دوستت دارم .. واژهی غریبیست. ولی یاد گرفتیم.
.. و شهامت گفتنش را پیدا كردیم. «دنيا»
بعضی واژهها مانند دوست داشتن، در رديف واژههای کلیدی هستند. البته نه به اين دليل که با آنها میتوان گفتارهای جامع، سنجيده، زيبا و دلنشين را شکل و سامان داد؛ بلکه آنها، بخشهای عمده و تفکيکناپذيری از زندگی و تاريخچه انسانها را تشکيل میدهند. در نهانخانهی جان آدمی لانه میسازند و هرازگاهی نيز، پنجرهای در ذهن، رو بسوی خاطرهها باز میکنند.
جمله دلنشين دخترم دنيا، همشهری جوان و نازنينم، ناخواسته مرا با خود به گذشتهها برد و به ياد آن روزی افتادم که بجرم دوست داشتن، مجبور شدم تا شهر و مکان زندگیام را برای همیشه ترک کنم. آن روز، واژه دوستتدارم، واقعا واژه غريبی بود. آنقدر غريب که بعد از گذشت يک نسل، تکرار و بازخوانیاش را از زبان دخترجوانی میشنوم. دختری که بعد دو سال از خروجم، تازه متولد شده بود.
قصدم از اين مقدمه، توصيف نامهربانیها نيست. من بيشترين ارتباط و در نتيجه بيشترين و دقيقترين شناخت را از همشهریها داشتم. دلیشان لبريز از محبت و رابطهشان با دوستی و دوستداشتن، هرگز بیگانه نبود. بیاغراق بنويسم که بخشی از زندگیام را مديون محبتهای بیدريغ آنان میدانم. اما اين مهر، محبت و عشق، تنها در حوزه خصوصی و محيطهای بسته، متظاهر میشدند و قابل لمس بودند. اين دوگانهگی و رفتارهای متناقضنما ـمثل ديگر شهرهای ايران، در کليت خود، يک موضوع فرهنگی است. ولی به همت و تلاش شخص نيز وابسته است. همشهریهای من کمتر تلاش کردند تا ميان دل و زبان، تعامل و همآهنگی برقرار سازند. بر همين اساس و بقول دنيا: «شهامت گفتنش را پيدا» نکردند.
اکنون هم جهان و هم زندگی تغيير کرد، و هم نسل جديدی وارد اجتماع شدهاند. جوانان دوستداشتنی و با محبتی که مرز سنتی بیگانهگی با دوستداشتن را شکستاند. دختران و پسران جوانی که عاشقانه میکوشند تا از طريق اجرا و برپايی برنامههای مختلف، شادی و طراوت و مهر را به زندگی يک نواخت شما بازگردانند. اين شعلهی روحپرور، دلانگيز و گرمیبخش را، تنها از طريق تشويق و پشتيبانی میتوان روشن و زنده نگهداشت. اگر به آنها دسترسی نداريد، حداقل به آدرس «لاهيجان آرت» رفته و تنها با يک جمله «خسته نباشيد!» بچهها را دلگرم سازيد. درد دلشان را بخوانيد:
«موندیم، جنگیدیم. اذیت شدیم، خسته شدیم ولی ناامید نشدیم و با وجود همهی ناملايماتی كه بود كار را اجرا كردیم. تحقیرها و توهینها را شنیدیم ولی سكوت كردیم. كسی ازمون تشكر نكرد، كسی دستمون را به گرمی نفشرد و نگفت خسته نباشی. حتی سرپرست گروه!
كسی ازمون تشكر نكرد، كسی از خودش نپرسید چرا اینهمه زحمت و سختی را بدون اینكه نفعی برامون داشته باشه به جون خریدیم.. كسی به روح افراد گروه توجهی نكرد.. كسی احساس مسئولیت نكرد كه روحی دوباره در گروه بدمه تا برای ادامه ی این راه و شروعی دوباره ترغیب بشن...».
.. و شهامت گفتنش را پیدا كردیم. «دنيا»
بعضی واژهها مانند دوست داشتن، در رديف واژههای کلیدی هستند. البته نه به اين دليل که با آنها میتوان گفتارهای جامع، سنجيده، زيبا و دلنشين را شکل و سامان داد؛ بلکه آنها، بخشهای عمده و تفکيکناپذيری از زندگی و تاريخچه انسانها را تشکيل میدهند. در نهانخانهی جان آدمی لانه میسازند و هرازگاهی نيز، پنجرهای در ذهن، رو بسوی خاطرهها باز میکنند.
جمله دلنشين دخترم دنيا، همشهری جوان و نازنينم، ناخواسته مرا با خود به گذشتهها برد و به ياد آن روزی افتادم که بجرم دوست داشتن، مجبور شدم تا شهر و مکان زندگیام را برای همیشه ترک کنم. آن روز، واژه دوستتدارم، واقعا واژه غريبی بود. آنقدر غريب که بعد از گذشت يک نسل، تکرار و بازخوانیاش را از زبان دخترجوانی میشنوم. دختری که بعد دو سال از خروجم، تازه متولد شده بود.
قصدم از اين مقدمه، توصيف نامهربانیها نيست. من بيشترين ارتباط و در نتيجه بيشترين و دقيقترين شناخت را از همشهریها داشتم. دلیشان لبريز از محبت و رابطهشان با دوستی و دوستداشتن، هرگز بیگانه نبود. بیاغراق بنويسم که بخشی از زندگیام را مديون محبتهای بیدريغ آنان میدانم. اما اين مهر، محبت و عشق، تنها در حوزه خصوصی و محيطهای بسته، متظاهر میشدند و قابل لمس بودند. اين دوگانهگی و رفتارهای متناقضنما ـمثل ديگر شهرهای ايران، در کليت خود، يک موضوع فرهنگی است. ولی به همت و تلاش شخص نيز وابسته است. همشهریهای من کمتر تلاش کردند تا ميان دل و زبان، تعامل و همآهنگی برقرار سازند. بر همين اساس و بقول دنيا: «شهامت گفتنش را پيدا» نکردند.
اکنون هم جهان و هم زندگی تغيير کرد، و هم نسل جديدی وارد اجتماع شدهاند. جوانان دوستداشتنی و با محبتی که مرز سنتی بیگانهگی با دوستداشتن را شکستاند. دختران و پسران جوانی که عاشقانه میکوشند تا از طريق اجرا و برپايی برنامههای مختلف، شادی و طراوت و مهر را به زندگی يک نواخت شما بازگردانند. اين شعلهی روحپرور، دلانگيز و گرمیبخش را، تنها از طريق تشويق و پشتيبانی میتوان روشن و زنده نگهداشت. اگر به آنها دسترسی نداريد، حداقل به آدرس «لاهيجان آرت» رفته و تنها با يک جمله «خسته نباشيد!» بچهها را دلگرم سازيد. درد دلشان را بخوانيد:
«موندیم، جنگیدیم. اذیت شدیم، خسته شدیم ولی ناامید نشدیم و با وجود همهی ناملايماتی كه بود كار را اجرا كردیم. تحقیرها و توهینها را شنیدیم ولی سكوت كردیم. كسی ازمون تشكر نكرد، كسی دستمون را به گرمی نفشرد و نگفت خسته نباشی. حتی سرپرست گروه!
كسی ازمون تشكر نكرد، كسی از خودش نپرسید چرا اینهمه زحمت و سختی را بدون اینكه نفعی برامون داشته باشه به جون خریدیم.. كسی به روح افراد گروه توجهی نكرد.. كسی احساس مسئولیت نكرد كه روحی دوباره در گروه بدمه تا برای ادامه ی این راه و شروعی دوباره ترغیب بشن...».