چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۳

شاه رفتنی بود؛ اما چرا امام آمد؟

وقايع نگاری، يادآوری خاطرات و تأکيد بر روزشمارهای تاريخی در جامعه ما، هم‌واره با منظورهای خاص و جهت‌دار نوشته 
می‌شوند! گروهی از نويسندگان، به‌جای اين‌که وقايعه تاريخی را با هدف ارتقای تجارب نسل جوان عرضه کنند تا چراغ راه آينده و آيندگان باشند؛ اگر نگويم در بيش‌تر موارد، دست‌کم هرازگاهی مطالبی را می‌بينيم که نويسنده خاطرات، گذشته را بصورت اسناد رفع اتهام از خود، ارائه می‌دهد. اين شيوه از برخورد بيش‌تر از جانب افرادی است که به درستی واقف‌اند که پيدايش هر پديده يا بروز هر حادثه‌ای حتا انقلاب، بر بستر يک‌سری عوامل عينی و مادی شکل می‌گيرند. اين‌که مسئوليت تحقق چنين پديده‌ای را تنها متوجه بعضی افراد يا گروه‌های سياسی کوچک، پراکنده و زير زمينی بدانيم، بدين معناست که وقايع نگار قصد ندارد مسائل را از نظر علمی مورد بررسی و کنکاش قرار دهد.

وقتی جامعه‌ای آبستن حوادثی غيرقابل پيش‌بينی است و آن هم در اوج تحول و پيش‌رفت، «ويار» گذشته می‌کند و مردم‌اش به عقب می‌نگرند؛ علت را بايد در ارتباط با نقش، موقعيت و تأثيرگذاری حکومت برجامعه جست‌وجو کرد که با اتخاذ سياست‌ها و برنامه‌های غلط و ارتجاعی [به مفهوم ضد تحول]، هم نظام سياسی و هم نظام شهری را نامتعادل ساخته بود. خروج شاه، به‌معنای سقوط نظام سلطنتی است و نبايد آن‌را با سقوط نظام فرد محوری يا استبدادی اشتباه گرفت. نظام‌های استبدادی را تنها نظام‌های شهری متعادل می‌توانند مورد کنترل قرار دهند. اما در ايران آن روز، با خروج شاه، نظام شهری نامتعادل، آن‌چنان دچار آشفتگی و تلاطم بود که همه سيستم‌های آن، غيرفعال و حتا غيرخطی عمل ميکردند و بديهی است در چنين شرايطی، مردم عادی با کدام بصيرتی می‌توانستند دانه‌های سياه فلفل و خال مهرويان را از هم‌ديگر تفکيک کنند و تفاوتی ميان اين دو قائل گردند؟

از منظری ديگر، روز بيست‌وششم دی‌ماه، نقطه عطفی است در تاريخ مبارزات ايرانيان. بدين معنا که حرکت مردم، هم از جهت سوابق امر، يعنی محمدرضا پهلوی، چهارمين شاهی بود که همانند سرنوشت پيشينيان، پايان سلطنتش به مهاجرت مادام‌العمر منتهی می‌شد؛ و هم به لحاظ مضمون منازعه، که جنبش ضد استبدادی تا سطح انتقام‌جويی کور خود را تنزل داده بود؛ حرکتی بود تقليدی و گذشته‌نگر. منظور اين است که ايرانيان، نه در جهت نفی استبداد، بل‌که بخاطر ارضای تمايلات انتقام‌جويانه و تسويه حساب عليه شاه بپاخاسته بودند. جنبه‌های مختلف چنين مفهومی، آن زمان دقيق‌تر و شفاف‌تر می‌گردند هرگاه اين «نفی» را با روز «ايجاب»، يعنی دوازدهم بهمن مقايسه کنيم و بی آن‌که زحمت جمع‌بندی و نتيجه گيری را بخود بدهيم، تاريخ، نيش‌خند زنان به ما خواهد گفت: «شاه رفت؛ امام آمد!».

هدف اين نوشته مقايسه ميان بد و بدتر نيست! تمايلی که بخواهد دگرباره سياست‌های سياست‌مداران عهد قاجار را در اينجا بازتوليد، تبيين و روزآمد کند. نه؛ شاه رفتنی بود به هزار و يک دليل! حکومتی که خود دومين تولد و حيات سياسی خويش را مديون دوران جنگ سرد می‌دانست، طبيعتن پايان عمر سلطنت خويش را نيز پيشاپيش با دوران نقاهت و پايان عمر همان عصر گره زده بود. اين نکته را چگونه و براساس کدام داده‌ها می‌توانستيم بفهميم؟ از آن لحظه‌ای که خمينی برخلاف انتظار و باور عمومی، ناگهان از پستوه حوزه‌های نجف برخاست و به صحنه‌های ملی و جهانی پرتاب شد. چه کسانی می‌بايست همان زمان [اگرچه دير هنگام بود] چشم و گوش ملت را باز می‌کردند؟ پاسخ به اين پرسش، به اما و اگر بستگی دارد. يعنی مشروط است براين‌که نخست با خود رو راست باشيم؛ دوم اين‌که در هنگام قضاوت، بر کرسی ثالث ننشينيم و سهم و نقش خود را در آئينه تاريخ ببينيم.

اما در ارتباط با جمله تاريخی «شاه رفت؛ امام آمد!»، دو پرسش مهم تاريخی، دو نيروی حائز اهميت و دو موضوع قابل تأمل در برابر ديدگان ما قرار دارند که نمی‌توانيم بی‌تفاوت و بدون پاسخ و بررسی از کنار آن‌ها بگذريم. اضافه کنم که مطلب حاضر، بيش‌تر با هدف طرح موضوع نوشته شدند و تحليل دقيق آن‌را وظيفه جامعه شناسان و ديگر انديش‌مندان ايرانی می‌داند.

در مردادماه 32، وقتی‌که شاه رفت، چرا امامی نيامد؟ و يا وقتی‌که در خردادماه سال 42، امام آمد، چرا شاه نرفت؟ از منظر جامعه شناسی سياسی، همه رفتن‌ها و آمدن‌ها، و يا نرفتن‌ها و نيامدن‌ها، در چهارچوب تغيير توازن نيروها در جامعه، قابل بررسی‌اند. نيروهای درون جامعه ايران، بين سالهای 57 ـ 32، عبارت بودند از نيروهای شهرنشين تأثيرگذار و نيروهای روستايی خاموش [اگر طغيان‌های گاهگاهی و منفرد را ناديده بگيريم] و تأثيرپذير.در پانزده سال قبل از انقلاب، روندهای سياسی و اجتماعی در جامعه به‌گونه‌ای‌ست که شاه با انگيزه وادارساختن جامعه شهری به سکوت و تبعيت؛ بطور يک‌جانبه، غيرکارشناسانه و بی‌توجه به همه موازين علمی و جامعه شناختی، هم بافت و هم روان جامعه شهرنشينی را در‌هم می‌ريزد و تغيير می‌دهد. پيدايش و رشد قارچ مانند «زورآباد»ها و «ياخچی آباد»ها زير عنوان توسعه صنعتی و گسترش شهر و شهرنشينی، نه تنها توازن، ترکيب و کيفيت نيروهای جامعه شهرنشينی را تغيير داده بودند، بل‌که حاشيه نشينان، بدليل عدم پذيرش هويت شهری و وحشت از آينده، فرهنگ شهر نشينی را تهديدکننده می‌ديدند و آن‌را به چالش می‌طلبيدند.

شهرنشينانی که در جنب و جوش‌های سياسی سال‌های 42 ـ 39، خردمندانه و متمدنانه نمی‌خواستند سرنوشت آيندگان و آينده سياسی کشور را تنها با گذشته استفهامی و خونين کودتای 28 مرداد گره بزنند [اين سخن بمعنای نفی جنايات و محاکمه جنايت‌کاران نبود و همانگونه که تاريخ گواهی ميدهد، دولت امينی با سوارشدن بر اين موج، بعضی از نظاميان را وادار به استعفاء (تيمور بختيار) و تعدادی را هم بجرم سوء استفاده مالی دستگير و روانه زندان ساخت] و هوش‌يارانه پرچم «اصلاحات آری، اما استبداد نه!» را به اهتزاز در آوردند؛ چه شد که در سال 57 ، تسليم رهبری شدند که هزار سال از مردمش عقب بود؟

اگر ظهور و بروز بعضی از حوادث را برسرنوشت سياسی ملت‌ها بی تأثير نمی‌دانيد، حادثه پانزدهم خرداد و نقش آن در اين زمينه، از دو زاويه قابل طرح و بررسی‌اند: نخست اين‌که جامعه شهری در برابر اعتراض ارتجاعی خمينی که خواهان بازگشت به گذشته بود، نه تنها سکوت نمود بل‌که هوشيارانه عقب کشيد. جدا از اعتراض خمينی، پانزده خرداد، اوج اعتراض لومپنيسم و تسويه حساب افرادی که در بازگشت شاه نقش مهمی داشتند را هم نشان می‌داد. جامعه شهری که طی پنج سال مبارزه عليه لومپنيسمی که بعد از کودتای بيست و هشت مرداد آزادانه در همه شهرها ترک تازی می‌کردند، و بعد از فشارها و پی‌گيری‌های مختلف و طرح شکايات مستند، دولت و مجلس را ترغيب و وادار به تصويب قانون «تأمينی» در سال 37 کرده بودند (قانونی که قوه قضاييه اسلامی هم اکنون آن را عليه روشنفکران، روزنامه نگاران و وبلاگ نويسان به‌کار می‌برد)، هرگز نمی‌توانستند همراه و حامی حرکتی باشند که موجب شکست جنبش دموکراتيک و تحول‌خواه ملی شده بود. دوم اين‌که شاه، در درگيری با دولت امينی، که چندبار برسر دو راهی پذيرش اصلاحات ارضی و استعفاء از سلطنت قرار گرفته بود، حادثه 15 خرداد و عقب نشينی جامعه شهری را فرصتی مغتنم برای تسخير کامل قدرت می‌بيند و همه قوانين و سنت‌ها را زيرپا می‌نهد.

از اين زمان است که جامعه شهری بعد از بيست و دو سال گذر از مارپيچ‌ها، پيش‌روی‌ها و عقب نشينی‌ها و حتا شکست؛ زمانی که می‌خواست جان تازه‌ای بگيرد، با وقوع حادثه پانزده خرداد، از دوسوی مورد تهاجم قرار گرفت: تهاجم مستبدانه سياسی بالايی‌ها و تهاجم ضد فرهنگی پائينی‌ها، يعنی حاشيه نشينان. وانگهی، استبداد تنها ستم، زور، اجحاف و همه مقوله‌هايی که در رديف نقض حقوق مردم جای می‌گيرند را به جامعه عرضه نمی‌کرد؛ بل‌که تخم آرمان‌خواهی را نيز در ذهنيت بکر مردمش می‌پاشيد. چرا که در يک جامعه آرمان‌خواه، نظر، آراء و انتخاب حقيقی مردم، هرگز بر زمينی که مکانی برای زندگی است، نه شکل می‌گيرند و نه گل می‌دهند و بارور می‌گردند.

هر نظام شهری نامتعادلی، تنها به يک سمت می‌نگرد و از اين نظر تسلط آرمان‌خواهی، امريست قابل محاسبه. اما، جامعه آرمان‌خواه شهری ايران، به آن مرحله از رشد خود رسيده بود که نه تنها جوانان را بی‌چون و چرا، مفتون و مجذوب خويش می‌ساخت بل‌که، روحيات و افکار سياست‌گذاران، برنامه‌ريزان و حاکمان را نيز به زير سيطره خويش می‌کشيد و به چنگال می‌گرفت. تا جايی که شاه نيز تحت تأثير آرمان‌خواهی، ده سال بعد از انقلاب سفيد، آن‌را به عنوان انقلابی خونين و سرخ به جامعه عرضه می‌کند.

حال اگر قرارست به رسم وقايع نگاران، مسئوليت را متوجه گروه خاصی کنيم، پاسخ به اين پرسش حائز اهميت اساسی است که در يک نظام درهم ريخته و فاقد نظم و نسق شهری، کدام‌يک از گروه‌ها می‌توانستند در تسريع و تحقق انقلاب نقش داشته باشند؟ آيا اين گروه‌ها همان «کلنگ داران»اند ـ‌اصطلاحی که بهنود عزيز شخصيت مطبوعاتی مورد احترام شهروندان ايرانی آن‌را بکار برده‌اند‌ـ يا جامعه اهل قلم؟ در جامعه‌ای که امکانی برای تولد و رشد احزاب نيست و حتا احزابی مانند حزب مردم و ايران نوين را تحمل نمی‌کردند، مطبوعات مثل امروز، نقش و وزن بيشتری پيدا می‌کنند. البته منظور اين نيست که روزنامه‌های کيهان، اطلاعات و آيندگان آن روز، خود را تا سطح روزنامه «صبح امروز» حجاريان تنزل می‌دادند و وظايف احزاب را برعهده می‌گرفتند. ولی آن‌ها می‌توانستند به‌دليل ارتباطی که با جهان خارج داشتند، اطلاعات مختلف و متنوعی را در شريان جامعه تزريق کنند. مادامی که اطلاعاتی نباشد، و انسان‌ها نتوانند ميان زندگی خود و ديگران مقايسه و تحليل کنند، طبيعتاً آگاهی هم وجود نخواهد داشت.

اگر جامعه محترم اهل قلم در اين انديشه بود، حتماً با چرخش قلم، می توانست اذهان بسياری از جوانان را متوجه واقعيت‌هايی سازد که پيش از آن، نظر و برداشت ديگری داشتند. بطور مثال، اگر روزنامه‌ها بجای خبر: «ليلاخالد» فلان يا بهمان جمبوجت را ربوده است، گزارش می‌کردند که ليلاخالد يک اتوبوس هوايی را ربود؛ آيا می‌دانيد تنها همين جمله، چه تأثيری بر روان جامعه می‌گذاشت؟ مردمی که تا آن‌زمان سوار هواپيما نشده و فرودگاه مهرآباد را نديده بودند؛ مردمی که در خانه‌های خود تلويزيونی نداشتند و يا اگر داشتند، به شبکه سراسری وصل نبودند و نمی‌توانستند چهره‌های وحشت‌زده گروگان‌ها را از نزديک ببينند؛ با خواندن يا شنيدن اتوبوس هوايی، عمق فاجعه را دقيق‌تر و منطقی‌تر لمس می‌کردند. دوستان ما نه تنها چنين کاری را نکردند، بل‌که برعکس و آگاهانه با انتخاب تيتر آن‌چنانی، در صفحه اوّل روزنامه‌ها نوشتند: ايران بطور دوفاکتو اسرائيل را به رسميت شناخت.

اهل قلم همان زمان استدلال ميکرد از آنجايی که اکثريت جامعه بی‌سواد يا کم سوادند و بخش قابل توجهی تنها عنوان خبرها را می‌خوانند، برداشت جامعه چنين خواهد بود که ايران، دولت اسرائيل را به رسميت شناخته است و از اين طريق، ما موج فزاينده‌ای از نفرت را متوجه حکومت خواهيم کرد. در اينجا نيازی به تحليل ايدئولوژيکی که در پس اين تاکتيک پنهان است، نيست و نمی‌خواهم يادآوری کنم که همين يک عمل تخريبی، از کل کارهای تخريبی کلنگ‌داران، مهم‌تر، عميق‌تر و کاری‌تر بودند. اما پرسش اصلی اين است که در يک جامعه نامتعادل و آرمان‌خواه، تاکتيک مطبوعات آب به آسياب چه کسی می‌ريخت؟ آيا غير از اين بود که با اتخاذ چنين تاکتيکی، خمينی و نفرت ضد انسانی و ضد اسرائيلی او را تقويت کرده و زمينه ظهور او را مهيّا می‌ساختيد؟ اين در حالی است که هفت سال قبل از انقلاب درباره خطر ظهور مجدد خمينی، بيژن جزنی، رهبر همان کلنگ‌داران مورد نظر آقای بهنود، کتبی و مستند به روشنفکران و جامعه ايرانی هشدار داد بود.