يک ضربالمثل گيلانی میگويد: «سالها میگذرد تا شنبهای نوروز شود». ديروز آن شنبه موعود بود. دو روز متفاوت و خاطرهانگيزی ـدوازدهم محرم و انقلابـ که در يک روز با همديگر تلاقی نمودند. شنبه موعودی که بیاختيار مرا به ياد گذشت ايام و اندوختههای آن دوران انداخت. دورانی که در ظاهر و در مقايسه با وضعيت کلانشهرها، گسترش ارتباطات و وجود بیشمار نيروهای شهرنشين و تحصيلکرده؛ به هيچوجه قابل مقايسه با امروز ايران نيست. اما، ما هنوز مردم مقلدی هستيم و اين تنها مخرج مشترکی است ميان امروز و ديروز ما. البته هدف اين نوشته تنها نقل خاطرهایاست نه نقد گذشته. و بجرأت میگويم که اگر تجربهی خاطره دوازدهم محرم را در توشه نداشتم، شايد به سختی و ديرهنگام انقلاب را درک و لمس میکردم.
فهم انقلاب، يعنی درک اين نکته که چگونه در يک جامعه سنتی با مردمی مقلّد، هميشه راه برای استفاده و سؤاستفاده از باورهای عمومی باز و هموار است. چگونه میشود تقديسهای هدفمندانه را از طريق آشوب و بلوا پيش برد. يا جامعهی ذرهای و اتمی شده را، با آرزوی داشتن اتم، دوباره به جامعهای تودهوار مبدل ساخت. از اين منظر، پرسش کليدی اين است که اولويت در کجاست: تغيير جامعه سنتی، يا وادار کردن مردم به تقليدی نيکو و منطقی؟ و بديهی است که پاسخهای مختلف، راهکارهای مختلفی را میطلبد. اما من بجای پاسخ، تنها میتوانم خاطرهام را واگويی کنم و مقايسه و قضاوت ميان ديروز و امروز را به عهده خوانندگان بگذارم.
مهمترين آرزوی بچههای محله ما، راه اندازی دسته عزاداری در يکی از شبهای محرم بود. اما برپايی مراسم عزاداری در شهر ما هميشه تابع نظم و مقررات خاصی بودند. حتا در دورهای که شهربانی را نظميه و پاسبان را آژان میگفتند، پوشه قطوری در بخش آگاهی آن وجود داشت که حاکی از نام محلات، مسئولين عزاداری و روزها و شبهايی که اجازه برگزاری مراسم داشتند.
واقعيت اين بود که محله ما در وسط دو محله بزرگ و قدرتمندی قرار گرفته بود و کسی استقلال آن را به رسميت نمیشناخت. مفهوم استقلال و رسميت يافتن هم خلاصه میشد به يک شب راه اندازی دسته عزاداری. اما از آنجايیکه نام محله ما در ليست نبود، اداره آگاهی اولين و بزرگترين مانع برسر راهمان بود. تنها راه پيشروی ما، بهرهگيری از شرايطی بود که دولت، مراسم عزاداری را در دو سال 43 ـ 42 ممنوع ساخته بود. همين حضور و برپايی مراسم غيرقانونی و جنگ و گريزهای بعدی و سيلی و باتون خوردنها، نام محله ما را، بيش از توانی که داشتيم برسر زبانها انداخت. در نتيجه بعد چهارـپنجسال تلاش پیدرپی، تعدادی از بزرگان محله ما مجبور شدند تا پا پيش بگذارند و به کمک بعضی افراد با نفوذ شهر، با اداره آگاهی مذاکره و سرانجام، ليست پروتکل الحاقی به محلات رسمی را امضاء کنند.
بعد از رسميت، تازه متوجه هزينه گران عزاداری و رقابت با محلههای ديگر شديم. در سمت راست محله ما، يک محله کارگری و نسبتا بزرگی قرار گرفته بود که عَلمَی بسيار بزرگ و پانزده شاخه داشتند. سمت چپ محله ما، محلهای قرار داشت تقريبا ثروتمند. آنها نه تنها بزرگترين و پُرهزينهترين دستههای عزاداری را راه میانداختند، بلکه بجای يکی، دو عَلمَ بزرگ، مجهز و گرانقيمت داشتند. هئيتی که عَلمَ نداشت، وقتی وارد محلات ديگر میشد، مطابق سنت عزاداری، کسی از آن محله به استقبالش نمیآمد و در واقع تحويلاش نمیگرفتند. تصميم گرفتيم که ما هم عَلمَدار بشويم. ولی با کدام بودجه و پشتوانهای، خودمان هم نمیدانستيم. در واقع داستان اصلی از همينجا شروع میشود که پنج نفر ـالبته کوچکترينشان من بودم با هفده سال سنـ تصميم گرفتيم برای خريد به شهر رشت برويم. در حين جستوجو، تصادفا با مردی آشنا شديم که آدرس مغازهای را در اختيار ما گذاشت که عَلمَهای دستدوم میفروخت. بعد از کلی بالا و پائين رفتن و چانهزنی، عَلمَی را به مبلغ يکهزار و دويست و پنجاه تومان خريديم. اما از کل قيمت، قرار شد مبلغ هشتصدتومانش را بعد از گذشت دهه عاشورا بپردازيم.
عاشورا که تمام شد، نه تنها بودجهای در بساط نبود، بلکه بعضی از بچهها مقروض هم شده بودند. بعد از کلی بحث و نقشه، تنها راهی که میتوانست ميان عَلمَ و رفع بدهی ارتباط برقرار سازد، تماس گرفتن با بچههای سياهکل بود. هر سال در دوازدهم محرم، سيل جمعيت مردم کوهنشين و روستاهای اطراف، برای ديدن دستههای بزرگ و متنوع عزاداری و حتا قمه زنی؛ بطرف سياهکل سرازيز میشدند. از آنجايیکه در مراسم سياهکل اصلا عَلمَی وجود نداشت، پيشنهاد ما مورد استقبال بچههای سياهکل قرار گرفت. صبح روز موعود [دوازدهم محرم] عَلمَ را با پارچه سبز [که ظاهرا اضافی و غير استاندارد هم بنظر میآمد] تزئين کرديم و با يک گروه هفت يا هشت نفری راهی آن شهر شديم.
دسته عزاداری که تازه داشت وارد ميدان بزرگ و پُر از جمعيت میشد، مطابق نقشه و تقسيم کار، سه نفر از بچهها کنار عَلمَ ماندند و مآبقی به ميان جمعيت رفتيم و هريک در گوشهای ايستاديم. از صحبتهای مردم و دست نشاندادنهایشان مشخص بود که خيلیها برای اولينبار داشتند عَلمَ میديدند. بمحض رسيدن عَلمَ به ميانهی ميدان، هر کدام از بچهها، در حالیکه دستهایشان بالا بود و همه میتوانستند اسکناسهای دو تومانی يا پنج تومانی را خوب ببينند، بهطرف عَلمَ خيز برداشتند و با يک دست عَلمَ را لمس میکردند و بصورت خود میکشيدند و با دستی ديگر، پول را به داخل صندوقی که در زير تيغهی بزرگ عَلمَ جاسازی شده بود، میريختند. همين حرکت سبب شد که بخش بزرگی از جمعيت به تقليد از اعمال ما، بطرف عَلمَ هجوم آوردند. سرريز جمعيت بقدری بود که دسته از حرکت باز ماند. حتا نيروی ژاندارمری هم نمیتوانست مردم را متفرق سازد. بناچار عَلمَ را به گوشهای از ميدان هدايت کردند تا دستههای مختلف بتوانند به حرکتشان ادامه دهند. در اين لحظه، دو تن از بچهها، از دو گوشه عَلمَ، پارچه سبز تزئينی را قيچی میکردند و به مردم میفروختند. کالايی که نه تنها مورد استقبال خريداران قرار گرفته بود بلکه جالب اينجا است بچهها وقتی استقبال خريداران را ديدند، برای هر تکّه نازک، نرخ ثابت دو تومان را تعيين کردند.
چند دههای از اين ماجرا گذشت و اگرچه امروز کسی به پای عَلمَ پولی نمیريزد اما، در ده سال گذشته، فقط در شهر تهران، دفاتر طالعبينی و انواع فال و رمالی و دعانويسی، صد برابر شده است. رشد قارچگونه چنين مراکزی در کلانشهرهای ايران و در مقایسه با دوره ما که هنوز ترنباطها محدود بود و تلويزيونی وجود نداشت؛ نه تنها شگفتانگيز است، بلکه سيری است کاملا بسوی قهقرايی.
فهم انقلاب، يعنی درک اين نکته که چگونه در يک جامعه سنتی با مردمی مقلّد، هميشه راه برای استفاده و سؤاستفاده از باورهای عمومی باز و هموار است. چگونه میشود تقديسهای هدفمندانه را از طريق آشوب و بلوا پيش برد. يا جامعهی ذرهای و اتمی شده را، با آرزوی داشتن اتم، دوباره به جامعهای تودهوار مبدل ساخت. از اين منظر، پرسش کليدی اين است که اولويت در کجاست: تغيير جامعه سنتی، يا وادار کردن مردم به تقليدی نيکو و منطقی؟ و بديهی است که پاسخهای مختلف، راهکارهای مختلفی را میطلبد. اما من بجای پاسخ، تنها میتوانم خاطرهام را واگويی کنم و مقايسه و قضاوت ميان ديروز و امروز را به عهده خوانندگان بگذارم.
مهمترين آرزوی بچههای محله ما، راه اندازی دسته عزاداری در يکی از شبهای محرم بود. اما برپايی مراسم عزاداری در شهر ما هميشه تابع نظم و مقررات خاصی بودند. حتا در دورهای که شهربانی را نظميه و پاسبان را آژان میگفتند، پوشه قطوری در بخش آگاهی آن وجود داشت که حاکی از نام محلات، مسئولين عزاداری و روزها و شبهايی که اجازه برگزاری مراسم داشتند.
واقعيت اين بود که محله ما در وسط دو محله بزرگ و قدرتمندی قرار گرفته بود و کسی استقلال آن را به رسميت نمیشناخت. مفهوم استقلال و رسميت يافتن هم خلاصه میشد به يک شب راه اندازی دسته عزاداری. اما از آنجايیکه نام محله ما در ليست نبود، اداره آگاهی اولين و بزرگترين مانع برسر راهمان بود. تنها راه پيشروی ما، بهرهگيری از شرايطی بود که دولت، مراسم عزاداری را در دو سال 43 ـ 42 ممنوع ساخته بود. همين حضور و برپايی مراسم غيرقانونی و جنگ و گريزهای بعدی و سيلی و باتون خوردنها، نام محله ما را، بيش از توانی که داشتيم برسر زبانها انداخت. در نتيجه بعد چهارـپنجسال تلاش پیدرپی، تعدادی از بزرگان محله ما مجبور شدند تا پا پيش بگذارند و به کمک بعضی افراد با نفوذ شهر، با اداره آگاهی مذاکره و سرانجام، ليست پروتکل الحاقی به محلات رسمی را امضاء کنند.
بعد از رسميت، تازه متوجه هزينه گران عزاداری و رقابت با محلههای ديگر شديم. در سمت راست محله ما، يک محله کارگری و نسبتا بزرگی قرار گرفته بود که عَلمَی بسيار بزرگ و پانزده شاخه داشتند. سمت چپ محله ما، محلهای قرار داشت تقريبا ثروتمند. آنها نه تنها بزرگترين و پُرهزينهترين دستههای عزاداری را راه میانداختند، بلکه بجای يکی، دو عَلمَ بزرگ، مجهز و گرانقيمت داشتند. هئيتی که عَلمَ نداشت، وقتی وارد محلات ديگر میشد، مطابق سنت عزاداری، کسی از آن محله به استقبالش نمیآمد و در واقع تحويلاش نمیگرفتند. تصميم گرفتيم که ما هم عَلمَدار بشويم. ولی با کدام بودجه و پشتوانهای، خودمان هم نمیدانستيم. در واقع داستان اصلی از همينجا شروع میشود که پنج نفر ـالبته کوچکترينشان من بودم با هفده سال سنـ تصميم گرفتيم برای خريد به شهر رشت برويم. در حين جستوجو، تصادفا با مردی آشنا شديم که آدرس مغازهای را در اختيار ما گذاشت که عَلمَهای دستدوم میفروخت. بعد از کلی بالا و پائين رفتن و چانهزنی، عَلمَی را به مبلغ يکهزار و دويست و پنجاه تومان خريديم. اما از کل قيمت، قرار شد مبلغ هشتصدتومانش را بعد از گذشت دهه عاشورا بپردازيم.
عاشورا که تمام شد، نه تنها بودجهای در بساط نبود، بلکه بعضی از بچهها مقروض هم شده بودند. بعد از کلی بحث و نقشه، تنها راهی که میتوانست ميان عَلمَ و رفع بدهی ارتباط برقرار سازد، تماس گرفتن با بچههای سياهکل بود. هر سال در دوازدهم محرم، سيل جمعيت مردم کوهنشين و روستاهای اطراف، برای ديدن دستههای بزرگ و متنوع عزاداری و حتا قمه زنی؛ بطرف سياهکل سرازيز میشدند. از آنجايیکه در مراسم سياهکل اصلا عَلمَی وجود نداشت، پيشنهاد ما مورد استقبال بچههای سياهکل قرار گرفت. صبح روز موعود [دوازدهم محرم] عَلمَ را با پارچه سبز [که ظاهرا اضافی و غير استاندارد هم بنظر میآمد] تزئين کرديم و با يک گروه هفت يا هشت نفری راهی آن شهر شديم.
دسته عزاداری که تازه داشت وارد ميدان بزرگ و پُر از جمعيت میشد، مطابق نقشه و تقسيم کار، سه نفر از بچهها کنار عَلمَ ماندند و مآبقی به ميان جمعيت رفتيم و هريک در گوشهای ايستاديم. از صحبتهای مردم و دست نشاندادنهایشان مشخص بود که خيلیها برای اولينبار داشتند عَلمَ میديدند. بمحض رسيدن عَلمَ به ميانهی ميدان، هر کدام از بچهها، در حالیکه دستهایشان بالا بود و همه میتوانستند اسکناسهای دو تومانی يا پنج تومانی را خوب ببينند، بهطرف عَلمَ خيز برداشتند و با يک دست عَلمَ را لمس میکردند و بصورت خود میکشيدند و با دستی ديگر، پول را به داخل صندوقی که در زير تيغهی بزرگ عَلمَ جاسازی شده بود، میريختند. همين حرکت سبب شد که بخش بزرگی از جمعيت به تقليد از اعمال ما، بطرف عَلمَ هجوم آوردند. سرريز جمعيت بقدری بود که دسته از حرکت باز ماند. حتا نيروی ژاندارمری هم نمیتوانست مردم را متفرق سازد. بناچار عَلمَ را به گوشهای از ميدان هدايت کردند تا دستههای مختلف بتوانند به حرکتشان ادامه دهند. در اين لحظه، دو تن از بچهها، از دو گوشه عَلمَ، پارچه سبز تزئينی را قيچی میکردند و به مردم میفروختند. کالايی که نه تنها مورد استقبال خريداران قرار گرفته بود بلکه جالب اينجا است بچهها وقتی استقبال خريداران را ديدند، برای هر تکّه نازک، نرخ ثابت دو تومان را تعيين کردند.
چند دههای از اين ماجرا گذشت و اگرچه امروز کسی به پای عَلمَ پولی نمیريزد اما، در ده سال گذشته، فقط در شهر تهران، دفاتر طالعبينی و انواع فال و رمالی و دعانويسی، صد برابر شده است. رشد قارچگونه چنين مراکزی در کلانشهرهای ايران و در مقایسه با دوره ما که هنوز ترنباطها محدود بود و تلويزيونی وجود نداشت؛ نه تنها شگفتانگيز است، بلکه سيری است کاملا بسوی قهقرايی.
۱ نظر:
سلام.سالهاست که مراسم عاشورا را ندیده ام.بجز قسمتهای کوچکی از آن را که تلویزیون های خارج ار کشور نشان میدهند و همیشه خشنترین و بدترین بخش های آن است که خون از سر و بدن عزاذاران میچکد.همانطور که در بیرون از اسپانیا بدترین صحنه های گاو بازی را نشان میدهند.اما بحث براین نیست.چند سال پیش برای اولین بار و بطور اتفاقی مراسم هفته مقدس را در مرکز شهر مادرید دیدم پس از چند لحظه متوجه شدم که نا خودآگاه مانند دیگران و نحت تاثیر محیط من هم با هیجان برای آن دسته های باشکوه علم و موزیک دارد دست میزنم.در حالیکه از داستان آن هیچ نمیدانستم.تازه پس ار آن بود که سعی کردم در باره هفته مقدس که که مراسمش بسیار شبیه به مراسم عاشورا هست اطلاع پیدا کنم.به هر حال این ذات انسان است که بیشتر دنبال دلش باشد که مغزش.
ارسال یک نظر