تعدادی از خوانندگان وبلاگ تذکر دادند که ستون حاشيه در ايران بههيچوجه قابل مشاهده نيست. پيشتر نيز، بعضی از دوستان میگفتند که کل ستون سمت راست وبلاگ، فقط در صفحه اکسپلرر قابل مشاهده هستند. علت را نمیدانم ولی تا اطلاع ثانوی، سعی میکنم هفتهای يک يا دو بار، مطالب آن ستون را بصورت پُستی جداگانه در متن اصلی وبلاگ قرار دهم.
رايزنی
رايزنی در امور انتخابات و تجديدنظر در بارۀ رد صلاحيت نامزدها، به زبان ساد، يعنی دور زدن قانون! اساسا وقتی دستاندرکاران امور، مقولهای بهنام رايزنی را دخالت میدهند، موضوع از دو حال خارج نيست: يا قانون ناقص است و يا مجريان امور، کار خلاف قانونی داشتند.
هاشمی:
من اميد زيادی ندارم! اگر امام زنده بود، همين فردا دستور میداد تا در کنار شورای مصلحت نظام، شورای رايزنی انتخابات تشکيل دهيم.
Montag, Januar 28, 2008
3 تولدی تازه
روز گذشت «حزب چپ»، برای اولين بار در انتخابات دو استان نيدرزاکسن (با کسب 1/7 درصد آراء) و استان هسن (با کسب 1/5 درصد آراء) وارد پارلمان ايالتی شده است. آرای چپ در استان هسن، نه تنها معادلههای ائتلاف سنتی را در آن ايالت کاملا برهم زد، بلکه اين تولد تازه، مصادف شد با سقوط يکی از مُهرههای اولترا راست در آن استان. بههمين دليل و با توجه به بعضی برآوردها که در استانهای ديگر نيز حزب چپ وارد پارلمان خواهد شد، گروهی از صاحبنظران سياسی پيشبينی میکنند که از اين پس، رقابتهای سياسی در آلمان، وارد فاز جديد پنج حزبی خواهد شد.
Sonntag, Januar 27, 2008
3 سخن روز ـ 2
معصومه ابتکار: به کجا میرويم؟!
حاشيهنويس:
به همانجايی که از ابتدا تصميم گرفته بوديد برويد!
سايت نوروز:
مرتضی حاجی در وقت اضافی رد صلاحيت شد!
حاشيهنويس:
اگر اصلاحطلبان هشت سال وقتکُشی نمیکردند، بازی به وقت اضافی کشيده نمیشد. آنچه که عوض دارد گله ندارد!
سعيد شريعتی:
غازيان بر مسند قاضيان نشسته و سرنوشت ملت را به سخره گرفتهاند.
حاشيهنويس:
ما نفهميديم واله منظور از غازيان، معرکهگيران هستند يا جهادگران. ظاهرا بهجز اين دو، ما نيروی سومی را در قدرت سراغ نداريم.
Samstag, Januar 26, 2008
3 سوگنامه
«صلاحيت من و تو!»، شايد يکی از زيباترين و در عين حال رندانهترين سوگنامهای است که در چند سال اخير نوشته شده است.نوشته زيباست از اين منظر که با اتکا به روانشناسی عمومی و بهرهگيری از يکسری واژههای متداول در جامعه، محروميتهای سی ساله مردم را خلاصه میکند به اوضاع روز و مهمتر، به مقوله رد صلاحيت اصلاحطلبان. رندانه است به اين دليل که مشکلات کنونی را، نه به دليل ماهيت نظام دينیـسياسی، بل بخاطر حضور امثال جنتیها و مصباحها در قدرت میداند.سوگنامه اخير نيز نوعی ابله فريبی است و دستکمی از نامه حداد عادل به رهبری ندارد. نمیدانم چرا با خواندن اين سوگنامه به ياد حرفهای شيخ روضهخوان آقای کروبی در مجلس ششم افتادم: «آقای شيرزاد! نذار دهان ما باز بشه و هرچه میدانيم بريزيم بيرون!».
Freitag, Januar 25, 2008
3 سخن روز
جنتی در خطبه نماز جمعه امروز:
قبل از انقلاب هر كسی را میخواستند از صندوق در میآمد.
حاشیه نويس:
بعد از انقلاب هر کسی را میخواهند در صندوق میگذارند.
*****
هاشم آغاجری:
گفتمان بنيادگرا به تشنگان حسين آبِ شور میدهد.
حاشيهنويس:
دوست داشتی چوبِ شور
بدهد؟
*****
مُحسن آرمين:
اصلاحطلبان چه کنند که متهم نشوند؟
حاشيهنويس:
بروند صورتشان را اصلاح کنند!
*****
سايت نوروز:
بهزاد نبوی در ضربات پنالتی رد صلاحيت شد!
حاشيهنويس:
شوخی میکنيد؟ او که مدتیست بادفتق داشت!
چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶
سهشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶
جنگ ابله و ابله فريب
رفتار و گفتار آدمهایابله، آن اندازه که در زندگی روزمرۀ و در
روابط عادی آزاردهندهاند، در شرايطی ديگر، يعنی زمانی که
آنها در موقعيتی کليدی قرار میگيرند، میتوانند به موضوع
خطرناکی که تهديدگر منافع عمومی است، تبديل گردند. از
طرف ديگر، از آنجايی که رفتارهای آنان از ذهنيتی بغايت ساده
و شکلنايافته نشأت گرفته میشوند، در عرصه عمومی نيز، به دليل شفافيت و عدم پيچيدهگی، اين گروهها سريعاً قابل شناسايیاند. مثل بسياری از کارهای رئيس جمهور عزيز ما، که آخرين نمونهاش ارسال نامه اعتراضی به مجلس بود. نامه، شايد سادهترين و در عين حال شفافترين ابزاری بود که رئيس جمهور با اتکاء به آن، بهآسانی توانست نادانی خويش را در فهم قانون، وظايف و حدود اختيارات قوه مجريه، برای همه مستند سازد.
ابله فريب کيست؟ به آدمهای فرصتطلب و دو چهره، ابله فريب میگويند. فرصتطلب بدين معنی که پيشاپيش ابلهان را شناسايی میکنند تا در يک شرايط معين و مشخص [مثل امروز که انتخابات مجلس هشتم در پيش است]، برای فريب ديگر سادهدلان، آنها را قربانی کنند. دو چهره بدين مفهوم که فرصتطلبان در ظاهر، با پُزهای قانونی و دفاع از قانون، قربانيان را به مسلخگاه میبرند اما در عمل، تنها قانون است که به صلابه کشيده میشود. مصداق بارز اين سخن، شخصيتی است بهنام «غلامعلی حداد عادل» استاد فلسفهی «منقول و غيرمعقول»! اگر ايشان بر کُرسی رياست مجلس قرار نمیگرفتند، شايد ما بهسختی میتوانستيم بعضی از مفاهيم پنهان و دو منظوره اصول قانون اساسی را _که يک نمونه از آنها را رئيس مجلس در روز دوشنبه اوّل بهمن ماه 86 و در ارتباط با تمرد نمايشی رئيس جمهور طرح میکند_ مثل امروز، چنين آسان درک و لمس کنيم.
نخست و پيشاپيش بنويسم که به اصل اختلاف _که جنگ زرگریست_ کاری ندارم. جنگ زرگری به اين دليل که امروز مجلس (سهشنبه، دوم بهمن ماه) بخشی از خواست دولت را که باز گذاشتن دست ارگانهای نظامی در چپاول بودجه بود، بهتصويب رساند. اما در اين نوشته، پرسش کليدی اين است که آيا عمل [کشاندن پای رهبری] رئيس مجلس منطبق برقانون بود؟ حداد عادل بطور ضمنی، عمل خود را منطبق بر قانون دانست. ولی اصلاحطلبان _که سنگ قانون را همواره به سينه خود میکوبيدند و از ظرفيتهای ناشناخته قانون اساسی دم میزدند_ معلوم نيست چرا در اين مورد مشخص سکوت کردهاند؟ آيا چنين سکوتی بدين معنا نيست که رئيس مجلس، يکی از آن ظرفيتهای ناشناخته را، بسيار رندانه و هنرمندانه شناخت و بکار گرفت؟ در اين جنگ زرگری، قرار بود چه پيامی مبادله شود که شد؟
هر مصوبهای، بعد از طی فرآيند قانونی، از جانب مجلس شورا، به دولت ابلاغ میگردد. رئيس دولت، مطابق اصل 123 قانون اساسی موظف است مصوبه ابلاغی را امضاء کند و برای اجرا، آن را در دستور کار وزراتخانهها يا ديگر مؤسسات وابسته به دولت قرار دهد. اينکه میگويند دولت برسر فلان يا بهمان مصوبه با مجلس اختلاف دارد، از آن حرفهای بیمعنی است. مطابق همين قانون، زمانی که لايحهای در دست بررسیست، نمايندگان و مشاوران حقوقی دولت در مجلس حضور دارند و میتوانند دلايل و نظرات کارشناسانه خويش را ارائه دهند. اگر بنابه هر دليلی _از جمله برخلاف اصل هفتادو پنجمی که دولت مدعیست_ مجلس بیتوجه به نظرات دولت، لايحه را تصويب کرد؛ دولت میتواند اعتراض مستدلل خود را برای شورای نگهبان ارائه دهد. همينطور، بعد از تأييد شورای نگهبان، اگر دولت نسبت به اجرای مصوبه تمرد کند، خلاف کار محسوب میشود.
حالا دعوا برسر چيست؟ حداد عادل معتقد است که دولت بعضی از مصوبات مجلس را ناديده گرفته و اجرا نمیکند. در چنين صورتی کدام نهاد مقصر است، دولت يا مجلس؟ مطابق قانون، رئيس مجلس میتوانست دولت را مورد مؤاخذه قرار دهد. چرا چنين نکردند؟ حداد عادل عوامفريبانه توضيح میدهد: «ما از آنجايی که همکاری با دولت در دستور کارمان بود هيچوقت بنای تضعيف دولت را نداشتهايم و همچنان بنای ما اين است که از مشورت دولت استفاده کنيم و کارها از روال همدلی پيش رود و به تقويت دو قوه بينجامد». مطابق استدلال رئيس مجلس، سکوت در برابر خلافکاری رئيس جمهور میشود همدلی؟! آدم ناخواسته بهياد استدلال وزارت اطلاعات میافتد که میگويد: همدلی با جمهوری اسلامی يعنی سکوت در برابر خلافها و جنايتهای ما!
ظاهراً با نامه احمدینژاد، مرز همدلی شکسته میشود. آشفتهگی نمايشی رئيس مجلس که آن نامه را مستمسکی برای دورزدن همکاران خود در مجلس قرار میدهد، باز، نه خلافکاری قوه مجريه، بلکه شيوه برخوردیست که دولت، خود را فراتر از مجلس میبيند. بهقول حداد عادل: حرف تازهای است که سابقه نداشت. اگر رئيس مجلس اهل همدلی بود و ريگی در کفش نداشت، بهجای آن که رندانه نامهای برای رهبری بنويسد، در پاسخ به احمدینژاد مینوشت: وظيفه دولت احترام و اجرای قوانين است و شما میتوانيد اين پاسخ را بمنزله آخرين اخطار مجلس در نظر بگيريد! ولی ديديم که در عمل رئيس مجلس، بهجای احترام و وفاداری به قانون، راه عبوديت را در پيش گرفت و ثابت کرد اسماً و رسماً غلامِ علیست!
معمولا رئيس و نمايندگان مجلس برای توضيح اعمال خود، توجيه قانونی دارند. حداد عادل هم در توجيه نامه به رهبری (بدون اطلاع ديگر نمايندگان) سعی کرد بر اين موضوع تأکيد کند که صرفاً به خاطر وظيفهای که برعهدهاش بهعنوان رئيس مجلس است و سوگندی که ياد کرده میخواست از اينطريق به حفظ شأن و منزلت مجلس بپردازد(؟!). يعنی غيرمستقيم نمايندگان را به اصل 67 قانون اساسی ارجاع داد که ما در بدو ورود، قسم خوردهايم که نخست از مبانی جمهوری اسلامی [که مهمترين شاخص آن ولیفقيه است] پاسداری کنيم، و سپس به انجام وظايف وکالت و حفظ حقوق ملت که در مرحله بعدی قرار دارند، بپردازيم. اين همان پيام مهمی بود که با توسل به جنگ زرگری، میخواستند به گوش نامزدهايی که در آينده رد صلاحيت میشوند، برسانند. پيامی که آشکارا میگويد: نمايندگان مجلس اسلامی، تقيد به هيچ قيد قانونی ندارند، بهجز فرمان رهبری!
پ.ن: از عصر روز سهشنبه، نمیدانم چرا صفحه «مايکروسف وُرد» کامپيوترم، بعد از لحظهای بازشدن، خودبهخود محو میگردد. اينقدر سريع که فرصت کپیبرداری هم نمیدهد. ظاهراً اين اشکال بعد از آبديت اکسپلُرر هفت پيدا شد. در هرحال اشکال هرچه هست، به سهم خود مانع شد تا نوشته حاضر را بموقع در وبلاگ بگذارم. از آنجايی که نمیخواستم تغييری در روال کارم ايجاد گردد، تاريخ به روزکردن وبلاگ را در بالای صفحه، همان تاريخ سهشنبه نوشتم.
شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶
هزينه و خسارت
عصر يک روز پائيزی، کانال صدای آمريکا داشت برنامهای در بارۀ جنگ جهانی دوم پخش میکرد. و در ادامهاش، به جنگ شبهجزيره کره پرداخت. مجری برنامه میگفت: «36 هزار سرباز آمريکايی، 500هزار سرباز کرهی جنوبی و سه ميليون مردم دو کره، هزينههای جهانی جنگ دو کره بوده است».
برای لحظهای چشمها را بستم تا ابعاد وحشتناک جنگ و هزينههای ناشی از آنرا کمی بالا و پائين کنم. ولی ناخواسته همهی هزينههای فردی، خانوادگی و فاميلیای که در طول زندگیام شاهدش بودم و پرداختيم، دوباره در ذهنم شکل گرفتند. تصاوير مختلفی زنده شدند و مانند پرده سينما، تصويرها يکیـيکی میآمدند و میرفتند. يکی از آن تصويرها، برای لحظهای ثابت ماند و خاطره ملاقات دوستی را در بولوار کشاورز، حوالی پارک لاله در ذهنم زنده کرد.
روزی داشتم از آن مسير میگذشتم که بطور اتفاقی، با آقای «الف» يکی از زندانيان سياسی زمان شاه که وابستگی گروهی به «گروه فلسطين» داشت، برخورد کردم. از آخرين ديداری که باهم داشتيم، تقريبا پنجـشش سالی گذشته بود. بعد از چاق سلامتی، حال آشنايان نزديکم را از من پرسيد. گفت از محمود چه خبر؟ گفتم: اعدام شد. پس از اظهار تأسف و همدردی، پرسيد از آقا رضا چه خبر؟ گفتم: اعدام شد. حالت روانی رقتانگيزی داشت. از آقا حسن چه خبر؟ گفتم: اعدام شد. با حالتی نزار پرسید: چند سال آب خنک در نظام جدید خوردی؟ گفتم: حدود پنج سال. او هرچه میپرسيد، يا احوال کسی را میگرفت، متأسفانه با اخبار بدی از سويم مواجه میشد. يکباره رو به من کرد و گفت: اين انقلاب چقدر به تو، خانوادهات، فاميلات، نزديکان و آشنايانت خسارت وارد کرده است!
دقايقی بعد از خداحافظی، مثل حال و روز کنونیام در پای تلويزيون، داشتم در ذهنم واژهی خسارت را زير و بالا میکردم و به خود گفتم: آيا واژهی «خسارت»، در جهت سنجش رنج و مشقت انسانها و رساندن منظور، همان وزن و بار مفهومی را داراست؟ آيا بهجا استفاده شد؟ و دوستم آنرا درست بهکار بُرد؟
تصوير در حال دور شدن و کوچکتر شدن است ولی، من هنوز میبينم که چگونه بعد از خداحافظی، سر به زير، شانهها آويزان و درخود فرورفته، راهم را کشيدم و با گامهای بلند و تُند، روانهی مقصد شدم.
*- خاطرات يک ايرانی
برای لحظهای چشمها را بستم تا ابعاد وحشتناک جنگ و هزينههای ناشی از آنرا کمی بالا و پائين کنم. ولی ناخواسته همهی هزينههای فردی، خانوادگی و فاميلیای که در طول زندگیام شاهدش بودم و پرداختيم، دوباره در ذهنم شکل گرفتند. تصاوير مختلفی زنده شدند و مانند پرده سينما، تصويرها يکیـيکی میآمدند و میرفتند. يکی از آن تصويرها، برای لحظهای ثابت ماند و خاطره ملاقات دوستی را در بولوار کشاورز، حوالی پارک لاله در ذهنم زنده کرد.
روزی داشتم از آن مسير میگذشتم که بطور اتفاقی، با آقای «الف» يکی از زندانيان سياسی زمان شاه که وابستگی گروهی به «گروه فلسطين» داشت، برخورد کردم. از آخرين ديداری که باهم داشتيم، تقريبا پنجـشش سالی گذشته بود. بعد از چاق سلامتی، حال آشنايان نزديکم را از من پرسيد. گفت از محمود چه خبر؟ گفتم: اعدام شد. پس از اظهار تأسف و همدردی، پرسيد از آقا رضا چه خبر؟ گفتم: اعدام شد. حالت روانی رقتانگيزی داشت. از آقا حسن چه خبر؟ گفتم: اعدام شد. با حالتی نزار پرسید: چند سال آب خنک در نظام جدید خوردی؟ گفتم: حدود پنج سال. او هرچه میپرسيد، يا احوال کسی را میگرفت، متأسفانه با اخبار بدی از سويم مواجه میشد. يکباره رو به من کرد و گفت: اين انقلاب چقدر به تو، خانوادهات، فاميلات، نزديکان و آشنايانت خسارت وارد کرده است!
دقايقی بعد از خداحافظی، مثل حال و روز کنونیام در پای تلويزيون، داشتم در ذهنم واژهی خسارت را زير و بالا میکردم و به خود گفتم: آيا واژهی «خسارت»، در جهت سنجش رنج و مشقت انسانها و رساندن منظور، همان وزن و بار مفهومی را داراست؟ آيا بهجا استفاده شد؟ و دوستم آنرا درست بهکار بُرد؟
تصوير در حال دور شدن و کوچکتر شدن است ولی، من هنوز میبينم که چگونه بعد از خداحافظی، سر به زير، شانهها آويزان و درخود فرورفته، راهم را کشيدم و با گامهای بلند و تُند، روانهی مقصد شدم.
*- خاطرات يک ايرانی
جمعه، دی ۲۸، ۱۳۸۶
کومونیست
زهرا خانوم در بسترش جابهجا میشد، خوابش نمیبرد. این پهلو به آن پهلو میشد. هر چه دعا میدانست در دلش واخوانی کرد. دلنگران بود و دلواپس!
اوایل انقلاب بود، فکر میکرد با این بلبشویی که شده کار دیانت به کجا کشیده میشود. در این گیرو دار هر جغلهای مدعی هست و صاحب ادعا! تمامی روابط بزرگی و کوچکی بههم ریخته است. هیچکس در درون خانواده برای هم تره خرد نمیکند. آخرالزمان شده و باز هم دعا کرد، دعا کرد تا تسکینی شود و مرهمی بر آن دلواپسیهای درونی!
در حالت خواب و بیداری، یهو پردهای جلوی چشمش باز شد. آوای طبل مانندی به گوشش رسید. حیدر را دید که بر طبل مینوازد. اکرم، اقدس، اشرف، نرگس، اکبر، محمد و بیژن در حالت رقصان و مادر نیز در حال کف زنان!
آیا این دوزخ است؟ با حالت برزخگونه و سر دادن آیة الکرسی به خود و اطراف فوتی زد. آن صحنه در جلوی چشمش بارها، بارها پدیدار شد. هوش از سرش رفت و بیهوش شد.
صبح که از خواب برخاست، سنگینی بختک برزخوار همراهش بود. با خودش گفت: «من عمهام، بچهها دارند به کژ راهه میروند، خدا رحم کند! روابط کمونیستی با رقص و آواز تمامی دیانت را به نابودی میکشاند».
چادر سر کرد تا به اولین مرکز گزارش دهد.
پ.ن:
بعد از اتمام سيکل بازداشتها از ميان
کارگران، معلمان و زنان؛ دوباره نوبت
رسيد به طيف چپ.
پانزده دانشجوی طيف چپ دستگير شد!
اوایل انقلاب بود، فکر میکرد با این بلبشویی که شده کار دیانت به کجا کشیده میشود. در این گیرو دار هر جغلهای مدعی هست و صاحب ادعا! تمامی روابط بزرگی و کوچکی بههم ریخته است. هیچکس در درون خانواده برای هم تره خرد نمیکند. آخرالزمان شده و باز هم دعا کرد، دعا کرد تا تسکینی شود و مرهمی بر آن دلواپسیهای درونی!
در حالت خواب و بیداری، یهو پردهای جلوی چشمش باز شد. آوای طبل مانندی به گوشش رسید. حیدر را دید که بر طبل مینوازد. اکرم، اقدس، اشرف، نرگس، اکبر، محمد و بیژن در حالت رقصان و مادر نیز در حال کف زنان!
آیا این دوزخ است؟ با حالت برزخگونه و سر دادن آیة الکرسی به خود و اطراف فوتی زد. آن صحنه در جلوی چشمش بارها، بارها پدیدار شد. هوش از سرش رفت و بیهوش شد.
صبح که از خواب برخاست، سنگینی بختک برزخوار همراهش بود. با خودش گفت: «من عمهام، بچهها دارند به کژ راهه میروند، خدا رحم کند! روابط کمونیستی با رقص و آواز تمامی دیانت را به نابودی میکشاند».
چادر سر کرد تا به اولین مرکز گزارش دهد.
پ.ن:
بعد از اتمام سيکل بازداشتها از ميان
کارگران، معلمان و زنان؛ دوباره نوبت
رسيد به طيف چپ.
پانزده دانشجوی طيف چپ دستگير شد!
چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۶
پدر خوانده
هفتـهشت سال پيش در چنين روزی کانال تلويزيونی
«وستفالن» آلمان (WDR)، بمناسبت روز فرار شاه،
برنامه ويژهای را پخش کرد. برحسب تصادف، آن شب
ما [چند خانواده] در خانه دوستی مهمان بوديم، و
از آنجايی که ميزبان و مهمانان، هر کدام سهم و
نقشی در انقلاب داشتند، بهاتفاق و با اشتياق
برنامه را دنبال کرديم.
وقتی تلويزيون داشت امواج خروشان انسانی را در ميدان بيستوچهار اسفند [ميدان انقلاب] نشان میداد، امواجی که بیمهابا برای سرنگونی مجسمه شاه هجوم آورده بودند؛ ناگهان يک لحظه ـشايد بمدت دو تا سه ثانيهـ دوربين تلويزيون روی چهرهام زُوم کرد و تصوير دوران جوانیام را در آن لحظه نشان داد. بنا به برداشت حاضران، تهيهکننده داشت صحنهای را نشان میداد که چگونه فردی در ميانهی آن امواج خروشان و سهمگين انسانی، در آن لحظه، در نقطهای ثابت ايستاده است و برخلاف نگاهها و جهت عمومی، نقطهای ديگری را در دور دستها نشانه گرفته و به آن خيره گشته بود.
به کجا خيره شده بودی؟ اولين پرسشی که بعد از پايان برنامه طرح گرديد. خوشبختانه ميزبان برنامه را ضبط کرده بود، نوار ويدئويی را به عقب برگرداند و صحنه را ثابت نگاه داشت. گفتم اگر دقت کرده باشيد، سينمای «کاپری» در طرف راست شانهام قرار گرفته است و من از اينجا، فقط میتوانم بر نقطهای مشخص خيره شوم. دقيقا بهخاطر دارم که چگونه در آن فضای هيجانی، اولين بار خود را سياهی لشکر حس کردم و انگار همهی موجوديتم داشت در زير فشار امواج انسانی، غيرارادی کج میشد و مج میشد و ناخواسته پيشو پس میرفت. برای لحظهای، چشمم با تابلوی سينمای «سانترال» تلاقی کرد. سينمايی که تا چند ماه پيش، داشت فيلم «پدرخوانده» را نمايش میداد.
من از همان دوران دبيرستان [سالها 47ـ46] که فعاليت سياسی و جهتداری را بعنوان عضوی از يک گروه زيرزمينی شروع کردم، سالها در انتظار چنين روزی بودم. اما در اين روز مشخص [يعنی روز فرار شاه]، بههيچوجه نمیتوانستم هيجان عمومی و تودهای را درک کنم. واقعا نمیدانستم که سوزاندن چهره شاه در اسکناسهای پنجاه يا صدتومانی، و يا نوشتن جملهی «شاه در رفت»، برای مردمی که با فرهنگ پدرخواندهگی مأنوساند، هيجانیست ناشی از خوشحالی يا از سرِ خشم؟
جمله شاه رفت، بهزعم امثال من، يک جمله محوری و به مفهوم واقعی سياسیـساختاری بود. شاه در جامعه ايران نقش محوری کسری را بازی میکرد که صورتاش را، نيروی خواص تشکيل میدادند و مخرجاش را عوام. اينکه شاه ديکتاتور بود و خودمحور و سيستمگريز، از منظر سياسی موضوع و بحثی است جداگانه و مستقل. ولی، مقوله سرنگونی و سقوط، و خلاء ناشی از آنرا چگونه میشود در جامعهای که با فرهنگ پدرخواندهگی مأنوس است، يکشبه پُر ساخت و جبران نمود؛ که آن نيز بهنظرم بحثی بود خاص، جدا و ديگر. چنين واقعيتی آن روز بهطور دقيق محاسبه و درک نمیشدند که کسر بیمحور بدين معناست که خاص، به آنی در شکم عام سقوط خواهد کرد و زير امواج خروشان تودهای، خرد و نابود خواهد شد.
آن روز، يعنی روز 26 دیماه و فرار شاه، همه چيز بهنفع عامگرايی بود. بیآنکه خود بدانيم، امواج خروشان داشت ما را با خود میبُرد. چگونه؟ دقايقی بعد از انتشار روزنامه کيهان با آن تيتر فوقالعاد درشت و چشمگيرش: شاه رفت! رندی واژه «در» را به جمله شاه رفت اضافه میکند. از آنجايی که در حرکتهای خودجوش و عمومی، تقليد هميشه بهترين و آسانترين کارهاست، عنوان اوّل روزنامه کيهان، بهصورت «شاه در رفت!» تغيير کرد.
واژه «در»، در ظاهر معنای فرار شاه را میرساند اما، در يک جنبش تودهای و عاميانه که هرکسی از دريچه نگاه خويش اوضاع را برمیرسد و تحلیل میکند؛ «در» را میشود با «دروازه» برابر گرفت و گرفتند. وقتی شاه از دروازه بيرون رفت، چه کسی بهجای او داخل خانه خواهد شد؟ روشن است! در غياب نقش و رهبری خواص، تنها فرهنگ و سنت منجیخواهیست که به ياری تودهها میشتابد.
اين همه نوشتم تا بگويم که بعد از گذشت بيستونه سال، هنوز هم افرادی در گوشه و کنار يافت میشوند که پاسخ يک پرسش محوری را دقيق نمیدانند: شاه رفتنی بود؛ اما چرا امام آمد؟ در مردادماه سال 32، وقتیکه شاه رفت، چرا امامی نيامد؟ و يا وقتیکه در خردادماه سال 42، امام آمد، چرا شاه نرفت؟ از منظر
جامعه شناسی سياسی، همه رفتنها و آمدنها، و يا نرفتنها و نيامدنها، در چهارچوب تغيير توازن نيروها در جامعه، قابل بررسی و مطالعهاند.
ادامه مطلب ...
پنجشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۶
سرآغاز قصه بود!
انتهای حياط و در زير سايهبان باراندازِ خانهمان، خواهرم _که چند سالی از من بزرگتر بود_ دو حصير دستباف از جنس «گالی» را از گوشهی بارانداز برداشت و آنها را موازی و چسبيده بههم، روی زمين پهن کرد. کنار همديگر دراز کشيديم و او شروع کرد به تعريف ماجراهای آخرين قسمت از «داستان شب»، که شب پيش، خوابم بُرده بود و نتوانستم آنرا از راديو گوش کنم. صدای گرم و گيرايش _بخصوص همآهنگی تُون صدا با تغيير حالتی که در چهره او مشاهده میکردم و ژستهای مختلفی که در هنگام تعريف میگرفت_ آنقدر مرا مجذوب نمود که هيچ دلم نمیخواست داستان به پايان برسد. البته او هم جوانمردی کرد و کل داستان را با همهی ديالوگها، موزيکهای بين دو صحنه مختلف، صدای پای اسبها و چکاوک شمشيرها و نالههای مجروحان؛ که در مجموع بمدت بيست و پنج دقيقه از راديو پخش میشدند، بيش از دو ساعت ـبی هيچ اغراقیـ ادامه داد.
وقتی قصه به پاياناش رسيد، سکوت موقتی بين ما حاکم شد. با وجود اين که بيش از پنجاه سال از اين خاطره میگذرد، خوب بخاطر دارم که در آن لحظه سر را پائين انداخته بودم و داشتم مسير حرکت مورچهای را دنبال میکردم. خواهرم آرام پرسيد: خوشات نيامد؟ گفتم چرا! گفت پس چرا چيزی نگفتی وقتی قصه را تمام کردم؟ گفتم داشتم فکر میکردم. گفت فکر چی؟ گفتم در بارۀ زن قصه. فکر میکنی او هم به اندازه تو ناز و زيبا بود؟ غش غش خنديد، و وقتی هم که میخنديد، چالههای دو طرف گونههاش، جذابيتاش را دو چندان میکردند. مرا در آغوش گرفت و چند بار بوسيد و گفت: زنان قصهها، هميشه زيبا هستند!
نمیدانم چرا واژه زيبايی ناگهان از دهانم پريد. من اصلا در مورد زشتی يا زيبايی زن قصه فکر نکرده بودم و واقعيت هم اين بود که حس ديگری داشتم. آن حس را خواهرم ـکه بيشترين زمان را به ديالوگهای زن قصه اختصاص داده بودـ در درونم کاشت و زنده کرد. اما از آنجايی که مثل همهی کودکان همعصر خود، فضای مناسبی برای بروز و تقويت فانتزیهای ما وجود نداشت، احساسات درونی خويش را پنهان نمودم و ناخواسته، موضوع زيبايی را طرح کردم. دقيقتر اگر بخواهم بنويسم، در بارۀ زن قصه و خواهر قصهگويم، جرقهای در ذهنم زده شد ولی، جرقهها بهخودیخود که نمیتوانند در خلاء گر بگيرند و شعلهور بشوند؟ اينکه جنس و جهت آن شهاب زودگذر ذهنی و يا نوع رابطه آن دو چه بودند، هيچ نمیدانستم. تنها چيزی که میدانستم حس سمجی بود که سالها، دنبالم میکرد. وانگهی، خواهرم با آن پاسخ ساده و سريعاش در بارۀ زنان زيبای قصهها ـکه بهنحوی نوعی از نگرش و طرز استدلالها را در جوامع شفاهی و شنيداری نشان میدهدـ مدتها ذهنم را به انحراف کشاند. در حالیکه مسئلهی ذهنی من از اساس سازگاری يا ناسازگاری صدا و تصوير نبود. هر چند برای فهم اين موضوع نيز، ناچار بودم پانزدهـشانزده سال در انتظار بمانم تا تلويزيونها وارد بازار گردند.
خلاصه کنم. با گذشت زمان، تعداد قطعههای پازُولها بيشتر شدند ولی من هنوز، نه توانايی شناسايی قطعه اصلی و کليدی پازولها را داشتم و نه، با طرز کار و شيوه چيدن آنها آشنا بودم. بارها قطعههای مختلف و جدا از هم را، مانند داستان شب، زن قصه، بروز احساسات، خواهر قصهگو، و جامعه شفاهی را در مقابل چشمهايم گرفتم، تا بالاخره توانستم پرسش کليدی را پيدا کنم: داستان شبِ راديويی، چه نقشی در جوامع شفاهی دارد، و چه تأثيری بر روی زنان اقشار متوسط به پائين میگذارد؟ از اين زمان بود که تازه فهميدم خواهرم داشت احساسات و مکنونات درونی و قلبی خويش را بهجای داستان زن قصه، واگويی میکرد. همينطور فهميدم تفاوت ميان قصه شيرين و قابل لمس او با قصههای خشک و بیروح مادر بزرگها در کجاست.
اين نمونه واگويی (که بعدها مشابه آنرا در جاهای ديگر نيز کشف کردم) نخست، نشان میدهد که پيش از ورود راديو به خانهها، احساسات و عواطف زنان چون عناصری خام، پراکنده و شکلنايافته، حتا در خصوصیترين مکانها نيز قابل عرضه نبودند. داستان شب، بستر مناسبی را برای پرورش، باروری و بروز احساسات زنان، مهيا ساخت. بهخصوص برای زنان اقشار پائين جامعه، که همواره در ميان چهارديواری خانهها محبوس بودند. البته کموبيش در شهرهای مختلف ايران سينما بود ولی، تا سالهای 48ـ1347، تنها درصد اندکی از زنان اقشار متوسط به بالا، به سينما میرفتند؛ دوم، وقتی در جوامعی که فرهنگ شفاهی غالب است و در چنين فضايی زنان آمادگی اوليه را برای ابراز احساسات درونی خود پيدا میکنند و بر زبان میاورند؛ معنايش آن است که تحولی در جامعه صورت پذيرفت و آمادگی برای تغيير وجود دارد. از اين زمان شرايط مقدماتی ورود به جامعهای ديگر و فرهنگی ديگر [يعنی فرهنگ نوشتاری] را، شخصيتهای «قصهگو» و افرادی مانند «فضلاله صبحی مهتدی»، «ايرج گلسرخی»، «علی جواهرکلام»، «مرتضی احمدی» و همينطور «حميد عاملی» که آخرين بازمانده از نسل قصهگويان راديو ايران بود و در روز يکشنبه 16 دیماه بر اثر سرطان ريه، در سن 66 سالگی در گذشت، مهيا میکنند و کردند. کار عاملی، دشوارتر از کار ديگران و همينطور درگيریهای او، بيشتر از سايرين بود.
اگر اشتباه نکنم، پس از انقلاب و بعد از چند سال بیخبری، نخستينبار که صدای گرم آقای عاملی را بعنوان راوی «قصۀ يک روز تعطيل» [که گويا هر هفته (ظهر جمعهها) از راديو ايران پخش میشد] شنيدم، خرداد ماه 1364 بود. روزهايی که از آسماناش آتش و مرگ میباريد و راديواش، خود را تا سطح يک رسانه منبری تنزل داده بود و انگار رسالتی غير از ذکر مصيبت و رساندن پيامهای تلخ و مرگآفرين نداشت. در آن روزها، برنامههای علمی و متنوع صدا و سيما خلاصه میشدند به تکرار داستان طبيعت و «راز بقاء»، مرثيهخوانی «آهنگران»، کلاسهای درس «قرائتی» محبوبترين «شومَن» حوزهای؛ و ناگفته پيداست که مردم خسته نيز، بطرف بازارهای سياه و خريد کاستهای کوچه و بازاری هجوم میبردند. حالا [يعنی سال 64] ورق برگشت و سومين و گستردهترين جنگ شهرها علتی شد که دلکَندهها، دوباره باز گردند. يعنی رابطهی شهروندان همان زمان با راديو، بهنوعی داستان عاميانهی «آش خاله» را تداعی میکرد. همه اجبار داشتند تا برای شنيدن صدای «آژير قرمز» _چه در محل کار يا در خانه_ بمدت يک ماه، شبوروز، راديو را روشن بگذارند.
در چنين فضايی، وقتی صدای گرم و گيرای قصهگوی گوشآشنايی را [بعنوان تنها صدای تکنوازی که خارج از راهبرد رهبری ارکستر و هارمونی «صحرای کربلا» مینواخت] غير منتظرانه و ناباورانه میشنويی، آن هم صدای فردی را که در دورۀ جوانی، رفيق «راه شبِ» شبهای تنهايیات بود؛ بیاختيار مرغ دلات، به دوردستها پرواز میکرد. بال میکشيد ولی، نه بسوی آشيانهی خيال، بلکه بر آسمان همان شهری که متن اصلی داستان زندگیات را شکل داده بودند و رقم زدند. هر فراز صدايش، علتی میشد تا بخشی از ماجراها و قصههای تلخ و شيرينی که کموبيش سهيم بودی و پشتسر گذاشتی، دوباره مرور کنی. در واقع، صدا، صدای آشنای قصهگوی هميشگی بود که به گوش میرسيد اما، چشمها انگار داشتند بر پرده زندگی، داستان ديگری را میديدند و میخواندند. مثل حال و روز کنونی که دگربار، درگذشت عاملی، عاملی شد برای شکافتن آن متن، آن داستان و رسيدن به مبدائی که سرآغازش، قصه بود و قصهگوی راديو!
وقتی قصه به پاياناش رسيد، سکوت موقتی بين ما حاکم شد. با وجود اين که بيش از پنجاه سال از اين خاطره میگذرد، خوب بخاطر دارم که در آن لحظه سر را پائين انداخته بودم و داشتم مسير حرکت مورچهای را دنبال میکردم. خواهرم آرام پرسيد: خوشات نيامد؟ گفتم چرا! گفت پس چرا چيزی نگفتی وقتی قصه را تمام کردم؟ گفتم داشتم فکر میکردم. گفت فکر چی؟ گفتم در بارۀ زن قصه. فکر میکنی او هم به اندازه تو ناز و زيبا بود؟ غش غش خنديد، و وقتی هم که میخنديد، چالههای دو طرف گونههاش، جذابيتاش را دو چندان میکردند. مرا در آغوش گرفت و چند بار بوسيد و گفت: زنان قصهها، هميشه زيبا هستند!
نمیدانم چرا واژه زيبايی ناگهان از دهانم پريد. من اصلا در مورد زشتی يا زيبايی زن قصه فکر نکرده بودم و واقعيت هم اين بود که حس ديگری داشتم. آن حس را خواهرم ـکه بيشترين زمان را به ديالوگهای زن قصه اختصاص داده بودـ در درونم کاشت و زنده کرد. اما از آنجايی که مثل همهی کودکان همعصر خود، فضای مناسبی برای بروز و تقويت فانتزیهای ما وجود نداشت، احساسات درونی خويش را پنهان نمودم و ناخواسته، موضوع زيبايی را طرح کردم. دقيقتر اگر بخواهم بنويسم، در بارۀ زن قصه و خواهر قصهگويم، جرقهای در ذهنم زده شد ولی، جرقهها بهخودیخود که نمیتوانند در خلاء گر بگيرند و شعلهور بشوند؟ اينکه جنس و جهت آن شهاب زودگذر ذهنی و يا نوع رابطه آن دو چه بودند، هيچ نمیدانستم. تنها چيزی که میدانستم حس سمجی بود که سالها، دنبالم میکرد. وانگهی، خواهرم با آن پاسخ ساده و سريعاش در بارۀ زنان زيبای قصهها ـکه بهنحوی نوعی از نگرش و طرز استدلالها را در جوامع شفاهی و شنيداری نشان میدهدـ مدتها ذهنم را به انحراف کشاند. در حالیکه مسئلهی ذهنی من از اساس سازگاری يا ناسازگاری صدا و تصوير نبود. هر چند برای فهم اين موضوع نيز، ناچار بودم پانزدهـشانزده سال در انتظار بمانم تا تلويزيونها وارد بازار گردند.
خلاصه کنم. با گذشت زمان، تعداد قطعههای پازُولها بيشتر شدند ولی من هنوز، نه توانايی شناسايی قطعه اصلی و کليدی پازولها را داشتم و نه، با طرز کار و شيوه چيدن آنها آشنا بودم. بارها قطعههای مختلف و جدا از هم را، مانند داستان شب، زن قصه، بروز احساسات، خواهر قصهگو، و جامعه شفاهی را در مقابل چشمهايم گرفتم، تا بالاخره توانستم پرسش کليدی را پيدا کنم: داستان شبِ راديويی، چه نقشی در جوامع شفاهی دارد، و چه تأثيری بر روی زنان اقشار متوسط به پائين میگذارد؟ از اين زمان بود که تازه فهميدم خواهرم داشت احساسات و مکنونات درونی و قلبی خويش را بهجای داستان زن قصه، واگويی میکرد. همينطور فهميدم تفاوت ميان قصه شيرين و قابل لمس او با قصههای خشک و بیروح مادر بزرگها در کجاست.
اين نمونه واگويی (که بعدها مشابه آنرا در جاهای ديگر نيز کشف کردم) نخست، نشان میدهد که پيش از ورود راديو به خانهها، احساسات و عواطف زنان چون عناصری خام، پراکنده و شکلنايافته، حتا در خصوصیترين مکانها نيز قابل عرضه نبودند. داستان شب، بستر مناسبی را برای پرورش، باروری و بروز احساسات زنان، مهيا ساخت. بهخصوص برای زنان اقشار پائين جامعه، که همواره در ميان چهارديواری خانهها محبوس بودند. البته کموبيش در شهرهای مختلف ايران سينما بود ولی، تا سالهای 48ـ1347، تنها درصد اندکی از زنان اقشار متوسط به بالا، به سينما میرفتند؛ دوم، وقتی در جوامعی که فرهنگ شفاهی غالب است و در چنين فضايی زنان آمادگی اوليه را برای ابراز احساسات درونی خود پيدا میکنند و بر زبان میاورند؛ معنايش آن است که تحولی در جامعه صورت پذيرفت و آمادگی برای تغيير وجود دارد. از اين زمان شرايط مقدماتی ورود به جامعهای ديگر و فرهنگی ديگر [يعنی فرهنگ نوشتاری] را، شخصيتهای «قصهگو» و افرادی مانند «فضلاله صبحی مهتدی»، «ايرج گلسرخی»، «علی جواهرکلام»، «مرتضی احمدی» و همينطور «حميد عاملی» که آخرين بازمانده از نسل قصهگويان راديو ايران بود و در روز يکشنبه 16 دیماه بر اثر سرطان ريه، در سن 66 سالگی در گذشت، مهيا میکنند و کردند. کار عاملی، دشوارتر از کار ديگران و همينطور درگيریهای او، بيشتر از سايرين بود.
اگر اشتباه نکنم، پس از انقلاب و بعد از چند سال بیخبری، نخستينبار که صدای گرم آقای عاملی را بعنوان راوی «قصۀ يک روز تعطيل» [که گويا هر هفته (ظهر جمعهها) از راديو ايران پخش میشد] شنيدم، خرداد ماه 1364 بود. روزهايی که از آسماناش آتش و مرگ میباريد و راديواش، خود را تا سطح يک رسانه منبری تنزل داده بود و انگار رسالتی غير از ذکر مصيبت و رساندن پيامهای تلخ و مرگآفرين نداشت. در آن روزها، برنامههای علمی و متنوع صدا و سيما خلاصه میشدند به تکرار داستان طبيعت و «راز بقاء»، مرثيهخوانی «آهنگران»، کلاسهای درس «قرائتی» محبوبترين «شومَن» حوزهای؛ و ناگفته پيداست که مردم خسته نيز، بطرف بازارهای سياه و خريد کاستهای کوچه و بازاری هجوم میبردند. حالا [يعنی سال 64] ورق برگشت و سومين و گستردهترين جنگ شهرها علتی شد که دلکَندهها، دوباره باز گردند. يعنی رابطهی شهروندان همان زمان با راديو، بهنوعی داستان عاميانهی «آش خاله» را تداعی میکرد. همه اجبار داشتند تا برای شنيدن صدای «آژير قرمز» _چه در محل کار يا در خانه_ بمدت يک ماه، شبوروز، راديو را روشن بگذارند.
در چنين فضايی، وقتی صدای گرم و گيرای قصهگوی گوشآشنايی را [بعنوان تنها صدای تکنوازی که خارج از راهبرد رهبری ارکستر و هارمونی «صحرای کربلا» مینواخت] غير منتظرانه و ناباورانه میشنويی، آن هم صدای فردی را که در دورۀ جوانی، رفيق «راه شبِ» شبهای تنهايیات بود؛ بیاختيار مرغ دلات، به دوردستها پرواز میکرد. بال میکشيد ولی، نه بسوی آشيانهی خيال، بلکه بر آسمان همان شهری که متن اصلی داستان زندگیات را شکل داده بودند و رقم زدند. هر فراز صدايش، علتی میشد تا بخشی از ماجراها و قصههای تلخ و شيرينی که کموبيش سهيم بودی و پشتسر گذاشتی، دوباره مرور کنی. در واقع، صدا، صدای آشنای قصهگوی هميشگی بود که به گوش میرسيد اما، چشمها انگار داشتند بر پرده زندگی، داستان ديگری را میديدند و میخواندند. مثل حال و روز کنونی که دگربار، درگذشت عاملی، عاملی شد برای شکافتن آن متن، آن داستان و رسيدن به مبدائی که سرآغازش، قصه بود و قصهگوی راديو!
سهشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۶
هيئت ديوانگان دو بانو
يکی از دوستان در بازگشت از سفر دو هفتهای خود از ايران، تعدادی از آگهیها و اطلاعيههای مختلف و متنوعی را که بر در و ديوارهای شهر تهران نصب شده بودند، يکیيکی با دستانش میکَند و بعنوان رهآورد سفر، سوغات میآورد. يک نمونه از آنها را بمناسبت ارسال لايحه بودجه سال آينده دولت به مجلس، در وبلاگ میگذارم. لايحهای که در آن دولت احمدینژاد خواستار بودجهای بالغ بر ۲۷۰۰ تريليون ريال شده است. يعنی ۱۷ درصد بيشتر از بودجه سال گذشته.
نخست متن کامل اطلاعيه که شايد در عکس زير روشن و خوانا نباشد:
بزم ما جنگل مولاست چو آيی بَرِ ما
با ادب باش که اين بيشه غضنفر دارد!
هيئت ديوانگان دو بانوی دمشق
با عنايات خاصه حضرت حيدر کرار همه هفته شنبهها تا فرج حضرت بقيۀالله در زير بيرق شريف دو بانوی دمشق، مجلس روضه و عزاداری برگزار مینمائيم.
مداح: کربلايی امير کرمی
ميعاد: خيابان قيطريه روبهروی بلوار کاوه ـ ماتمکده حضرت زينب ـ
1 ـ محمود احمدینژاد روز گذشته (دوشنبه) در سخنرانی خود در مجلس تأکيد میکرد که هدف اصلی اين لايحه، ايجاد فرصتهای شغلی و دستيابی به برابری اجتماعی است. راست میگفت! از زمانی که دولت احمدینژاد برسر کار آمد، هئيتهای مختلفی نظير هيئت بالا، مثل علفهای هرز در گوشه و کنار ايران سبز شدند. قصدم يکپارچه کردن نيست، ولی اطلاعات زيادی در دست هست که اکثريت آن هيئتها، از بودجههای دولتی استفاده میکنند. اگر همهی ريختهپاشها و برداشتهای شخصی از بودجه دولتی را طی دو سال گذشته از اساس ناديده بگيريم، بجرأت میتوان گفت که بخش زيادی از ذخيره صندوق ارزی کشور، صرف برپايی، نگهداری و گسترش اين قبيل هيئتها گرديد.
حالا مخالفان دولت بهتر میتوانند سخنان احمدینژاد را درک و لمس کنند که چرا تشکيل انواع هيئتهای ارزسوز، بمعنای ايجاد فرصتهای شغلی در دستيابی به برابری اجتماعی است؟! وانگهی، اگر در دولتهای پيشين رانتخواری تنها مشمول حواشی امنيتی و وفاداران نظام میگرديد؛ دولت عدالتخواه بسيجی، جانب انصاف و عدالت را گرفت و بخش گستردهتری را بسيج نمود. و خلاصه بدون تعارف، دلم برای همه کسانی که دم از ملت و مملکت و ثروتهای ملی میزنند میسوزد. آنها هنوز نمیدانند که مهم انتخابات آينده است و نقش اين هيئتها!
2 ـ وفور انواع اطلاعيهها و آگهیهای هيئتهايی که يکشبه از زمين سبز شدهاند، تقريبا در ايران امری عادی تلقی میگردد. به همين دليل کمتر روی ترکيب و موقعيت اجتماعی تشکيلدهندهگان و ادارهکنندگان آن هيئتها، يا روی مضمون نوشتهها دقت میکنند. لطفا يک بار ديگر روی متن نوشته مکث کنيد! همين جملهی: «با ادب باش که اين بيشه غضنفر دارد»، يک جمله صد در صد لومپنی است. از تفسير و تحليل اضافی صرفنظر میکنم و چنين کاری را برعهده شما میگذارم! اصلا در فرهنگ عرفانی يا در فرهنگ شيعهای، ما چيزی به نام «جنگل مولا» نداريم. اين اصطلاح مخصوص صوفیمسلکهای بنگی و قهوهخانهای است. منظور از اصطلاح جنگل مولا اين است که در بزم ما، شرب و بنگ و ترياک و کوفت و زهر و مار پيدا میشود. با اين حساب روشن شد که در دولت پادگانی، برای کداميک از گروههای اجتماعی فرصتهای شغلی ايجاد میگردد.
3 ـ اما يک نکته در اين اطلاعيه برای نويسنده اين سطور مبهم است که اميدوارم با توضيحاتی که خوانندگان میدهند، کامل گردد. مکان مرکزی اين هيئتها، در خيابانی قرار دارد که يکی از خيابانهای بالای شهر تهران است. اجاره خانه يا سالن اجتماعات در اين نقطه از شهر واقعا بسيار گران و سرسامآورست. وانگهی ساکنان آن مناطق، معمولا متمايل به شرکت در مراسمهايی نظير مراسم «هيئت ديوانگان» بالا نيستند. دليل اينکه آن هيئت همهی دفتر و دستکاش را در آن ناحيه برپا ساخته است، چيست؟
نخست متن کامل اطلاعيه که شايد در عکس زير روشن و خوانا نباشد:
بزم ما جنگل مولاست چو آيی بَرِ ما
با ادب باش که اين بيشه غضنفر دارد!
هيئت ديوانگان دو بانوی دمشق
با عنايات خاصه حضرت حيدر کرار همه هفته شنبهها تا فرج حضرت بقيۀالله در زير بيرق شريف دو بانوی دمشق، مجلس روضه و عزاداری برگزار مینمائيم.
مداح: کربلايی امير کرمی
ميعاد: خيابان قيطريه روبهروی بلوار کاوه ـ ماتمکده حضرت زينب ـ
1 ـ محمود احمدینژاد روز گذشته (دوشنبه) در سخنرانی خود در مجلس تأکيد میکرد که هدف اصلی اين لايحه، ايجاد فرصتهای شغلی و دستيابی به برابری اجتماعی است. راست میگفت! از زمانی که دولت احمدینژاد برسر کار آمد، هئيتهای مختلفی نظير هيئت بالا، مثل علفهای هرز در گوشه و کنار ايران سبز شدند. قصدم يکپارچه کردن نيست، ولی اطلاعات زيادی در دست هست که اکثريت آن هيئتها، از بودجههای دولتی استفاده میکنند. اگر همهی ريختهپاشها و برداشتهای شخصی از بودجه دولتی را طی دو سال گذشته از اساس ناديده بگيريم، بجرأت میتوان گفت که بخش زيادی از ذخيره صندوق ارزی کشور، صرف برپايی، نگهداری و گسترش اين قبيل هيئتها گرديد.
حالا مخالفان دولت بهتر میتوانند سخنان احمدینژاد را درک و لمس کنند که چرا تشکيل انواع هيئتهای ارزسوز، بمعنای ايجاد فرصتهای شغلی در دستيابی به برابری اجتماعی است؟! وانگهی، اگر در دولتهای پيشين رانتخواری تنها مشمول حواشی امنيتی و وفاداران نظام میگرديد؛ دولت عدالتخواه بسيجی، جانب انصاف و عدالت را گرفت و بخش گستردهتری را بسيج نمود. و خلاصه بدون تعارف، دلم برای همه کسانی که دم از ملت و مملکت و ثروتهای ملی میزنند میسوزد. آنها هنوز نمیدانند که مهم انتخابات آينده است و نقش اين هيئتها!
2 ـ وفور انواع اطلاعيهها و آگهیهای هيئتهايی که يکشبه از زمين سبز شدهاند، تقريبا در ايران امری عادی تلقی میگردد. به همين دليل کمتر روی ترکيب و موقعيت اجتماعی تشکيلدهندهگان و ادارهکنندگان آن هيئتها، يا روی مضمون نوشتهها دقت میکنند. لطفا يک بار ديگر روی متن نوشته مکث کنيد! همين جملهی: «با ادب باش که اين بيشه غضنفر دارد»، يک جمله صد در صد لومپنی است. از تفسير و تحليل اضافی صرفنظر میکنم و چنين کاری را برعهده شما میگذارم! اصلا در فرهنگ عرفانی يا در فرهنگ شيعهای، ما چيزی به نام «جنگل مولا» نداريم. اين اصطلاح مخصوص صوفیمسلکهای بنگی و قهوهخانهای است. منظور از اصطلاح جنگل مولا اين است که در بزم ما، شرب و بنگ و ترياک و کوفت و زهر و مار پيدا میشود. با اين حساب روشن شد که در دولت پادگانی، برای کداميک از گروههای اجتماعی فرصتهای شغلی ايجاد میگردد.
3 ـ اما يک نکته در اين اطلاعيه برای نويسنده اين سطور مبهم است که اميدوارم با توضيحاتی که خوانندگان میدهند، کامل گردد. مکان مرکزی اين هيئتها، در خيابانی قرار دارد که يکی از خيابانهای بالای شهر تهران است. اجاره خانه يا سالن اجتماعات در اين نقطه از شهر واقعا بسيار گران و سرسامآورست. وانگهی ساکنان آن مناطق، معمولا متمايل به شرکت در مراسمهايی نظير مراسم «هيئت ديوانگان» بالا نيستند. دليل اينکه آن هيئت همهی دفتر و دستکاش را در آن ناحيه برپا ساخته است، چيست؟
اشتراک در:
پستها (Atom)