فاصلهی زمانی ميان واپسين غروب استبداد و طلوع استبدادی ديگر، فقط چند دقيقهای بيش نبود! لحظههای فرّاری که نه ملموساند و نه چشمها توان شناسايی دستبهدست شدنها و جابهجايیها را دارند. اينکه نسلی نمیتوانست آن لحظهها را ببيند و نسلی ديگر، او را به زير شلاقهای سوزناک انتقادها میگيرد، معنايش درک و فهم دقيق قضايا نيست. استبداد، هميشه در جنينی بهنام جامعه، شکل میگيرد و پرورده میشود. اين ساخت را که استبداد و خشونتپرورست باید شناخت و تغييرش داد!
در هرحال، نوشته حاضر و يادآوری اين لحظهی جابهجايی و آن واپسين غروب، تنها واگويی خاطرهای ساده و گذرا از زمان تحقق انقلاب نيست، بلکه اين تصوير، بخش جدايیناپذير «حقيقت» زندگی تکتک ما ايرانيان است. حقيقتی که به آسانی قابل دسترسی و کشف و تعريف نيستند. اينکه چرا از «حقيقت» تاکنون تعريفهای بسيار و متفاوت و حتا متضادی دادهاند و میدهند، داستان ديگریست اما، تأمل در باره يک موضوع و اشاره به آن، شايد تاحدودی الزامیست که کشف حقيقت زندگی، هم ديروز و هم امروز، هميشه به نوع نگاه و چشماندازی را که میتوانی ببينی، وابستهاند. درست به دليل همين وابستگیهاست که مقدمه خاطراتم از شب انقلاب، بهگونهای ناگزير منش فلسفی میيابد و به هستیشناسی وابسته میشود. حياتی که اگر عنصر آگاهی در آن نقش و حضوری زنده و کارا نداشته باشند، به جنگلی که برای بقاء میجنگند شباهت میيابد.
*****
واپسين غروب استبداد بود! هوا گرگ و ميش، و شهر لاهيجان يکپارچه خود را به زير سقف تشويش و نگرانی میکشيد. انگار چرخه انقلاب لحظهای باز ايستاد و همه را در بلاتکليفی و انتظاری کُشنده، واگذاشت. کی بر کی پيروز میگردد؟ يا اين جابهجايی چگونه صورت میگيرند؟ و خلاصه، تمامی آن پرسشها، روحيهها و حالتها را، میتوانستی از ورای نگاههای بهظاهر آرام اما سمج و کاونده رهگذران، دکانداران، از صدای لرزان مادرانی که دل نگران فرزندان خود بودند، حتا از برق چشمهای کنجکاو و پرسنده جوانانی که تا ديروز، مبارزه مسلحانه تودهای را تبليغ میکردند؛ بهسهولت دريابی.
در آن واپسين غروب، نگرانی عمومی نشانهی يک درد اجتماعی نيز بود. دردی بزرگ و چهبسا خطرناک! درد همه شهرستانیها، که در شرايط بحرانی، در خود استقلالی نمیبينند؛ چرا که سرنوشت سياسیشان همواره در مرکز، يا بهاصطلاح آن روز، در پايتخت کليد میخورد. دقيقن همينجا و در همين نقطه است که شهر بدون شهروند، معنی میيابد و اين خيل عظيم تودهایِ ماندهِ در خلاء، با يک حرکت، مانند گلوله برفی که از قلّهها سرازير میشوند، به بهمنی بزرگ و مخرب مبدل میگردند. بهمنی که بر سر راه خود میتواند خرابیهای جبرانناپذيری را به بار آورد. آنگونه که در شهر رشت شاهدش بودم!
به احتمال بسيار درباره رُخدادهای زمان انقلاب که در شهرستانهای مختلف اتفاق افتادند، داستانهای زياد و متنوعی را شنيديد ولی، حادثه شهر رشت، بهعنوان يک حادثه استثنائی، آموزنده و در عين حال نفرتانگيز، کمتر مورد بررسی قرار گرفته است. شهر رشت، بهزعم و گواهی اکثريت نخبگان ايرانی، هميشه مرکز فرهنگی، و اهالی آن بدون تعارف، حامی انديشهورزان و دوستداران هنر و ادب ايرانی بودند. چنين شهری و مردمش، برخلاف آن همه سابقه و تاريخ درخشانی که داشتند، در شامگاه بيست و دوم بهمن ماه و در آن واپسين غروب، انگار مسخ شده باشند، در گوشهای پناه گرفتند و راه را برای گروهی مشخص و فرصتطلب باز کردند.
برای رسيدن به رشت، عجله داشتيم! تقريبن نيم ساعت تا سیوپنج دقيقه، میتوان فاصله چهل و هشت کيلومتری ميان شهر ما تا شهر رشت را طی کرد. از لحظهای که شنيديم مردم رشت قصد حمله به «ساواک» را دارند، يک گروه چهار نفری به سمت رشت حرکت کرديم. اما ماشينمان هرچه بيشتر شتاب میگرفت، نه از طول فاصله چيزی کاسته میشد و نه عقربه دقيقهشمار ساعت، تکانی میخورد.
معنای آن همه عجله مشخص بود! جای انکار نيست و من هم نمیتوانم نيات درونی خويش را پنهان سازم که چگونه وسوسه بهچنگ آوردن اين جماعت، هيچوقت در زمان انقلاب رهايم نمیساخت. حساسيتی را که نيروهای سياسی، روشنفکران و بخشی از اقشار متوسط جامعه نسبت به نيروهای امنيتی بروز میدادند، تنها شکنجه نبود. از بسياری جهات، ساختن پروندههای دروغين و سند سازی، چسباندن تهمت و پخش شايعه، خطرناکتر و کُشندهتر از شکنجههای جسمانی است. همين دادگاه خسرو گلسرخی را که بارها از سيمای ايران پخش کردند؛ يک نمونه مشخصی از اين پرونده سازیها بود.
در هر حال حساسيت وجود داشت و اتفاقن دو سويه نيز بود. از آنجايی که ساواکیها نسبت به نقش و اقدام خود عليه امنيت ملی، از هر نظر آگاهی داشتند، حساسيت بيشتری را بروز میدادند. اما مسئله اساسی و کليدی در آن لحظه، پاسخ به پرسشی بود که چگونه واکنشی شايسته است؛ وقتی در موضع برابر يا برتر قرار بگيری؟ ساواکیها دقيقن میدانستند که چهها به روزگار ما آوردند و با توجه بههمين آگاهی بود که افرادی مانند «تهرانی»ها، وقتی بعد از پيروزی انقلاب به چنگ مردم افتادند، ملتسمانه میگريستند که ما را به فدائيان تحويل ندهيد ولی، ما هنوز خود را بهطور واقعی محک نزده بوديم!
بخش دوّم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر