یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳

خدايا!

ای کاش مغز ها را می لرزاندی!


سه روز است که انگشتان دستم نافرمانی می کنند. حالا هم که همراهی نشان ميدهند تا دو خطی درباره زلزله بنويسم، وامانده ام که چه بنويسم؟ مگر جز خرابی، بی خانمانی و آوارگی و مرگ، حرفی برای گفتن باقی مانده است؟ اينها را دارند همه و هر روز می نويسند؛ اوليش هم خود حکومت. يعنی تنها نهادی که در جهان متخصص عزاداری، فاتحه خوانی و روضه خوانی است. دولتمردان ما، بيست و پنج سال است که برمنبر سياسی نشسته اند و برخلاف همه دولتهای جهان که از زندگی، عشق و ساختن سخن می گويند، نغمه شوم مرگ و خون و نيستی را ساز می زنند. با اين حرفها می شود دردی را درمان کرد و يا به جنگ طبيعت رفت؟
البته من بهيچوجه مخالف آنهايی نيستم که می گويند: «درد را بايد گفت!». اما از بس هم که گفته ايم و يا گفته اند، استخوان درد گرفتيم و اکنون، نايی برای حرکت نمانده است. درد را بايد درمان کرد. چگونه؟ با انديشه و مسئوليت پذيری! که آن هم در مملکت ما، متاعی است ناياب و کيميا! حالا نگوئيد که در پير سری دچار اوهام شده اما چه کنم، اينهم آرزوئی است. يعنی اگر روزی از سر افلاس، ناچار شوم به سياق مسلمانان رو به قبله بيفتم و آرزوئی را طلب کنم؛ حتماً با صدای بلند آواز ميدهم: « خدايا! دو هزار سال زلزله ها را با تمامی خرابی و مرگش تحمل کرديم و لب نگشوديم؛ به تناسب نرخ تورّم، از صدتا و هزارتا شروع کرديم تا ده هزارتا، بعد پانزده و بعدش هم بيست و پنج، و اين رقم را تا چهل هزارنفر رسانديم. چهل هزار انسان، به مدت هفت ثانيه چون برگی خزان، زير آوارها له شدند و ما، در اندوه از دست رفتگان، اشک ريختيم، مُستی کرديم و به ماتم نشستيم اما، سکوت را نشکستيم! حالا چه می شد که اين بندگان پايبند به قضا و قدريت را، يکبار هم که شده تکان ميدادی! چه می شد که يکبار، فقط يکبار، مغزمان را می لرزاندی!».
ما را دل ارچه خستۀ تير ملامت است
انديک مرترا همه خير و سلامت است
اينها را که می نويسم تنها از سر درد نيست، مسئله ای به نام کنجکاوی هم در آن دخيلند. بلاخره، يکی بعد از خواندن اين سطور پيدا خواهد شد تا حداقل پاسخ سئوالی را که مدتها آزارم ميدهد، بطور مشخص و مستدل بنويسد: آيا بنظر شما ملت، دولت را به امان خدا ول کرد يا حکومت، مردم را؟ درست است که حکومت از نظر مالی نيازمند مردم نيست، يعنی خط نمی خواند اما، بدون چوب ارکستری که آن هم به گمان من در دست ملتند، چگونه می تواند همآهنگ با ديگر نهادهای دولتی، ساز خويش را بنوازند؟
اجازه بدهيد از در ديگری وارد شوم. چند سالی است که در کشور ما مُد شده که هرکسی پشت تريبونی قرار می گيرد، پيشاپيش اعلام می کند که نه وابستگی سياسی دارد و نه دوست دارد در حول و حوش مسائل سياسی صحبتی داشته باشد. حالا ممکنست رندی هم پيدا شود و بگويد زياد روی واژه «وابستگی» تأکيد نکن و مثل خيلی حرفهای عجيب ديگری که در مملکتمان رايج است، اين يکی را هم ناديده بگير؛ با مقوله نامفهوم «مسائل سياسی» چه کنم؟ فرض کنيم اگر فردا چند نفری صدايشان را به طريقی بلند کنند و بگويند ما بجای کانال قرائت قرآن، به يک کانال مخصوص آموزش و پيشگيری از سوانحه زلزله ـ بنظر من که از نان شب هم ضروری تر است، نيازمنديم؛ يا به دولت فشار آورند که شهرداران و يا بخشداران، به دليل صدور جواز ساختمانها نا امن و غير استاندارد، از اين پس بايد بعنوان افرادی جنايتکار محاکمه شوند؛ و هزار و يک موضوع تخصصی ديگر که کارشناسان بهتر از من و شما اطلاع دارند؛ آيا طرح اين قبيل مسائل را در جامعه «سياسی» ميدانيد؟ آيا بحث و دادخواهی درباره تأمين سلامت، امنيت و بقاء انسانها در جامعه، فی نفسه جنبه سياسی دارد يا موضوعی است اجتماعی؟ يعنی شما هم معتقديد که برای طرح مسائل اجتماعی خط قرمزها را ملاک قرار دهيم؟
به متخصصی که ميداند همين فردا ممکنست 57 شهر ايران ويران و با خاک يکسان شوند و تنها به اين دليل ساده که مبادا طرح چنين موضوعی در جامعه جنبه سياسی بخود بگيرند، سکوت را برآگاهی رساندن ترجيح ميدهد چه بايد گفت؟ در بهترين حالت و با مؤدبانه ترين بيان، اينگونه خودخواهی ها نه تنها درچارچوب مفرط منافع فردی هم نمی گنجد، بلکه از زاويه مُدرنيسم و سيمای حقوق بشری آن، خطايی است حقوقی و جناحی که دست کم برای جان دوازده ميليون انسان ارزشی قائل نيست. هيچ جهانی صرف نظر از اينکه مُدرن است يا سنتی، چنين سکوتی را برنمی تابد و اگر در کشور ما آنرا پديده ای عادی می بينند، در واقع بايد گفت که جزئی از تراژدی ملی ما است. معلوم نيست با وجود آن همه انسانهای فرهيخته، با فرهنگ، متخصص، آگاه و مردم دوست، چرا بايد به چنين سرنوشت غم انگيزی گرفتار آئيم. اين بلايا که روز و شب، يک ريز بر سرمان می بارد، دليلش از عدم آگاهی نيست؛ از عدم انسجام اذهان ملی است. با چنين قافله ای، به کجا می رويم؟

هیچ نظری موجود نیست: