یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

قصه‌ها و غصه‌های دراز دامن


تقريبا يک ماهی است که کيانوش سنجری وبلاگ نويس جوان و فعال
حقوق بشری،در مکان نامعلومی زندانی‌ست. سازمان عفوبين‌الملل،
نگرانی شديد خود را در باره وضعيت نامناسب احتمالی و خطر شکنجه
شدن وی اعـلام کـرد و از افکار عمومـی خـواست، تا همـراه با آن نهاد
حقوق بشری، واکنش نشان داده و اعتراض کنند.

هم قصه‌ی دستگيری‌ها و سر به نيست کردن‌ها در ايران داستانی است دراز دامن، و هم غصه‌دار شدن مردم درد کشيده و ستم‌ديده! چنين تبادلی، مطمئنا بدون علت و دليل نيست. شايد ميان آن قصه‌های تکراری و اين غصه‌های مداوم، پيوند و الفتی وجود دارند که درست وارسی و کشف نشدند. و اگر واقعا کشف نشدند، به نظر شما علت اين هم‌بستگی مداوم چيست و نقطه ابهام در کجاست؟
ظاهرا ميان ستم‌گر و ستم‌ديده، نبايد الفتی برقرار گردد. اما اگر بدانيم که الفت و بی‌التفاتی، هميشه معنای مهر و بی‌مهری، توجه و بی‌توجهی را نمی‌رسانند، در چنين صورتی شايد حضور آن را به‌عنوان نقش مکمل، ميان دو چيز و دو کس به‌پذيريم. و با همين نگاه اگر خط وجودی قصه‌سازان و غصه‌داران را امتداد دهيم، نقطه اشتراک و تقاطع‌شان، نقطه‌ای است به‌نام «دلِ» مردم. مردم ما دل‌شان می‌خواهد که غصه‌دار باشند، آه بکشند و ناله سردهند، و مهم‌ترين مکنونات قلبی خود را، از طريق واگويی قصه‌های غم‌انگيز برای هم‌ديگر، بروز دهند. قصه‌هايی که ديگر تراژيک نيست و مدت‌هاست به طنزی تلخ مبدل شدند!
با وجود براين، يک اصل بديهی را نبايد انکار کرد که غصه‌داران نيز، روزی نسبت به اعمال قصه‌سازان معترض‌ خواهند شد. موضوعی که همواره مورد اشاره فرخی يزدی بود:
تپيدن‌های دل‌ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود اين ناله‌ها، فرياد می‌گردد

اما اين نگرش، غافل از اين‌که ماهيت چنين اعتراضی [اگر استثناها را ناديده انگاريم] در سرانجام خود، تغيير شرايط موجود نيست. بيش‌تر جنبه مرثيه خوانی دارد. مرثيه‌خوان نيز، وظيفه خويش را وارسی و رفع و دفع همه‌ی قوانينی که به عنوان موانعی ضد بشری، بر سر راه انسان‌ها قرار دارند نمی‌داند. اگر در ظاهر گاهی شعار «لغو» می‌دهد، هدف نهايی او نظم دادن ناله‌ها است، نه جايگزين ساختن قوانين انسانی. و يا اگر فرياد می‌گردد، هدفی که در پس چنين فريادی پنهان است،مضمونا ارتجاعی‌ست.
در هرحال اگر بپذيريم که وجود هر معلولی، علتی خاص دارد؛ توضيح چنين وضعيتی از منظر روانشناختی‌ـ‌اجتماعی، نشانه ناسلامتی جامعه است. روان جامعه ما بيمار است. جامعه‌ای که با آن سطح گسترده از نيرو‌های تحصيل‌کرده‌ و مدعی، اگر روانی متعادل داشت، حتما امثال کيانوش‌ها (صرف‌نظر از اين‌که چگونه می‌انديشد) را جزو سرمايه‌های اجتماعی محسوب می‌کرد؛ حفظ و تأمين امنيت او را، پاسداری و تأمين امنيت و سلامت خود می‌دانست و در برابر آن همه بی‌عدالتی‌ها، سکوت نمی‌کرد.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

آقای درویش پور به باور شما و دیگر هم نسلان شما ، انقلاب ۵۷ در چه نقطه ای پایان یافت ؟ آیا به تعبیر فوکو می توان گفت که انقلاب ها در فواصلی کوتاه به پس از آغازشان پایان می پذیرند ؟ اشارت بر لینک مندرج از جانب شماست در ارتباط با انقلاب و نوه هایش .

در بلاگ نیوز نیز لینک داده شد .

ناشناس گفت...

! سلام آشيل عزيز
ممنون از محبت و لينک شما! پاسخ پرسش تان در متن «انقلاب، از نوه هايش قربانی می گيرد» داده شده است و به نظرم، لکوموتیو انقلاب ايران هنوز از نفس نیفتاده است

ناشناس گفت...

آقای درویش پور با سپاس . به ابتدای مقاله آورده اید که از منافشه پرهیز باید بر صحبت بر شکل های حکومتی که از دل انقلاب بیرون می آید . اما نقش روشنکر را در کجا می باید جستجو نمود ؟ آیا حاکمیت هایی از این دست را می باید تبلور اندیشه جامعه
دانست ؟
آیا این نشان بی خبری روشنفکران از افکار و باور های جامعه ایران نداشت ؟
ممنون