انتهای حياط و در زير سايهبان باراندازِ خانهمان، خواهرم _که چند سالی از من بزرگتر بود_ دو حصير دستباف از جنس «گالی» را از گوشهی بارانداز برداشت و آنها را موازی و چسبيده بههم، روی زمين پهن کرد. کنار همديگر دراز کشيديم و او شروع کرد به تعريف ماجراهای آخرين قسمت از «داستان شب»، که شب پيش، خوابم بُرده بود و نتوانستم آنرا از راديو گوش کنم. صدای گرم و گيرايش _بخصوص همآهنگی تُون صدا با تغيير حالتی که در چهره او مشاهده میکردم و ژستهای مختلفی که در هنگام تعريف میگرفت_ آنقدر مرا مجذوب نمود که هيچ دلم نمیخواست داستان به پايان برسد. البته او هم جوانمردی کرد و کل داستان را با همهی ديالوگها، موزيکهای بين دو صحنه مختلف، صدای پای اسبها و چکاوک شمشيرها و نالههای مجروحان؛ که در مجموع بمدت بيست و پنج دقيقه از راديو پخش میشدند، بيش از دو ساعت ـبی هيچ اغراقیـ ادامه داد.
وقتی قصه به پاياناش رسيد، سکوت موقتی بين ما حاکم شد. با وجود اين که بيش از پنجاه سال از اين خاطره میگذرد، خوب بخاطر دارم که در آن لحظه سر را پائين انداخته بودم و داشتم مسير حرکت مورچهای را دنبال میکردم. خواهرم آرام پرسيد: خوشات نيامد؟ گفتم چرا! گفت پس چرا چيزی نگفتی وقتی قصه را تمام کردم؟ گفتم داشتم فکر میکردم. گفت فکر چی؟ گفتم در بارۀ زن قصه. فکر میکنی او هم به اندازه تو ناز و زيبا بود؟ غش غش خنديد، و وقتی هم که میخنديد، چالههای دو طرف گونههاش، جذابيتاش را دو چندان میکردند. مرا در آغوش گرفت و چند بار بوسيد و گفت: زنان قصهها، هميشه زيبا هستند!
نمیدانم چرا واژه زيبايی ناگهان از دهانم پريد. من اصلا در مورد زشتی يا زيبايی زن قصه فکر نکرده بودم و واقعيت هم اين بود که حس ديگری داشتم. آن حس را خواهرم ـکه بيشترين زمان را به ديالوگهای زن قصه اختصاص داده بودـ در درونم کاشت و زنده کرد. اما از آنجايی که مثل همهی کودکان همعصر خود، فضای مناسبی برای بروز و تقويت فانتزیهای ما وجود نداشت، احساسات درونی خويش را پنهان نمودم و ناخواسته، موضوع زيبايی را طرح کردم. دقيقتر اگر بخواهم بنويسم، در بارۀ زن قصه و خواهر قصهگويم، جرقهای در ذهنم زده شد ولی، جرقهها بهخودیخود که نمیتوانند در خلاء گر بگيرند و شعلهور بشوند؟ اينکه جنس و جهت آن شهاب زودگذر ذهنی و يا نوع رابطه آن دو چه بودند، هيچ نمیدانستم. تنها چيزی که میدانستم حس سمجی بود که سالها، دنبالم میکرد. وانگهی، خواهرم با آن پاسخ ساده و سريعاش در بارۀ زنان زيبای قصهها ـکه بهنحوی نوعی از نگرش و طرز استدلالها را در جوامع شفاهی و شنيداری نشان میدهدـ مدتها ذهنم را به انحراف کشاند. در حالیکه مسئلهی ذهنی من از اساس سازگاری يا ناسازگاری صدا و تصوير نبود. هر چند برای فهم اين موضوع نيز، ناچار بودم پانزدهـشانزده سال در انتظار بمانم تا تلويزيونها وارد بازار گردند.
خلاصه کنم. با گذشت زمان، تعداد قطعههای پازُولها بيشتر شدند ولی من هنوز، نه توانايی شناسايی قطعه اصلی و کليدی پازولها را داشتم و نه، با طرز کار و شيوه چيدن آنها آشنا بودم. بارها قطعههای مختلف و جدا از هم را، مانند داستان شب، زن قصه، بروز احساسات، خواهر قصهگو، و جامعه شفاهی را در مقابل چشمهايم گرفتم، تا بالاخره توانستم پرسش کليدی را پيدا کنم: داستان شبِ راديويی، چه نقشی در جوامع شفاهی دارد، و چه تأثيری بر روی زنان اقشار متوسط به پائين میگذارد؟ از اين زمان بود که تازه فهميدم خواهرم داشت احساسات و مکنونات درونی و قلبی خويش را بهجای داستان زن قصه، واگويی میکرد. همينطور فهميدم تفاوت ميان قصه شيرين و قابل لمس او با قصههای خشک و بیروح مادر بزرگها در کجاست.
اين نمونه واگويی (که بعدها مشابه آنرا در جاهای ديگر نيز کشف کردم) نخست، نشان میدهد که پيش از ورود راديو به خانهها، احساسات و عواطف زنان چون عناصری خام، پراکنده و شکلنايافته، حتا در خصوصیترين مکانها نيز قابل عرضه نبودند. داستان شب، بستر مناسبی را برای پرورش، باروری و بروز احساسات زنان، مهيا ساخت. بهخصوص برای زنان اقشار پائين جامعه، که همواره در ميان چهارديواری خانهها محبوس بودند. البته کموبيش در شهرهای مختلف ايران سينما بود ولی، تا سالهای 48ـ1347، تنها درصد اندکی از زنان اقشار متوسط به بالا، به سينما میرفتند؛ دوم، وقتی در جوامعی که فرهنگ شفاهی غالب است و در چنين فضايی زنان آمادگی اوليه را برای ابراز احساسات درونی خود پيدا میکنند و بر زبان میاورند؛ معنايش آن است که تحولی در جامعه صورت پذيرفت و آمادگی برای تغيير وجود دارد. از اين زمان شرايط مقدماتی ورود به جامعهای ديگر و فرهنگی ديگر [يعنی فرهنگ نوشتاری] را، شخصيتهای «قصهگو» و افرادی مانند «فضلاله صبحی مهتدی»، «ايرج گلسرخی»، «علی جواهرکلام»، «مرتضی احمدی» و همينطور «حميد عاملی» که آخرين بازمانده از نسل قصهگويان راديو ايران بود و در روز يکشنبه 16 دیماه بر اثر سرطان ريه، در سن 66 سالگی در گذشت، مهيا میکنند و کردند. کار عاملی، دشوارتر از کار ديگران و همينطور درگيریهای او، بيشتر از سايرين بود.
اگر اشتباه نکنم، پس از انقلاب و بعد از چند سال بیخبری، نخستينبار که صدای گرم آقای عاملی را بعنوان راوی «قصۀ يک روز تعطيل» [که گويا هر هفته (ظهر جمعهها) از راديو ايران پخش میشد] شنيدم، خرداد ماه 1364 بود. روزهايی که از آسماناش آتش و مرگ میباريد و راديواش، خود را تا سطح يک رسانه منبری تنزل داده بود و انگار رسالتی غير از ذکر مصيبت و رساندن پيامهای تلخ و مرگآفرين نداشت. در آن روزها، برنامههای علمی و متنوع صدا و سيما خلاصه میشدند به تکرار داستان طبيعت و «راز بقاء»، مرثيهخوانی «آهنگران»، کلاسهای درس «قرائتی» محبوبترين «شومَن» حوزهای؛ و ناگفته پيداست که مردم خسته نيز، بطرف بازارهای سياه و خريد کاستهای کوچه و بازاری هجوم میبردند. حالا [يعنی سال 64] ورق برگشت و سومين و گستردهترين جنگ شهرها علتی شد که دلکَندهها، دوباره باز گردند. يعنی رابطهی شهروندان همان زمان با راديو، بهنوعی داستان عاميانهی «آش خاله» را تداعی میکرد. همه اجبار داشتند تا برای شنيدن صدای «آژير قرمز» _چه در محل کار يا در خانه_ بمدت يک ماه، شبوروز، راديو را روشن بگذارند.
در چنين فضايی، وقتی صدای گرم و گيرای قصهگوی گوشآشنايی را [بعنوان تنها صدای تکنوازی که خارج از راهبرد رهبری ارکستر و هارمونی «صحرای کربلا» مینواخت] غير منتظرانه و ناباورانه میشنويی، آن هم صدای فردی را که در دورۀ جوانی، رفيق «راه شبِ» شبهای تنهايیات بود؛ بیاختيار مرغ دلات، به دوردستها پرواز میکرد. بال میکشيد ولی، نه بسوی آشيانهی خيال، بلکه بر آسمان همان شهری که متن اصلی داستان زندگیات را شکل داده بودند و رقم زدند. هر فراز صدايش، علتی میشد تا بخشی از ماجراها و قصههای تلخ و شيرينی که کموبيش سهيم بودی و پشتسر گذاشتی، دوباره مرور کنی. در واقع، صدا، صدای آشنای قصهگوی هميشگی بود که به گوش میرسيد اما، چشمها انگار داشتند بر پرده زندگی، داستان ديگری را میديدند و میخواندند. مثل حال و روز کنونی که دگربار، درگذشت عاملی، عاملی شد برای شکافتن آن متن، آن داستان و رسيدن به مبدائی که سرآغازش، قصه بود و قصهگوی راديو!
وقتی قصه به پاياناش رسيد، سکوت موقتی بين ما حاکم شد. با وجود اين که بيش از پنجاه سال از اين خاطره میگذرد، خوب بخاطر دارم که در آن لحظه سر را پائين انداخته بودم و داشتم مسير حرکت مورچهای را دنبال میکردم. خواهرم آرام پرسيد: خوشات نيامد؟ گفتم چرا! گفت پس چرا چيزی نگفتی وقتی قصه را تمام کردم؟ گفتم داشتم فکر میکردم. گفت فکر چی؟ گفتم در بارۀ زن قصه. فکر میکنی او هم به اندازه تو ناز و زيبا بود؟ غش غش خنديد، و وقتی هم که میخنديد، چالههای دو طرف گونههاش، جذابيتاش را دو چندان میکردند. مرا در آغوش گرفت و چند بار بوسيد و گفت: زنان قصهها، هميشه زيبا هستند!
نمیدانم چرا واژه زيبايی ناگهان از دهانم پريد. من اصلا در مورد زشتی يا زيبايی زن قصه فکر نکرده بودم و واقعيت هم اين بود که حس ديگری داشتم. آن حس را خواهرم ـکه بيشترين زمان را به ديالوگهای زن قصه اختصاص داده بودـ در درونم کاشت و زنده کرد. اما از آنجايی که مثل همهی کودکان همعصر خود، فضای مناسبی برای بروز و تقويت فانتزیهای ما وجود نداشت، احساسات درونی خويش را پنهان نمودم و ناخواسته، موضوع زيبايی را طرح کردم. دقيقتر اگر بخواهم بنويسم، در بارۀ زن قصه و خواهر قصهگويم، جرقهای در ذهنم زده شد ولی، جرقهها بهخودیخود که نمیتوانند در خلاء گر بگيرند و شعلهور بشوند؟ اينکه جنس و جهت آن شهاب زودگذر ذهنی و يا نوع رابطه آن دو چه بودند، هيچ نمیدانستم. تنها چيزی که میدانستم حس سمجی بود که سالها، دنبالم میکرد. وانگهی، خواهرم با آن پاسخ ساده و سريعاش در بارۀ زنان زيبای قصهها ـکه بهنحوی نوعی از نگرش و طرز استدلالها را در جوامع شفاهی و شنيداری نشان میدهدـ مدتها ذهنم را به انحراف کشاند. در حالیکه مسئلهی ذهنی من از اساس سازگاری يا ناسازگاری صدا و تصوير نبود. هر چند برای فهم اين موضوع نيز، ناچار بودم پانزدهـشانزده سال در انتظار بمانم تا تلويزيونها وارد بازار گردند.
خلاصه کنم. با گذشت زمان، تعداد قطعههای پازُولها بيشتر شدند ولی من هنوز، نه توانايی شناسايی قطعه اصلی و کليدی پازولها را داشتم و نه، با طرز کار و شيوه چيدن آنها آشنا بودم. بارها قطعههای مختلف و جدا از هم را، مانند داستان شب، زن قصه، بروز احساسات، خواهر قصهگو، و جامعه شفاهی را در مقابل چشمهايم گرفتم، تا بالاخره توانستم پرسش کليدی را پيدا کنم: داستان شبِ راديويی، چه نقشی در جوامع شفاهی دارد، و چه تأثيری بر روی زنان اقشار متوسط به پائين میگذارد؟ از اين زمان بود که تازه فهميدم خواهرم داشت احساسات و مکنونات درونی و قلبی خويش را بهجای داستان زن قصه، واگويی میکرد. همينطور فهميدم تفاوت ميان قصه شيرين و قابل لمس او با قصههای خشک و بیروح مادر بزرگها در کجاست.
اين نمونه واگويی (که بعدها مشابه آنرا در جاهای ديگر نيز کشف کردم) نخست، نشان میدهد که پيش از ورود راديو به خانهها، احساسات و عواطف زنان چون عناصری خام، پراکنده و شکلنايافته، حتا در خصوصیترين مکانها نيز قابل عرضه نبودند. داستان شب، بستر مناسبی را برای پرورش، باروری و بروز احساسات زنان، مهيا ساخت. بهخصوص برای زنان اقشار پائين جامعه، که همواره در ميان چهارديواری خانهها محبوس بودند. البته کموبيش در شهرهای مختلف ايران سينما بود ولی، تا سالهای 48ـ1347، تنها درصد اندکی از زنان اقشار متوسط به بالا، به سينما میرفتند؛ دوم، وقتی در جوامعی که فرهنگ شفاهی غالب است و در چنين فضايی زنان آمادگی اوليه را برای ابراز احساسات درونی خود پيدا میکنند و بر زبان میاورند؛ معنايش آن است که تحولی در جامعه صورت پذيرفت و آمادگی برای تغيير وجود دارد. از اين زمان شرايط مقدماتی ورود به جامعهای ديگر و فرهنگی ديگر [يعنی فرهنگ نوشتاری] را، شخصيتهای «قصهگو» و افرادی مانند «فضلاله صبحی مهتدی»، «ايرج گلسرخی»، «علی جواهرکلام»، «مرتضی احمدی» و همينطور «حميد عاملی» که آخرين بازمانده از نسل قصهگويان راديو ايران بود و در روز يکشنبه 16 دیماه بر اثر سرطان ريه، در سن 66 سالگی در گذشت، مهيا میکنند و کردند. کار عاملی، دشوارتر از کار ديگران و همينطور درگيریهای او، بيشتر از سايرين بود.
اگر اشتباه نکنم، پس از انقلاب و بعد از چند سال بیخبری، نخستينبار که صدای گرم آقای عاملی را بعنوان راوی «قصۀ يک روز تعطيل» [که گويا هر هفته (ظهر جمعهها) از راديو ايران پخش میشد] شنيدم، خرداد ماه 1364 بود. روزهايی که از آسماناش آتش و مرگ میباريد و راديواش، خود را تا سطح يک رسانه منبری تنزل داده بود و انگار رسالتی غير از ذکر مصيبت و رساندن پيامهای تلخ و مرگآفرين نداشت. در آن روزها، برنامههای علمی و متنوع صدا و سيما خلاصه میشدند به تکرار داستان طبيعت و «راز بقاء»، مرثيهخوانی «آهنگران»، کلاسهای درس «قرائتی» محبوبترين «شومَن» حوزهای؛ و ناگفته پيداست که مردم خسته نيز، بطرف بازارهای سياه و خريد کاستهای کوچه و بازاری هجوم میبردند. حالا [يعنی سال 64] ورق برگشت و سومين و گستردهترين جنگ شهرها علتی شد که دلکَندهها، دوباره باز گردند. يعنی رابطهی شهروندان همان زمان با راديو، بهنوعی داستان عاميانهی «آش خاله» را تداعی میکرد. همه اجبار داشتند تا برای شنيدن صدای «آژير قرمز» _چه در محل کار يا در خانه_ بمدت يک ماه، شبوروز، راديو را روشن بگذارند.
در چنين فضايی، وقتی صدای گرم و گيرای قصهگوی گوشآشنايی را [بعنوان تنها صدای تکنوازی که خارج از راهبرد رهبری ارکستر و هارمونی «صحرای کربلا» مینواخت] غير منتظرانه و ناباورانه میشنويی، آن هم صدای فردی را که در دورۀ جوانی، رفيق «راه شبِ» شبهای تنهايیات بود؛ بیاختيار مرغ دلات، به دوردستها پرواز میکرد. بال میکشيد ولی، نه بسوی آشيانهی خيال، بلکه بر آسمان همان شهری که متن اصلی داستان زندگیات را شکل داده بودند و رقم زدند. هر فراز صدايش، علتی میشد تا بخشی از ماجراها و قصههای تلخ و شيرينی که کموبيش سهيم بودی و پشتسر گذاشتی، دوباره مرور کنی. در واقع، صدا، صدای آشنای قصهگوی هميشگی بود که به گوش میرسيد اما، چشمها انگار داشتند بر پرده زندگی، داستان ديگری را میديدند و میخواندند. مثل حال و روز کنونی که دگربار، درگذشت عاملی، عاملی شد برای شکافتن آن متن، آن داستان و رسيدن به مبدائی که سرآغازش، قصه بود و قصهگوی راديو!