از صبح يکشنبه که پای صحبت مسافری نشستم و 12 ساعتی را که به ديدن فيلمی از مناظر مختلف شهرهای گيلان و زندگی جوانان مشغول بوده ام، دلم بدجوری هوای ديدن شهر و ديارم کرده است. دل، هر وقت از خود بيخود می شود، من هم درمانده و کلافه ام که نمی دانم با او چه کنم؟ توضيحش قدری مشکل است و چه بسا کم هم نيستند انسانهايی که هنوز ندانند ميان دو مقوله مهاجرت سياسی و اجباری و مهاجرت برای تأمين زندگی و کسب و کار، بايد تفاوتی قايل شد.
صحبت تنها برسر بازگشت و حق و حقوق انسانی و سياسی نيست؛ برقراری چنين ارتباطی را بمعنای تفاهم، انسجام و صلح ببينيد و محروميت از ديدن را بمفهوم توّهم، انزجار و انتقام. همان سمومی که اصلاح طلبان عليه ما در جامعه پاشيدند و امروز بعضی از جوانان در اين توهمند که گويا علت تيره بختی کنونی و محروميت آنان ناشی از مبارزات نسل ماست. سياست بجای خود، انسانها در ديد و بازديدها و در ارتباطی منظم همديگر را درک خواهند کرد. بگذريم، من داشتم از بی تابی دل خود می نوشتم وقتی که مناطق عطاء کوه، ليلاکوه، پرش کوه، اطاقور و شيطان کوه را ديد ناگهان هوايی شد. من در اين مناطق خاطرات زيادی دارم و در ايام جوانی بارها، آن هم وجب به وجب جنگلها و کوههايش را زيرپا نهاده ام. امروز وقتی می بينم که فاصله زمانی ارتباط ميان مردم مناطق کوه نشين با شهرهای اطراف کم شده اند، بسيار خوشحال شدم اما، وقتی ديدم محروميت های آنان خصوصاً جوانان، به نسبت نيازهای زمانه، چند برابر شده اند، بسيار غمگين گشته ام. هنوز جوانان شهرستانی از بسياری از امکانات قابل دسترس برای جوانان ساکن شهر مرکزی (پايتخت)، محرومند و اين محروميت، در همه عرصه ها و حتی در دفاع از حقوق انسانی يک هموطن شهرستانی، بسادگی قابل لمسند و بچشم می خورد. ای کاش می توانستم سفره دل را پهن کنم تا همه ببينند که چرا در چند روز اخير، خبر دستگيری آرش سيگارچی (سردبير گيلان امروز) برای من مهمتر از گزارش سيمورهرش(SEYMOUR M. HERSH) در هفته نامه نيويورکر بوده و تمام توجه ام را در اين چند روز بخود مشغول کرده است.
درهمين زمينه:
چرا عدّهای از آرش سيگارچی حمايت نمیکنند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر