جمعه، دی ۲۸، ۱۳۸۶

کومونیست

زهرا خانوم در بسترش جا‌به‌جا می‌شد، خوابش نمی‌برد. این پهلو به آن پهلو می‌شد. هر چه دعا می‌دانست در دلش واخوانی کرد. دل‌نگران بود و دل‌واپس!
اوایل انقلاب بود، فکر می‌کرد با این بلبشویی که شده کار دیانت به کجا کشیده می‌شود. در این گیرو دار هر جغله‌ای مدعی هست و صاحب ادعا! تمامی روابط بزرگی و کوچکی به‌هم ریخته است. هیچ‌کس در درون خانواده برای هم تره خرد نمی‌کند. آخرالزمان شده و باز هم دعا کرد، دعا کرد تا تسکینی شود و مرهمی بر آن دل‌واپسی‌های درونی!
در حالت خواب و بیداری، یهو پرده‌ای جلوی چشمش باز شد. آوای طبل مانندی به گوشش رسید. حیدر را دید که بر طبل می‌نوازد. اکرم، اقدس، اشرف، نرگس، اکبر، محمد و بیژن در حالت رقصان و مادر نیز در حال کف زنان!
آیا این دوزخ است؟ با حالت برزخ‌گونه و سر دادن آیة الکرسی به خود و اطراف فوتی زد. آن صحنه در جلوی چشمش بارها، بارها پدیدار شد. هوش از سرش رفت و بیهوش شد.
صبح که از خواب برخاست، سنگینی بختک برزخ‌وار همراهش بود. با خودش گفت: «من عمه‌ام، بچه‌ها دارند به کژ راهه می‌روند، خدا رحم کند! روابط کمونیستی با رقص و آواز تمامی دیانت را به نابودی می‌کشاند».
چادر سر کرد تا به اولین مرکز گزارش دهد.


پ.ن:
بعد از اتمام سيکل بازداشت‌ها از ميان
کارگران، معلمان و زنان؛ دوباره نوبت
رسيد به طيف چپ.
پانزده دانشجوی طيف چپ دستگير شد!