دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

بچه کمونيست ها ؛

محرک وجدان يا پذيرش خطا ؟

در ميان پيامهای ستون «روی خط آفتاب» روزنامه آفتاب يزد، پيام تلفنی يکی از خوانندگان روزنامه، توجه مرا بخود جلب کرد:

«اجازه دهيد يک خاطره را برای شما تعريف کـنم. يادم می آيد سال
57 کـه انقلاب پيروز شده بود، روزها جـلوی دانشگاه تهـران طيفهای
مختلف سياسی جمع می شدند و بايکديگر بحث های داغ و شديد
می کـردند.مـا مـذهـبی ها يک جـمله ای را يکسره برسر چپی هـا
می کوبيديم و می گفتيم در کمونيست شما هدف وسيله را توجيه
می کند. امـروز بنده بعـنوان يـک بچـه مـذهـبی مشاهـده می کـنم
بـرخـی مسـئوولان مـا هـم بگونه ای عمل می کنند که گويا هـدف،
وسيله ايشان را توجيه کرده و هرکاری که دوست دارنـد می تـوانند
انجـام دهـند و آن را بعـنوان يـک هـدف والا معـرفـی مـی کـنند .
مـتأسفـانـه امـروز بنده اگـر همـان بچـه کمونيست هايی که جلوی
دانشگاه در آن سالهای دور با آنها بحث می کردم، ببينم نمی دانم
در جواب آنها چه بگويم و چگونه از خود دفاع کنم؟».
(پنجشنبه27 شهريورماه 82 )



يکی – دوبار نوشته بالا را با نيت لمس مردم جامعه ای که ميل به گذار دارد، خواندم. می خواستم بدانم که کدام انگيزه اين برادر «مذهبی»، مسلمان و طرفدار انقلاب را، در ميان سالی وادار به اعتراف ساخت؟ آيا پيام اين هموطن ما، نوعی «انتقاد از خود» بود است و يا نه که می خواست از اينطريق «وجدان معذبی» را تسکين دهد؟
بنظر من، پيام دهنده می خواست از يکسو واماندگی و درماندگی های خويش را، در برابر ناسازگاريهايی که ميان باورهای او و واقعيت های روزمره موجودند، از اينطريق بروز دهد؛ اما از سوی ديگر تمايلی او را به گريز در برابر تجاربی که کسب کرده بود، ترغيب ميکرد. علت اين عدم تعادل را چگونه می توانيم توضيح دهيم؟ اگر جامعه در وضعيتی متعادل و نُرمال قرار داشت، افراد آن جامعه (اعم از مسلمان، کمونيست و غيره)، زمانی که می بينند تجارب شان با باورهای آنها ناسازگاری نشان می دهد، ديدگاههای ايدئولوژيک خود را تغيير می دهند و در عمل به توسعه دادن مجموعه ای جديد از عقلانيت ها می پردازند که تناسب بهتری با تجربه هايشان داشته باشد. اما از آنجائيکه جامعه ما، اولاً، در وضعيتی کاملاً نابسامان، بحرانی و غيرتعادلی قرار گرفته؛ ثانياً، اين عدم تعادل نه بدليل شکست برنامه ای، بلکه تحت تأثير اجحافی است که گروهی خاص، می خواستند اراده خود را برکل جامعه تحميل کنند؛ ثالثاً، تمايل به انتقام درجامعه، که هر روز از طريق ترميم خاطرات، باز توليد می شوند؛ از جمله عواملی هستند که مانع بروز حقايق و مهمتر، سد راه عقلانی شدن جامعه می شوند.
در يک جامعه ملتهب، تنها افشاگری و يا پنهانکاريست که در عرصه سياسی متظاهر می گردند. به همين دليل، صفحات «پيامهای تلفنی» در چند سال گذشته، نقش و اهميتی خاص يافته اند و مهمترين و محوری ترين بخش روزنامه ها را تشکيل می دهند. نه تنها شريعتمداری و انبارلويی، از اينطريق پيامهای خود را به اطلاع حريفان ميرسانند، بلکه حجاريان نيز با ذکر يک «منبع آگاه»، بديل مناسب خود را ارائه ميدهد. آنچه بيش از همه در خور توجه است، هرکسی می کوشد مسئوليت خطاهای خود را به گردن ديگران بياندازد.
برادر هموطن و مسلمان ما نيز از همين رويه بهره گرفت. او هنوز خود را در ميان سالی، «يک بچه مذهبی» ميداند و اين سخن، بدين معنی است که نمی خواهد در برابر اعمال گذشته اش، گرفتار عذاب وجدان شود. او می داند که بچه مذهبی ها از جمله خودش، تنها از طريق چماق وارد بحث ها می شدند و اين نکته را نيز حاشا نمی کند: « مـا مـذهـبی ها يک جـمله ای [چماقی] را يکسره برسر چپی هـا می کوبيديم و می گفتيم در کمونيست شما هدف وسيله را توجيه می کند». اما چيز عجيب اينجاست، اگرچه او بقصد انحراف افکار عمومی، ميخواست پيامی را در ذهن خوانندگان جا اندازد که گذشته آنان، حتی لحظاتی که چماق در دست می گرفتند، از دين باوری شان سرچشمه می گرفت؛ ولی در اين راه تا بدآنجا پيش رفت که چماق را هنوز «هدف» می بيند و نه «وسيله». و اين «دُم خروس» حقيقتی را برملا می سازد که پيام دهنده، نمی تواند يک بچه مذهبی عادی باشد. او حتماً مسئوليتی داشته و يا هم اکنون دارد.
پرسش اين است در شرايط کنونی، شرايطی که همه ما خواهان گذاری آرام، منطقی و عقلايی هستيم، متدولوژی برخورد ما با اعمال و رفتارهای گذشته مان چيست و چگونه می تواند باشد؟ مادامی که با گذشته تعيين تکليف نکنيم، نه تسريعی در گذار صورت می گيرد و نه تحولی رُخ خواهد داد. اتفاقاً ضرورت آن در جامعه هر روز، بيش از روزهای قبلی درک می شوند. اما، اين مهم، به سه طريق اکنون خود را در جامعه نشان ميدهند:
1- روش دو منظوره. بعضی از تحليل گران وابسته به حکومت، در برخورد با گذشته، همواره می کوشند تا در ميان تحليل هايشان، نرخ خاصی را نيز معّين کنند. اينگونه روشهای دو منظوره که از طريق تخريب ديگران، می خواهد زمينه های تبرئه ی خويش را مهيّا سازد؛ نه تنها نقشی در تسريع روند کنونی نخواهد داشت، بلکه با توجه به فضای ملتهب فعلی، محرّک کين خواهی در جامعه خواهد شد. دامن زدن به کين خواهی و انتقام جويی، هم از زاويه نگاه انسانی ناپسند و مطرود است، و هم از لحاظ حقوقی نيز شخص محرّک مستحق مجازات است. اين قبيل افراد، بجای توجه به سلامت جامعه و مردم، تنها به يک چيز می انديشند: مسئوليت کليه اعمال و خطاهای خود را بگردن ديگران بياندازد.
2- روش طغيانی. روشی است که بجای تحليل منطقی، می خواهد وجدان معذبش را، در برابر افکار عمومی به نمايش بگذارد. اين گروه از شهروندان ايرانی احساس می کنند که روزگاری بازيچه ی دست تعدادی از روحانيون سياستمدار بوده اند و آنان، از دين باوری و اعتمادی که به روحانيت و انقلاب وجود داشت، سوء استفاده کرده و آنها را به راهی کشانده اند که در واقع نمی بايست کشيده می شدند. اين گروه، از طريق افشاگری و طغيان، اگر چه افکار عمومی را متوجه پاره ای عملکردهای غلط، توطئه آميز و ظالمانه برخی مسئولين حکومتی ساخته است، اما هرگز نمی خواست تا اين افکار، از سطح احساسی خود فراتر رفته و به نتيجه عقلايی منتهی گردد. مثلاً در ماجرای افشای قتلهای سياسی زنجيره ای، تلاش خستگی ناپذير اين بخش از هموطنان، واقعاً ستودنی است. ولی اين تلاش هرگز نتوانست يا نخواست به اين سئوال پاسخ دهد که چرا در مخالفت با اصلاح طلبان، حکومت مجوز کشتار روشنفکران دگر انديش را صادر می کند؟
3- روش انتقاد از خود. برخلاف دو روش توطئه آميز و احساسی پيشين، طرفداران اين روش بدنبال علتها و ريشه يابی نابسامانی های کنونی اند. اگرچه طرفداران اين گروه هنوز از تعداد انگشتان يکدست بيشتر نيستند، مع ذالک اعمال آنها، بعلت برخوردی شفاف و شجاعانه ای که تاکنون با گذشته داشته اند، ميروند تا در جامعه تأثيرگذار باشند.
جاداشت که سردبير روزنامه اصلاح طلب آفتاب يزد، همانگونه که در برابر هرگُلی که به رئيس جمهور گفته می شود چند خط توضيح می نويسد؛ در زير پيام آن برادر بچه مسلمان، جمله ای می نوشت که: « بسياری از برچسب ها و تهمت ها در مملکت مان ناشی از تسلط فرهنگ قبيله ای است». و شايد از اينطريق ذهنيت مغشوش و نابسامان برادرمان را تا حدودی بطرف واقعيت ها جهت ميداد و بسامان ميرساند.
وقتی از فرهنگ قبيله ای صحبت می کنيم، نگاه بعضی ها متوجه ی «يکسو نگريهای» درون جامعه می گردد، درحاليکه مهمترين تأثيرات مخرب آن «وارونه نگری» است. بی سبب نيست که آن برادر مسلمان، بعد بيست و پنج سال، هنوز تعدادی از «کچل» های درون حاکميت را «زلفعلی» می بيند و در برابر ساده ترين پرسش، وحشت دارد. اما يک نکته، کسی کمونيست های ايرانی را مبرا از خطا نمی بيند، هرچند اين خطا بايد در ظرف زمان و متناسب با موقعيت و مسئوليتی که هريک از ما در برابر مردم و جامعه داشتيم، سنجيده شوند. ولی اگر آنان، واقعاً اعتقاد داشتند که هدف توجيه گر وسيله است، آنوقت ديگر نه جای آرمانخواهی بود، و نه اينهمه قربانی دو رژيم سلطنتی و ولايتی می شدند. مضافاً، آن «بچه کمونيست ها» اکنون کجا هستند و به چه سرنوشتی گرفتار شدند؟ پدران اين بچه کمونيست ها در زمان خودشان به چه سرنوشتی گرفتار آمدند؟ يا پدر بزرگانشان چی؟ آيا بهتر نيست فقط برای يکبار هم که شده، خود را در خويش ببينيم تا حقيقت را عيان بينيم؟

هیچ نظری موجود نیست: