اوائل تابستان سال 1350 بود. دانشجويی را میشناختم که از طريق خريد و فروش کتابهای دستدوم امرار معاش میکرد. مکان و آدرس ثابتی نداشت. هر روز در گوشهی خيابانی و بيشتر با گشتوگذار در شهرهای مختلف، دورهگردی میکرد.
او تعريف میکرد که در اين گشتوگذار، اولينبار بود که در تابستان سال 50 وارد شهر اهواز شدم، بساطام را در گوشه خيابانی پهن کردم و در انتظار مشتری نشستم. اما هنوز ساعتی نگذشته بود که مردی پای بساطام زانو زد و چند کتابی را از ميان کتابهايی که روی زمين چيده شده بودند، دستچين کرد. یه نگاه سطحی میانداخت به کتابها، چند صفحهای را ورق میزد و بعد هم پرتشان میکرد به یک گوشه.
داشتم اعتراض میکردم که مرد ديگری از پشت شانههايم را گرفت. فهميدم آقايان مأموران ساواک هستند. به دستور آنها بساط را جمع کردم و کتابها را دوباره در کارتون چيدم. دقايقی بعد، ماشينی ايستاد، وسايلام را در داخل ماشين گذاشتم و همراه با آنها بهمقصد نامعلومی حرکت کرديم. علت دستگيری را در همان نخستين لحظات بازجويی فهميدم. فکر میکردند که دورهگردی و کتابفروشیام، پوششی است برای کارهای سياسی. هرچه گفتم، زيربار نرفتند و سرانجام، بعد از تماس با تهران، قرار براين شد که فردا کت بسته و در معيت دو مأمور، مرا تحويل ساواک مرکزی بدهند. اما مشکل اينجا بود که تا صبح فردا، من در کجا بمانم.
آن روزها اهواز زندان سياسی نداشت. در داخل بند عمومی زندان شهربانی ـجايی که دزدان و قاچاقچيان و غيره بودندـ اتاقکی بود که اندازهاش، کمی از اتاقک نگهبانی بزرگتر. مرا فرستادند داخل آن اتاقک و پاسبان نگهبانی هم در جلوی درِ آن ايستاد. حضور من جو داخل زندان را عوض کرده بود. خصوصا وقتی ديدند که تا لحظه ورود به اتاقک، دستبند به دست داشتم. گويا اولين بار بود که زندانيان با چشمهایشان میديدند يک آدم سياسی ـبرخلاف حرفهای شنيده شدهـ شاخ و دُم ندارد. گردنش، از مو نازکتر است. و خيلی چيزهای ديگه.
شبهنگام، يکی دو نفر از زندانيان غزلی خواندند تا نوبت رسيد به پرويز نامی. او صدای بسيار گرم و گيرايی داشت. وقتی شروع به خواندن کرد، زندان و زندانی يکپارچه، غرق در سکوت شدند. پرندگان خيال زندانيان به پرواز در آمدند و يکی يکی از ديوارهای بلند زندان گذر کردند و به دور دستها شتابيدند. صدای آرام پرويز نيز همراه با پرواز پرندگان خيال، ناگهان اوج گرفت. يک نفس، فضا را میشکافت و دايرهوار دور و دورتر میرفت. منتظر ماندم تا برای تجديد نفس، لحظهای سکوت کند. داشت نفسی تازه میکرد که صدايش زدم:
پرويز خان؛ دَمت گرم!
پرويز خان به دريچه اتاقک چشم دوخت و مثل يک مجسمه، ساکت و بیحرکت ايستاد. انگار دنبال واژهای میگشت که با شماره کفش و فشارم همخوانی داشته باشد. نگاه سمج و کاونده زندانيان، گويی از پرويز انتظار پاسخ داشتند. نميدانم چه مدتی به همين صورت گذشت اما، ناگهان لبخندی برلبان پرويز نشست. معلوم شد او معمای پيچيده را کشف کرد و در خطاب به من گفت:
سياسی؛ مُخات داغ!
حال بعد گذشت سیوپنج سال از اين داستان، اکنون در برابر مهندسی و برآوردهای رياضی رئيس جمهور ايران که ثروت، ظرفيت و گنجايش کشور را برای حضوریکصدو بیست ميليون نفوس تخمين زده است؛ فقط میتوانم بگويم: حاج آقا مُخات داغ!
او تعريف میکرد که در اين گشتوگذار، اولينبار بود که در تابستان سال 50 وارد شهر اهواز شدم، بساطام را در گوشه خيابانی پهن کردم و در انتظار مشتری نشستم. اما هنوز ساعتی نگذشته بود که مردی پای بساطام زانو زد و چند کتابی را از ميان کتابهايی که روی زمين چيده شده بودند، دستچين کرد. یه نگاه سطحی میانداخت به کتابها، چند صفحهای را ورق میزد و بعد هم پرتشان میکرد به یک گوشه.
داشتم اعتراض میکردم که مرد ديگری از پشت شانههايم را گرفت. فهميدم آقايان مأموران ساواک هستند. به دستور آنها بساط را جمع کردم و کتابها را دوباره در کارتون چيدم. دقايقی بعد، ماشينی ايستاد، وسايلام را در داخل ماشين گذاشتم و همراه با آنها بهمقصد نامعلومی حرکت کرديم. علت دستگيری را در همان نخستين لحظات بازجويی فهميدم. فکر میکردند که دورهگردی و کتابفروشیام، پوششی است برای کارهای سياسی. هرچه گفتم، زيربار نرفتند و سرانجام، بعد از تماس با تهران، قرار براين شد که فردا کت بسته و در معيت دو مأمور، مرا تحويل ساواک مرکزی بدهند. اما مشکل اينجا بود که تا صبح فردا، من در کجا بمانم.
آن روزها اهواز زندان سياسی نداشت. در داخل بند عمومی زندان شهربانی ـجايی که دزدان و قاچاقچيان و غيره بودندـ اتاقکی بود که اندازهاش، کمی از اتاقک نگهبانی بزرگتر. مرا فرستادند داخل آن اتاقک و پاسبان نگهبانی هم در جلوی درِ آن ايستاد. حضور من جو داخل زندان را عوض کرده بود. خصوصا وقتی ديدند که تا لحظه ورود به اتاقک، دستبند به دست داشتم. گويا اولين بار بود که زندانيان با چشمهایشان میديدند يک آدم سياسی ـبرخلاف حرفهای شنيده شدهـ شاخ و دُم ندارد. گردنش، از مو نازکتر است. و خيلی چيزهای ديگه.
شبهنگام، يکی دو نفر از زندانيان غزلی خواندند تا نوبت رسيد به پرويز نامی. او صدای بسيار گرم و گيرايی داشت. وقتی شروع به خواندن کرد، زندان و زندانی يکپارچه، غرق در سکوت شدند. پرندگان خيال زندانيان به پرواز در آمدند و يکی يکی از ديوارهای بلند زندان گذر کردند و به دور دستها شتابيدند. صدای آرام پرويز نيز همراه با پرواز پرندگان خيال، ناگهان اوج گرفت. يک نفس، فضا را میشکافت و دايرهوار دور و دورتر میرفت. منتظر ماندم تا برای تجديد نفس، لحظهای سکوت کند. داشت نفسی تازه میکرد که صدايش زدم:
پرويز خان؛ دَمت گرم!
پرويز خان به دريچه اتاقک چشم دوخت و مثل يک مجسمه، ساکت و بیحرکت ايستاد. انگار دنبال واژهای میگشت که با شماره کفش و فشارم همخوانی داشته باشد. نگاه سمج و کاونده زندانيان، گويی از پرويز انتظار پاسخ داشتند. نميدانم چه مدتی به همين صورت گذشت اما، ناگهان لبخندی برلبان پرويز نشست. معلوم شد او معمای پيچيده را کشف کرد و در خطاب به من گفت:
سياسی؛ مُخات داغ!
حال بعد گذشت سیوپنج سال از اين داستان، اکنون در برابر مهندسی و برآوردهای رياضی رئيس جمهور ايران که ثروت، ظرفيت و گنجايش کشور را برای حضوریکصدو بیست ميليون نفوس تخمين زده است؛ فقط میتوانم بگويم: حاج آقا مُخات داغ!
۳ نظر:
آقای درویش پور ،حرف حقیقت عنوان مطلب را که خواندم یاد خاطره ای افتادم و ذهنم بدان سوی رفت . مدتی را در طبس بودم ، اهالی طبس به فصلش چای را با نارنج می نوشند و نارنج را آب می گیرند و یا چند قاچی به هر وعده غذا بر سفره می گذارند . خاطرم هست روز نخست ورود به طبس بود با همکارمان کنج اتاق نشسته بودیم تا میزبانمنان کار را نشانمان دهد که درب به کوبه ای نواخته شد و میزبان محترم با سینی چای به درون آمد و پس از رد و بدل کردن تعارفات معموله، گفتمان : بفرمایید نارنج و چای ، به فصل است ، باشد تا شب هم با یکدگر " کله ای داغ کنیم" . راستش حدس می زدم منظورش را ، آخر، سیرجان و کرمان هم که بودم این را بارها و بارها شنیده بودم ، همکارمان هم از قضا نا اهل نبود ... بگذریم به شب رسید و میزبان سفره ای چیدمان و پس از شام منقلی و چای نبات و نارنج و خرد کرده تریاکی ممتاز به نعلبکی چیده و من هم به نظاره ... عاقبت به پایان رسید و سفره و منقل بر چیده شد اما تا صبح خواب به چشمانمان راه نیافت از بس که همکار محترم از فرط زیاده تریاک کشی به خارش بدن دچار شده بود و خود را میخاراند وصدای خاراندنش خوابمان را ربوده بود . کله ای داغ کرده بود دیگر .
پ.ن
میزبان محترم گفتمان که عرقیات با تریاک ناسازگار است و سنگ کوب می آورد .
جالب بود. قلم شما هم داغ
آقای درويشپور بنده مرتکب جسارت دوم هم شدم و آن اينکه با اجازه لينک شما را گذاشتم ٬ عجالتا تا مزاحمتهای ثالث و رابع و ...
قلمتان پايدار
ارسال یک نظر