باور من، خانههای تيمی
از يک منظر شبيهی سلولهای زندان است. ممکن است مرغ خيال افرادی که در خانههای
تيمی زندگی میکنند، هر-از-گاهی برای يادآوری خاطرههای تلخ و شيرين به گذشتهها
پرواز کنند. بیوجدانی محض است اگر رضا از اين شب خاطره خوشی نداشته باشد. بههمين
علت درست ديدم که راه ديگری را دنبال کنم. آيا بهتر نيست همهی آن حرفهايی که
ضروری است و قصد گفتن دارم، به روی کاغذ بريزم و مکتوبش کنم؟ همين کار را کردم. يک
يادداشت ده_دوازده صفحهيی زير عنوان "بعد از هشت تير" با امضاء «رفيق
محمد» نوشتم. يادداشت را گذاشتم خانه تا ابتداء با رضا صحبت کنم و اگر پذيرفت،
قراری برای صبح فردا میگذاريم. اما جدا از موضوع يادداشت، دانستن پاسخِ پرسش زير
بسيار حائز اهميت بود که چرا رضا برايم پيغام فرستاد که شام با هم باشيم؟ آيا او
هم از روابط سهگانهای که هرگز شکل نگرفت، ميان خودش و حسن فرجودی و من با اطلاع
بود؟
🔸داستان «روابط سهگانه»
که در واقع همان طرح اجراء نشده علیاکبر جعفری در تشکيل يک کميته سياسی پنج نفره
و مستقل از تشکيلات مازندران بود؛ میخواست به عنوان زير مجموعه دبيرخانهی سازمان
فعاليت داشته باشد. برای ديدارهای مقدماتی ميان آن پنج نفر، روز سیام آذر ماه ۵۴،
نخستين قرار ميان حسن فرجودی [از تشکيلات مشهد] با رضا غبرايی [عضو علنی تشکيلات
تهران] در تهران گذاشته شد. در اين مأموريت _که آخرين مأموريتم در ارتباط با
تشکيلات مشهد بود_ من وظيفه داشتم که در فاصلهی ساعت سه بعدازظهر تا ساعت سه و
بيست دقيقه جلوی گاراژ تیبیتی منتظر باشم تا از سلامت و خروج حسن فرجودی از
تهران مطمئن گردم. در غير اين صورت، وظيفهام اين بود تا از طريق تلفن تشکيلات
مشهد را با خبر سازم. اما هنگام اجرای قرار، احساس کردم که حسن به نحوی میخواست
رضا غبرايی در شعاع ديد من باشد و او را ببينم. آيا رضا هم میدانست که در آن
ديدار، من در سايه حضور داشتم؟
🔸سر ميز شام، نخست رضا
بود که پرسشی را در بارۀ اتفاق روز و جارزدن ساواک در کوچه_پسکوچههای شهر طرح
کرد و با لبخندی شيرين گفت: من هنوز هم نفهميدم که دليل اين کار بیمعنی ساواک،
ترساندن خانوادهها بود يا تبليغ به نفع سازمان فدائی؟ شما چه فکر میکنيد؟ آيا ساواک
هنوز هم در اين فکر هست که شهر لاهيجان يکی از پايگاههای اصلی سازمان فدائی است؟ محمود
گفت: من هم اگر جای ساواک بودم همين فکر رو میکردم. آمار کشتههای شهر از بعد از
ماجرای سياهکل تا امروز به ۱۲ نفر رسيد. و اين رقم نشان میدهد که بهطور متوسط هر
شش ماه، يک نفر از اهالی لاهيجان زير عنوان فدائی کشته میشود. من هم در تأييد سخن
محمود اضافه کردم فهميدن اين موضوع که ساواک چگونه میانديشد، آنقدرها پيچيده نيست!
اگر لاهيجان تنها شهری باشد در استان گيلان که اين نمايش مسخره در آن اجراء و
پياده گرديد؛ دستکم میشود چنين استنباط کرد که آنها روی جوانان لاهيجان حساب
ويژهای باز کردهاند. ولی جدا از اين حرفها، به گمانم برخلاف سازمان فدائی که از
آغاز بیتوجه بود به پايگاه اجتماعی خود، ساواک تحليل واقعبينانهتری از نيروهای
اجتماعی طرفدار سازمان فدائی دارد. همينکه گفته يا شنيده میشود سازمان فدائی در
دو سال گذشته همه نيروی خود را صرف جذب اعضای علنی خود به درون خانههای تيمی کرد،
آن هم اعضايی که کوچکترين خطری از جانب ساواک، متوجه زندگی و جان آنان نبود؛ بدين
معناست که سازمان فدائی تعمداً میخواست پُل ارتباطی ميان خود و پايگاه اجتماعیاش
را تخريب کند. اين که انگيزه و علت آن تخريبها چه بود، بيش از اين چيزی نمیدانم
ولی، از اين منظر میشود تراژدی هشتم تيرماه را دقيق محاسبه کرد و ديد.
*ــ رضا گفت: میتوانم بپرسم که تو تراژدی هشتم
تير را چگونه محاسبه کردی و ديدی؟
*ــ گفتم هر سه نفر مان نيک
میدانيم که حميد در مقايسه با ديگر رهبران سياسی فدائی که تا اين لحظه کُشته شدند،
بيشتر بهعنوان يک شخصيت نظامی قدر و صاحب نفوذ معروف بود. شخصيتهای نظامی در
همه جای جهان ويژگی واحدی دارند که هر وقت به بنبست میرسند و میبينند ديگر راه
گريزی وجود ندارد؛ دو راه بيشتر نمیشناسند: يا تسليم دشمن میگردند و يا خودکُشی
میکنند. حميد اشرف نيز وقتی در آن شب بهمعنای واقعی ويرانی و تخريب پُلهای پُشت
سر خود را به چشم ديد؛ داوطلبانه يا به اجبار، خود را در درون تور پليسی انداخت تا
داستان بغايت غمانگيزی را برای رفقای خود و ديگر دوستدارن جنبش فدائی رقمزند.
🔸رضا با چهرهای
برافروخته بعد از چند لحظه مکث پرسيد:
*ــ خيلی جالب است. تو چگونه و با اتکاء به کدام خبر
و تحقيق و سندی به اين نتيجه رسيدی که حميد در درون «تور پليسی» افتاده بود؟
*ــ گفتم چنين محاسبهای را
«کارلوس ماريگلا» انجام داد. او بود که پيش از اتفاق هشتم تير ماه به ما خبر داد:
وقتی میبينيد در يک فاصله کوتاه زمانی چند پايگاهتان مورد محاصره قرار گرفت و
ضربه خورديد و تعدادی از رفقای شما کشته شدند؛ نخستين ارزيابیتان بايد اين باشد
که «شما» در «تور» پليس امنيتی قرار داريد! و بههمين علت نخستين واکنش حساب شدهای
که بايد انجام دهيد، با احتياط کامل از تمام پايگاههايی که در آن منطقه [يا شهر]
هست، دور شويد.
به
نظر من، غيرممکن و باورنکردنی است که حميد اشرف در آن روزها نتوانسته باشد وجود تور
پليسی را در اطراف خود حدس بزند. بههمين دليل من معتقدم که حميد اشرف در آن شب بجای
رفتن به خانهی مهرآباد جنوبی، بهتر بود همراه با دو محافظ خود مسئوليت میپذيرفت
و حداقل يکی_دو شب را در بيابانهای تهران میگذراند.
🔸رضا بی توجه به سنت
چرخش عرقخوری، استکان عرقاش را با سکوت بالا بُرد و آهسته و بیصدا، آنرا
نوشيد. محمود که در هر مجلس و محفلی همواره سعی میکرد که هوای همه را داشته باشد؛
با نگاهی ثابت و بدون کوچکترين کلامی، زُل زد به درون چشمهای من که به يک معنا،
يعنی بس است! میخواستم با تعريف خاطرهای فضا را عوض کنم که رضا دوباره رو به من
کرد و گفت:
*ــ پذيرفتن يا ردکردن توضيحی که تو در باره نگاه،
رفتار و شيوۀ تصميمگيری حميد دادی، نيازمند اطلاعات جديدی است. بايد منتظر بمانيم
تا اطلاعات بيشتری منتشر گردد و دوباره مطالعه و تحليل کنيم که نقص کار کجا بود؟
با اين وجود، همه اين حرفها و نقدها مربوط است به رويدادهای گذشته. کسی که گذشته
را نقد میکند به احتمال زياد، پيشنهاد مناسبی هم برای آيندگان دارد.
*ــ (بدون کوچکترين مکثی
با خنده دنبالهی سخن را گرفتم و گفتم:) پيشنهاد که دارم ولی منتظرم يکی از چريکهای
فدائی را از نزديک ببينم و پيشنهادم را بگذارم توی کف دستش.
هر
سه نفر خنديديم و محمود تعمدن و به بهانهی رفتن به دستشوئی، ميز را برای ما دو
نفر خالی کرد. داستان نوشتن يادداشت را تعريف کردم و رضا قراری برای ظهر فردا
گذاشت و گفت خواهش میکنم کل مطلب را دوباره در درون دفترچهای بنويس. و بعد با
لبخند معناداری اضافه کرد، اينطوری حمل و نقلاش آسانتر است.
🔸به گمانم آخرين روزهای ماه اردیبهشت سال ۱۳۵۸ بود. در
داخل ستاد فدائيان لاهيجان، رضا دستم را گرفت و بُرد در گوشهی حياط و گفت: جای
امن و بیخطری را میشناسی که امشب دو استکان عرق با هم بنوشيم؟ گفتم ساعت ۹ شب با
موتور میآيم دنبالت. به اتفاق رفتيم توی حياط خلوت «کته کبابی» احمد رفيعی. رضا بعد
يکی_دو استکانی که نوشيد، رو به من کرد و گفت: در دورۀ زندگی مخفی، يکبار احساس
کردم که زير نظرم و توی تور پليسی گير افتادم. اولين موضوعی که در لحظه به ذهنم
رسيد، ياد حرفهای تو در آن شب آخری که با هم بوديم افتادم. تلاش زيادی کردم تا رَدَم
را پاک کنم. چند شب در بيابان و يا در خيابانهای خلوت در درون صندوق عقبِ ماشين
خوابيدم. وقتی صد در صد مطمئن شدم که تعقيبکنندگان رَدَم را گم کردند، به بچهها
پيوستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر