۱
در دورۀ جوانی، بهتجربه دريافته بودم که برای انجام بعضی از کارهای اداری، نبايد در روزهای شنبه و پنجشنبه، به ادارهها و مؤسسههای دولتی مراجعه کرد. البته اين تجربه مربوط میشود به دورۀ پيش از انقلاب اسلامی. بعد از انقلاب، تا آنجا که بچشم ديدم و يا بعدها از زبان ديگران شنيدم، همهی روزهای اداری مصادف بودند با «يوم الخمار»، يعنی مثل روزهای شنبه که هنوز خستگی آخر هفته از تن کارمندان بيرون نرفته و معلوم است چرا حال کارکردن ندارند. و يا «يوم الفرار»، که انگار کارمندان در روزهای پنجشنبه به بيماری سخت کليوی و يا سلسله بول دچار شده باشند، مدام اين پا و آن پا میکردند، يا دَم به ساعت میرفتند توالت [يعنی سرِ گذر برای خريدن خرتوپرتهای آخر هفته]، و سرانجام، باز همان ارباب رجوع سادهدل بود که عذر يا وعدههای دروغين آنان را میپذيرفت و پی نخود سياه میرفت.
وقتی گذرم به آلمان افتاد، بهرغم کسب تجربه جديد که بههيچوجه نمیشود کارمندان اين ديار را [اگر استثناءها را عمده نکنيم] با همکاران ايرانی آنها مقايسه کرد ولی، ترک عادت هم آسان نبود. البته دلايلی هم وجود داشتند که مانع ترک عادت میشدند. مثلا کارمند ايرانی اگر بخواهد برای ارباب رجوع کاری انجام بدهد (و حتما هم میدانيد که آن قفل «بخواهد» نيز با کليدی بهنام «رشوه» باز میشوند)، هزارويک ماده و تبصره را زيرورو میکند تا راهی پيدا شود. اما برعکس، کارمند آلمانی فقط مسير مستقيم را میبيند و بهقول آلمانیها همواره «در خيابان يکطرفه» (Einbahnstrasse) حرکت میکند. ذرهای انعطاف، جستوجو يا ابتکار از خود نشان نمیدهد تا راهی گشوده گردد و گرهای باز شود.
ظاهرا تنها تنوع در مهاجرت اين بود که روزهای هفته عوض شدند. بر اساس تجربه و با شناختی که از روانشناسی کارمندان «دويچهلند» بدست آوردم، بهترين روزها برای انجام کار اداری_بهخصوص برای شاغلين_ روزهای پنجشنبه است. البته نه به اين دليل که در اين روز، ساعات کار طولانی است بلکه، از آنجايیکه تعداد مراجعه کنندگان نسبت به ديگر روزهای هفته بيشترند و کارمندان محترم نيز بر حسب عادت [نه از روی غرض] ظرفيت محدودی دارند و يا شايد هم باصطلاح منافع فردی حکم میکند تا هرکسی اضافه تُناژ را پاس بدهد برای ديگر همکارانش؛ با حوصله روی پرونده تو مکث میکنند و مشغول میشوند [بخوانيد وقت میگذرانند]. و اين کارشان، يعنی يک فرصت طلايی برای ارباب رجوع که هر چه دل تنگش میخواهد بگويد تا کارهايش درست پيش برود.
۲
روز گذشته [پنجشنبه] مطابق برنامه پرونده مالياتی ساليانه را که شامل کليهی درآمدها و هزينههای خانوادگی در سال 2007 بودند، گرفتم زير بغل تا راهی اداره ماليات گردم. اما پيش از حرکت، سری به بازارچه نزديک خانهمان زدم تا چند برگی از روی اسنادی که همراهم بود، کپی بگيرم. وارد مغازه که شدم، خانم فروشنده برخلاف روزهای قبل که همواره با لبخندی شيرين از آدم استقبال میکرد و اگر خيلی قبراق بود، بهقول ايرانیها کمی هم کلکل میکرد؛ کاملا عبوس بود و سرد و شايد هم زهره مار.
وقتی يک پايم را از مغازه بيرون گذاشتم، طبق عادت دست راستم رفت بطرف بسته سيگار که آن هم متأسفانه ته کشيده بود. ناچار شدم سری هم به فروشگاه «آلدی» (ALDI) بزنم. بهمحض ورود، وقتی چشمم به روزنامههايی که برای فروش گذاشته بودند افتاد، دهانم از تعجب باز ماند و تازه فهميدم چرا آن خانم فروشنده خوش اخلاق، اوّل صبح نگران و عصبی بهنظر میرسيد.
برادران آلدی [صاحبان فروشگاههای زنجيرهای آلدی آبی و نازنجی] به دليل تخفيفهای مالياتی، اجناسی که عرضه میکنند در مقايسه با جنسهای مشابه و موجود در بازار، معمولا مناسبتر و ارزانترست. به همين دليل حجم بسيار وسيعی از خريداراناش را گروههای دانشجويی، خانوادههای مهاجران، بازنشستهگان و نيروهای بیکار تشکيل میدادند. اين ترکيب بطور مشخص خريدار [با خواننده اشتباه نشود] روزنامه نيستند. عرضه جنس تازه [يعنی روزنامه] نمیتواند بیعلت باشد. و بديهیست، تغييری در ترکيب خريداران اجناس آلدی بوجود آمده است. اين نيروهای جديد چه کسانی میتوانند باشند؟ چشم بسته میشود پاسخ گفت: اقشار ميانی جامعه، بهخصوص طبقه کارمندان!
۳
شانزدهـهفده سال پيش که ساکن شهر «زيگن» (Siegen) بودم، روزی برای تمديد اقامتم وارد اتاق رئيس ادارۀ خارجيان شدم. در نخستين لحظهی ورود، تزئينات اتاق که مجموعهای از هدايای ايرانيان و اعراب به رئيس اداره بود، کاملا جلب توجه میکرد. از قاليچهی ديواری ايرانی و نمای تخت جمشيد بگيريد تا اهرام مصر. اين فرهنگ رشوهدهی زير نام دروغين هديه که دارد يواش يواش سنت میشود و به درون مدارس هم راه يافته است، در شرايط کنونی و در يک جامعه شطرنجی درگير با تورم و بيکاری؛ ممکن است عواقب ناخوشآيندی را بدنبال داشته باشد. اگر چنين فرهنگی در جان جامعه جا خوش کند، آنوقت، اين رشوهدهندگان هستند که بشکنزنان و با صدايی رسا در کشور آلمان خواهند خواند: اين حياط و آن حياط، همهجا نُقل و نبات!