ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشتهی زیر گلچینی است از مشاهدهها و خاطرههایی که از نزدیک شاهد آن بودهام.
سال ۱۳۴۲
ــــــــــــــــ
🔸 از مهر ماه سال ۱۳۴۲ که دانش آموز کلاس هفتم دبيرستان بودم، ارتباط بسيار نزديکی با بهائيان شهرمان داشتم. آنقدر نزديک که ثروتمندترينشان بخاطر رفتن به يک سفر ضروری به خارج از کشور، تمام زندگیاش را در اختيار منِ نوجوان سيزده ساله میگذارد.
🔸 روشن بود که آن اعتماد مطلق، بهسهم خود برای عدهای از همشهریها مبهم و پرسش برانگيز خواهد شد که چگونه ممکنست يک فرد بهائی اداره زندگی و وصول ده_پانزده هزار تومان اجارۀ خانهها و مغازهها و ديگر طلبها و قسطهای ماهيانهی خود را در اختيار يک کودک باصطلاح مسلمان بگذارد؟ از اين منظر بود که تعدادی از آخوندها و بازاريان شهر ما به تصور اينکه بچه مسلمانی پنهانی بهائی شده است، در برخورد با من، واکنشهای تُند و تيزی نشان میدادند. البته نه من آن کودکی بودم که بخاطر ترس از تهدیدها پا پس بکشم و نه، تعريف داستان آن واکنشهای غيراخلاقی را که پنج_شش سال تداوم داشتند، در شأن و حوصلهی اين گفتار میبینم. اما غرض از اين اشاره، میخواهم با تأکيدی ويژه بگويم که برخوردهای شديد و نامهربانیهای تعدادی از همشهريان در آن سطحی بود که منِ نوجوان سيزده ساله را وادار ساخت که خيلی فراتر از ظرفيت کودکانهای که داشتم بيانديشم و متوجه آينده مبهم و خطرناکی گردم که جامعه بهائيان ايران را تهديد میکرد.
سال ۱۳۴۳
ـــــــــــــــ
🔸 ناگفته نگذرم که سه عامل مهم و بههم پيوستهای در شکلگيری چنين تفکری مؤثر بودند:
نخست، پیگيری و اطلاع يافتن از چگونگی برخورد آخوندها با بابيان (و بعدها با ازلیها و بهائیان) در عصر قاجار از طريق مطالعهی کتابهای نظری/تاريخی از جمله مطالعه و دوبارهخوانی کتاب «تاريخ نبيل زرندی» در سنهای ۱۳ سالگی و ۱۴ سالگی، «تاریخ بدیع» از شوقی افندی، و آثار بنیانی باب (کتاب بیان) و بهاءالله (ایقان و قسمتی از اقدس) و غیره؛
دوم، تجمع نيمه پنهان_نيمه آشکار و منظوردار نوحهخوانهای لاهيجانی در فروردين سال ۱۳۴۳ بود. دولت مراسم عزاداری را در آن سال ممنوع کرده بود و نوحهخوانهای مقلد خمینی به کمک تعدادی از بازاريان باصطلاح «سنتی»، جلسه گذاشته بودند که چگونه و به چه طريقی با تصميم دولت مبارزه کنند. آن نشست در نگاه کودکی که کنجکاوانه به اطراف مینگريست، نشانهی نخستين زنگ خطری بود که گروهی داشتند برای بازگشت خمينی به ايران زمينهسازی میکردند؛
و مهمتر از همه سوم، ترور نخست وزير «حسنعلی منصور» توسط گروه بنيادگرای موتلفه و مقلد خمينی بود. آن تروز، جهت نگاهم را که پيش از آن موضوع اختلاف مسلمانان با بهائیان را تنها پایبندی بيمارگونه به باورهای دُگم دينی میديدم؛ از بنيان تغيير داد و معطوف کرد به سياست و برنامهريزی برای تسخير قدرت.
🔸 از آنجايی که دورۀ کودکی_نوجوانی کموبيش بری است از آلودهگیهای ملاحظهکاری و محافظهکاری؛ انديشهام را بر زبان آوردم و به تعدادی از بهائيان شهر که نقش اپوزیسیون را در درون جامعه بهائیان داشتند، هشدار أکيد دادم که حواستان به واکنشهای مسلمانان متعصب هست؟ و جدا از هُشدار، نخستين نامهی تهديدآميزی که از طرف انجمن حجتيه گرفته بودم را بعنوان يک سند «تهديدآميز» و خطرناک، به آنها نشان دادم و گفتم: وقتی بعضی از آخوندها و افراد متعصب مذهبی با يک کودک همشهری چنين برخوردی را دارند، اگر کمی قدرت داشته باشند، همهی شما را از دمِ تيغ خواهند گذراند!
سالهای ۴۶_۱۳۴۴
ـــــــــــــــ
🔸 دو سال بعد از ماجرای ۱۵ خرداد، وقتی گذر جناب «سمندری» يکی از بزرگان و تأثيرگذاران نظری/ایدئولوژیک جامعه بهائيان ايران برای آرامکردن بهائیان اپوزیسیون و مخالف سکوت و پنهانکاری و عدم فعالیتهای اجتماعی/سیاسی به گيلان افتاد؛ پيغام داد که بسيار علاقهمند است منِ نوجوان را از نزديک ببيند. از اين لحظه بود که تازه فهميدم آن هُشدار کودکانهام چگونه در درون جامعه بهائيان استان گيلان جاری گرديد و به گوش جناب سمندری رسيد. البته ناگفته نگذرم که «هشدار کودکانه» بهانهای بيش نبود. جامعه بهائيان ايران در فاصلهی سالهای ۴۴_۱۳۳۲ تحت تأثير چند بحران داخلی به يک معنا از درون دو پاره شده بودند. قشر ميانی جامعه بهائيان که اغلب تحصيلکردههای اروپايی و آمريکايی بودند، در برابر سياستهای شاه که بعد از کودتای ۲۸ مرداد دست آخوندها را در سرکوب و آزار بهائيان باز گذاشته بود؛ بشدت موضع مخالف داشتند. میخواستند شاه را وادارند تا هویت حقوقی و دینی شهروندان کشورش را به رسمیت بشناسند. با این وجود، تا زمانی که «شوقی افندی» معروف به «ولی امرالله بهائیان» زنده بود، با شعار "احبّاء حق ندارند در امور سیاسیه مداخله کنند"؛ بهائیان را از ورود به عرصه فعالیتهای سیاسی/اجتماعی باز میداشت. اما شوقی افندی در سال ۱۳۳۶ شمسی [برابر با ۱۹۵۷ میلادی] یعنی دو سال بعد از اینکه «آخوند فلسفی» به نمایندگی از طرف روحانیت حوزههای علمیه قم و مشهد همراه با «سپهبد نادر باتمانقلیج» به نمایندگی از طرف شاه، مرکز اداری/عبادی بهائیان تهران [حظیرةالقدس] را مصادره و تخریب کرده بودند؛ مُرد.
🔸 «شوقی افندی» نگاهی ساختارگرایانه به همهی معضلها و موضوعهای اجتماعی داشت. مهمترین مشخصه آن نگرش و آن ساخت سازماندهی نظام جهانی دینی متشکل از عناصری [بهائیان] بود که بهطور همآهنگ و هارمونی قابلیت تبعیت و تفییر داشته باشند. همینجا به یک نکته مهم روز اشاره کنم که در میان روحانیان ایران، به گمانم «علی خامنهای» تنها فردی است که روی اغلب آثار و حتی سخنرانیهای «شوقی افندی» بمعنای دقیق کلمه مکث و پژوهش و مطالعه کرده باشد. چند سال پیش رهبری در میان سخنرانی خود برای اعضای مجلس خبرگان، یک جمله باصطلاح طلایی پراند که: همهی ابزارها برای سلطنت الهی مهیّا است، منتهی نیاز به مهندسی دارد. این سخن رهبری، کپیبرداری کاملی بود از یکی از گفتارهای شوقی افندی، مردی که در دوران رهبری و مدیریت خود و با شعار «خودانطباقی با شرایط جامعههای مختلف» توانسته بود در ۲۱۹ کشور جهان نفوذ کرده و در آنجا تشکیلات و لابیهای توانمند و تأثیرگذاری را سازماندهی کند. بدیهیست با مرگ چنین شخصیتی، جُنب و جوش آن بخش از بهائیان مسئولیتپذیری که خواهان نزدیکی بیشتر با مردم جامعه و مبارزه در راه احقاق حقوق شهروندی خود بودند؛ بیشتر گردید. در نتیجه «جناب سمندری» در جهت خنثی کردن این تلاشها به استان گیلان آمده بود. او وقتی در حضور چند تن از بهائیان استان گیلان حرفهای من نوجوان را شنید که صمیمانه و از ته دل به آنها هُشدار میدادم، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "نترس پسرم! تجربهی سال ۱۳۴۲ [منظور سرکوب شورش ۱۵ خرداد بود] به همهی ما نشان داد که عصر بازگشت روحانیت به قدرت و عصر بهائیکُشی به پايان رسيده است!"
سال ۱۳۴۹
ـــــــــــــــــــ
🔸 در فردای روز ۲۶م [بیستوششم] اسفندماه سال ۱۳۴۹ که رسانههای کشور خبر اعدام گروه جنگلیها را منتشر و ماجرای سياهکل را برای هميشه پايان يافته تلقی میکردند؛ اعلاميهای با امضاء بازماندگان گروه جنگل [سياهکل] منتشر گردید که بعضی از تأکيدها و بازگشت دادنهای آن اعلاميه روی نام تعدادی از روحانيان بغایت مرتجع ولی بظاهر مبارز، واقعن وحشتناک بود.
🔸 برخلاف ديدگاه و اعتقاد جناب سمندری که میگفت بازگشت آخوندها به قدرت آرزويی است مُحال؛ اعلاميه بازماندگان سياهکل که زير نظر سه شخصيت کليدی چپ نو [صفاریآشتيانی ـ حميد اشرف ـ اسکندر صادقینژاد] که اتفاقن بر حسب تصادف يکی از آن سه تن بهايی زاده بود، تهيه و تنظيم گرديد؛ آشکارا بهنفع سه آيتالهی که در میان بازاریان ايران افراد نام آشنایی [غفاری، سعيدی و خمينی] بودند، تبليغ مفت و مجانی میکرد.
🔸 البته ناگفته نماند که اين سه شخصيت کليدی چپ نو [بهويژه حميد اشرف] نيز مثل جناب سمندری و تعدادی از بهائيان ایران، اعتقاد داشتند که ساخت پيچيده و پيشرفته جامعه ايران، بههيچوجهی بازگشت آخوندها به قدرت را برنمیتابد. از اين منظر بايد گفت آن اشارهها و انگشت گذاشتن روی نام خمينی، بدنبال تحقق يک هدف سياسی خاص بود، يعنی جلب و جذب نيروهای سنتی درون جامعه. اما تحليلگران غافل از اين واقعيت تلخ بودند که آن استارت فاقد آگاهی و آموزش، و اين موج فرهنگی شهيدپروری که بعد از ماجرای سياهکل در درون جامعه راه افتاده بود، در فرجام، سر از صحرای کربلا در خواهند آورد. سرزمينی که مالکيت ارضی و سماوی و سياسی و فرهنگی آن در انحصار آخوندها بود.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر