ما برای ضبط اسناد و مدارک، به داخل ساختمان رفتيم. اما جستوجویمان بینتيجه بود و جز تعدادی پوشههای خالی و لوازم تحرير، چيز ارزشمندی پيدا نشدند. چون از قبل و در اواسط دیماه ٥٧، میدانستيم که به کليهی شعبههای ساواک در شهرستانها دستور پاکسازی و جابهجايی اسناد را داده بودند؛ روبهرو شدن با ساختمان خالی، آنقدرها غيرمنتظره نبود. موضوع غيرمنتظره و بسيار نگرانکننده اين بود که در شعبههای مختلف ساواک، تنها پروندههای سياسی افراد بومی و گزارشهای مأموران و خبرچينهای اطلاعاتی بايگانی میشدند، نه پروندههای امنيتی و جاسوسی. محل نگهداری اين قبيل پروندهها جای ديگر بود. اين جابهجايی، معنايی جز تلاش برای تداوم روند گذشته نداشت. معنايی که دقيقن بعد چندماه، آسان فهم و قابل درک میگردد که چرا و چگونه «فردوست» برای بازسازی سازمان اطلاعاتی تازه، حفظ و نگهداری اين قبيل پروندهها را ضروری میديد.
آنشب، قبل از محاصره ساختمان و يورش مردم، تعداد ساواکیهای مستقر در ساختمان سیوپنج نفر بودند. گويا خبرچينها پيشاپيش اطلاع دادند و ساواکیها بعد از آگاهی يافتن از نيت مردم، ميانشان برسر موضوع مقاومت يا گريز، مشاجرهای درگرفت و اختلاف افتاد. به جز هفت تن، مآبقی متواری شدند. زمان بهقدری مهم و ارزشمند بود که يکی-دو نفر حتا اتومبيلشان را در پارکينگ جا گذاشتند. ما که از ماجرا بیاطلاع بوديم، بهمحض ديدن و شناختن يکی از اتومبيلها، از همديگر پرسيديم: پس صاحب آن اتومبيل کجاست؟ برای يافتن پاسخ، دوباره بهسوی جمعيت و گروهی که رئيس ساواک را در محاصره داشتند برگشتيم.
او با بينی خونآلود در چنگال گروهی که با هيجانی خاص و هيستريک، پا برزمين میکوبيدند و شعار"میکُشيم؛ میکُشيم؛ آنکه برادرم کُشت!" را دم میگرفتند؛ همچنان اسير بود. وقتی نزديک رفتيم، برحسب تصادف با مردی روبهرو شدم که همديگر را خوب و از مدتها پيش (از زمانی که او در نزديکی پُل "زرجوب"، در کارگاه تراشکاری شاگردی میکرد) میشناختيم. اين مرد رهبری و هدايت گروه را برعهده داشت و بهمحض ديدن ما، بهسمتمان آمد و قمهاش را بهطرفم گرفت و با صدايی بلند فرياد کشيد: "افتتاح کن!".
بعد گذشت بيست و هشت سال از اين ماجرا، هنوز در توصيف احساساتم در آن لحظهها، عاجز و ناتوانم. فقط میتوانم بگويم که لحظههای بسيار دردناک و کُشندهای بودند. با خندهای زورکی و مصنوعی، خودم را به آن راه زدم که يعنی چه چيزی را باید افتتاح کرد؟ ولی او، با جديت تمام قمه را در ميان دستهايم گذاشت و آمرانه گفت: "بکُش!".
از اين لحظه خود را بهعنوان غريقی که در ميان گردابی خطرناک به دام افتاده است میديدم. موجی از انسانهای تشنهی خون و انتقام، با شعار "اعدام بايد گردد!" پيرامونم به راه افتادند و ناخواسته، ما را (من و رئيس ساواک را) همراه با خود، دايرهوار میگرداندند.
در زندگی هيچوقت، مثل آن شب و آن لحظه، خود را اينچنين الکن و درمانده نديده بودم. زبانم قفل شد و دانستهها و تجربهها از سرم پريد. میدانستم که بیسبب و نوميدانه دارم دست و پا میزنم، نه صدايم شنيده میشد و نه اعتراض معنی داشت! میدانستم که به تنهايی قادر نيستم از آن مهلکه مشمئزکننده نجات بیيابم! نمیدانم همراهانم چه حالی داشتند اما، وقتی يکی از آنان نگاه ملتسمانهام را ديد، بیاراده فرياد کشيد: برادر شهيد! برادر شهيد!
رد انگشت نشان را دنبال کردم که چشمم با چهره شاداب و جوان حسن موسیدوست برادر يکی از فدائيانی که در خرداد ماه سال ٥٥ در درگيری با ساواک کشته شده بود تلاقی کرد که خندان، نظارهگر ماجرا بود. حالا همهی نگاهها بهسمت او هجوم آوردند و به آنی، قمه در ميان دستهای او جای گرفت. او قمه را بالا برد ولی برخلاف انتظاری که از او داشتند، از پهنا بر فرق سر رئیس ساواک کوبيد و با اين حرکت، بارديگر غنچه اميد به آينده و جوانان کشور، در درونم شکوفا گرديد. يکی از مردان تشنه به خون، در اين لحظه با جملاتی توهينآمير که داری چهکار میکنی، قدم پيش گذاشت و ضمن اعتراض، کاردش را بيرون کشيد و در گلوی رئیس ساواک نشاند.
سرگيجی و احساس تهوع سبب شد به گوشهای پناه بُردم. چند نفری جسد نيمهجان را بر روی زمين میکشيدند. مرد مُسنی با موهای سپيدش، بیتوجه به عرف و فرهنگ عمومی، در حضور زنان و کودکان کنجکاو، زيب شلوارش را پائين کشيد و در دهان مرده شاشيد. حالا ديگر هيجان و نفرت دو چندان شده بودند و همه به طرف دومين گروه و دومين طعمه سرازير گرديدند. تنها راهی که بخاطرمان رسيد، با کمک چند تن از همشهریها، به يکی از گروهها يورش برده و حداقل، فردی را از گرفتار شدن به چنين سرنوشت شومی نجات دهيم. با يک حرکت حساب شده، يکی از ساواکیها را از چنگ جمعی بيرون کشيديم و در خانهای پناه داديم. من در آستانه در ايستادم و سياوش رفيق رنجری که در لحظهی درگيری نارنجکهای دستساز را به درون ساختمان ساواک پرتاب کرده بود، در جلويم ايستاد.
منتظر بوديم که يکی از بچهها ماشيناش را آماده کند تا تنها ساواکیای که زنده مانده بود، به شهر خودمان ببريم. اما وضعيت حسابی آشفته و بحرانی بهنظر میرسيد. زن صاحبخانه که چند ماهی حامله بود، گويا در اين فکر اگر بار ديگر شاه و ساواکیها برگردند، حتمن خانه را برسرشان خراب خواهند کرد؛ ناگهان بیهوش شد و از حال رفت. لحظه بسيار کُشندهای بود حتا دردناکتر از لحظههای پيشين و مستأصل که نمیدانستم چه کنم؟ از يکطرف، بیهوشی زن صاحبخانه داشت وجدانم را آزار میداد و از طرف ديگر، حرکت مرد ساواکی که به زير پاهايم افتاده بود و يک ريز و بوسهزنان تقاضا میکرد، نجاتم بده، دستم به خونی آلوده نيست، جنايتی مرتکب نشدم؛ داشت روی اعصابم پاتيناژ میرفت و تنفرم را دامن میزد. و خلاصه از مقابل، گروهی برای به چنگ آوردن آخرين قربانی، يورش آورده بودند.
بیاراده و باصدای بلند فرياد کشيدم: آيا ما انقلاب کرديم تا بدون مدرک و سند، آنهم تحت تأثير احساسات و ارضای اميال شخصی ديگران را برای لحظهای خودسرانه محکوم و با فجيعترين وضعی بکشيم؟ در اين لحظه يکی از ميان جمع پاسخ داد: "برای کُشتن آنها نيازی به مدرک نيست (؟!) دستهای آنان نشان میدهد که چند هزار شلاق برپاهای جوانان اين مرز و بوم زدهاند!". داشت ادامه میداد که رشته سخن را دوباره در دست گرفتم و گفتم: شکی نيست که در ميان آنها، افرادی هستند که مرتکب جنايتی شدهاند! ولی آيا مگر ما هم جنايتکاريم که میخواهيم به شيوه آنان عمل کنيم و واکنش نشان دهيم؟ خون جلوی چشمهایتان را گرفته و نمیتوانيد واقعيت را درست و دقيق ببينيد. من سه ماشينی را که در پارکينگ ساواک ديدم، متعلق به هيچيک از افرادی که تا اين لحظه کُشتهايد، نيستند! آنها کجا پنهان شدند؟ اين فرد، تنها شاهدیست که از ماجرا و غيبت آنها با خبر است! اجازه بدهيد از او برای يافتن ديگر ساواکیها کمک بگيريم.
بخشی از جمعيت با ما همراه شدند. در اين مدت، حدود بيست تا سی نفر از همشهریها در جلوی درِ خانه اجتماع کرده بودند تا مانعی در برابر يورشها گردند. يکی از بچهها خبر داد که ماشين آماده است. از جاويد جهانگيری که يکی از ورزشکاران سرشناس منطقه (عضو سابق ملوان انزلی و باشگاه سپيدرود رشت) بود کمک گرفتم تا دايره بزرگی تشکيل دهند. مرد ساواکی را در مرکز دايرهای به شعاع دو متر جای داديم. دور از جوانمردی بود که بدون دلجويی از زن صاحبخانه، خانه را ترک کنم. اما هنوز چند کلمهای نگفته بودم که يکی از همشهریها (حسن روحیپور) سراسيمه و جيغکشان مرا صدا زد که بيا کُشتن!
وقتی رسيدم، جسد خونين آن مرد را زير دست و پای افرادی که معلوم نبود میرقصند يا دم میگيرند؛ میديدم. برای لحظهای چشمهايم سياهی رفت و وقتی هم چشم باز کردم، خود را در اتومبيل جاويد که بهطرف شهر ما در حرکت بود ديدم. ديگر بغض امانم نمیداد، داشتم زار زار میگريستم. میگريستم، هم برای ساواکیها، هم برای خود و هم برای آينده و آيندهگانی که ناخواسته، وارد يک بازی خونين و نافرجامی شده بوديم!
بهمن ماه ١٣٧٦
__________________________________ آنشب، قبل از محاصره ساختمان و يورش مردم، تعداد ساواکیهای مستقر در ساختمان سیوپنج نفر بودند. گويا خبرچينها پيشاپيش اطلاع دادند و ساواکیها بعد از آگاهی يافتن از نيت مردم، ميانشان برسر موضوع مقاومت يا گريز، مشاجرهای درگرفت و اختلاف افتاد. به جز هفت تن، مآبقی متواری شدند. زمان بهقدری مهم و ارزشمند بود که يکی-دو نفر حتا اتومبيلشان را در پارکينگ جا گذاشتند. ما که از ماجرا بیاطلاع بوديم، بهمحض ديدن و شناختن يکی از اتومبيلها، از همديگر پرسيديم: پس صاحب آن اتومبيل کجاست؟ برای يافتن پاسخ، دوباره بهسوی جمعيت و گروهی که رئيس ساواک را در محاصره داشتند برگشتيم.
او با بينی خونآلود در چنگال گروهی که با هيجانی خاص و هيستريک، پا برزمين میکوبيدند و شعار"میکُشيم؛ میکُشيم؛ آنکه برادرم کُشت!" را دم میگرفتند؛ همچنان اسير بود. وقتی نزديک رفتيم، برحسب تصادف با مردی روبهرو شدم که همديگر را خوب و از مدتها پيش (از زمانی که او در نزديکی پُل "زرجوب"، در کارگاه تراشکاری شاگردی میکرد) میشناختيم. اين مرد رهبری و هدايت گروه را برعهده داشت و بهمحض ديدن ما، بهسمتمان آمد و قمهاش را بهطرفم گرفت و با صدايی بلند فرياد کشيد: "افتتاح کن!".
بعد گذشت بيست و هشت سال از اين ماجرا، هنوز در توصيف احساساتم در آن لحظهها، عاجز و ناتوانم. فقط میتوانم بگويم که لحظههای بسيار دردناک و کُشندهای بودند. با خندهای زورکی و مصنوعی، خودم را به آن راه زدم که يعنی چه چيزی را باید افتتاح کرد؟ ولی او، با جديت تمام قمه را در ميان دستهايم گذاشت و آمرانه گفت: "بکُش!".
از اين لحظه خود را بهعنوان غريقی که در ميان گردابی خطرناک به دام افتاده است میديدم. موجی از انسانهای تشنهی خون و انتقام، با شعار "اعدام بايد گردد!" پيرامونم به راه افتادند و ناخواسته، ما را (من و رئيس ساواک را) همراه با خود، دايرهوار میگرداندند.
در زندگی هيچوقت، مثل آن شب و آن لحظه، خود را اينچنين الکن و درمانده نديده بودم. زبانم قفل شد و دانستهها و تجربهها از سرم پريد. میدانستم که بیسبب و نوميدانه دارم دست و پا میزنم، نه صدايم شنيده میشد و نه اعتراض معنی داشت! میدانستم که به تنهايی قادر نيستم از آن مهلکه مشمئزکننده نجات بیيابم! نمیدانم همراهانم چه حالی داشتند اما، وقتی يکی از آنان نگاه ملتسمانهام را ديد، بیاراده فرياد کشيد: برادر شهيد! برادر شهيد!
رد انگشت نشان را دنبال کردم که چشمم با چهره شاداب و جوان حسن موسیدوست برادر يکی از فدائيانی که در خرداد ماه سال ٥٥ در درگيری با ساواک کشته شده بود تلاقی کرد که خندان، نظارهگر ماجرا بود. حالا همهی نگاهها بهسمت او هجوم آوردند و به آنی، قمه در ميان دستهای او جای گرفت. او قمه را بالا برد ولی برخلاف انتظاری که از او داشتند، از پهنا بر فرق سر رئیس ساواک کوبيد و با اين حرکت، بارديگر غنچه اميد به آينده و جوانان کشور، در درونم شکوفا گرديد. يکی از مردان تشنه به خون، در اين لحظه با جملاتی توهينآمير که داری چهکار میکنی، قدم پيش گذاشت و ضمن اعتراض، کاردش را بيرون کشيد و در گلوی رئیس ساواک نشاند.
سرگيجی و احساس تهوع سبب شد به گوشهای پناه بُردم. چند نفری جسد نيمهجان را بر روی زمين میکشيدند. مرد مُسنی با موهای سپيدش، بیتوجه به عرف و فرهنگ عمومی، در حضور زنان و کودکان کنجکاو، زيب شلوارش را پائين کشيد و در دهان مرده شاشيد. حالا ديگر هيجان و نفرت دو چندان شده بودند و همه به طرف دومين گروه و دومين طعمه سرازير گرديدند. تنها راهی که بخاطرمان رسيد، با کمک چند تن از همشهریها، به يکی از گروهها يورش برده و حداقل، فردی را از گرفتار شدن به چنين سرنوشت شومی نجات دهيم. با يک حرکت حساب شده، يکی از ساواکیها را از چنگ جمعی بيرون کشيديم و در خانهای پناه داديم. من در آستانه در ايستادم و سياوش رفيق رنجری که در لحظهی درگيری نارنجکهای دستساز را به درون ساختمان ساواک پرتاب کرده بود، در جلويم ايستاد.
منتظر بوديم که يکی از بچهها ماشيناش را آماده کند تا تنها ساواکیای که زنده مانده بود، به شهر خودمان ببريم. اما وضعيت حسابی آشفته و بحرانی بهنظر میرسيد. زن صاحبخانه که چند ماهی حامله بود، گويا در اين فکر اگر بار ديگر شاه و ساواکیها برگردند، حتمن خانه را برسرشان خراب خواهند کرد؛ ناگهان بیهوش شد و از حال رفت. لحظه بسيار کُشندهای بود حتا دردناکتر از لحظههای پيشين و مستأصل که نمیدانستم چه کنم؟ از يکطرف، بیهوشی زن صاحبخانه داشت وجدانم را آزار میداد و از طرف ديگر، حرکت مرد ساواکی که به زير پاهايم افتاده بود و يک ريز و بوسهزنان تقاضا میکرد، نجاتم بده، دستم به خونی آلوده نيست، جنايتی مرتکب نشدم؛ داشت روی اعصابم پاتيناژ میرفت و تنفرم را دامن میزد. و خلاصه از مقابل، گروهی برای به چنگ آوردن آخرين قربانی، يورش آورده بودند.
بیاراده و باصدای بلند فرياد کشيدم: آيا ما انقلاب کرديم تا بدون مدرک و سند، آنهم تحت تأثير احساسات و ارضای اميال شخصی ديگران را برای لحظهای خودسرانه محکوم و با فجيعترين وضعی بکشيم؟ در اين لحظه يکی از ميان جمع پاسخ داد: "برای کُشتن آنها نيازی به مدرک نيست (؟!) دستهای آنان نشان میدهد که چند هزار شلاق برپاهای جوانان اين مرز و بوم زدهاند!". داشت ادامه میداد که رشته سخن را دوباره در دست گرفتم و گفتم: شکی نيست که در ميان آنها، افرادی هستند که مرتکب جنايتی شدهاند! ولی آيا مگر ما هم جنايتکاريم که میخواهيم به شيوه آنان عمل کنيم و واکنش نشان دهيم؟ خون جلوی چشمهایتان را گرفته و نمیتوانيد واقعيت را درست و دقيق ببينيد. من سه ماشينی را که در پارکينگ ساواک ديدم، متعلق به هيچيک از افرادی که تا اين لحظه کُشتهايد، نيستند! آنها کجا پنهان شدند؟ اين فرد، تنها شاهدیست که از ماجرا و غيبت آنها با خبر است! اجازه بدهيد از او برای يافتن ديگر ساواکیها کمک بگيريم.
بخشی از جمعيت با ما همراه شدند. در اين مدت، حدود بيست تا سی نفر از همشهریها در جلوی درِ خانه اجتماع کرده بودند تا مانعی در برابر يورشها گردند. يکی از بچهها خبر داد که ماشين آماده است. از جاويد جهانگيری که يکی از ورزشکاران سرشناس منطقه (عضو سابق ملوان انزلی و باشگاه سپيدرود رشت) بود کمک گرفتم تا دايره بزرگی تشکيل دهند. مرد ساواکی را در مرکز دايرهای به شعاع دو متر جای داديم. دور از جوانمردی بود که بدون دلجويی از زن صاحبخانه، خانه را ترک کنم. اما هنوز چند کلمهای نگفته بودم که يکی از همشهریها (حسن روحیپور) سراسيمه و جيغکشان مرا صدا زد که بيا کُشتن!
وقتی رسيدم، جسد خونين آن مرد را زير دست و پای افرادی که معلوم نبود میرقصند يا دم میگيرند؛ میديدم. برای لحظهای چشمهايم سياهی رفت و وقتی هم چشم باز کردم، خود را در اتومبيل جاويد که بهطرف شهر ما در حرکت بود ديدم. ديگر بغض امانم نمیداد، داشتم زار زار میگريستم. میگريستم، هم برای ساواکیها، هم برای خود و هم برای آينده و آيندهگانی که ناخواسته، وارد يک بازی خونين و نافرجامی شده بوديم!
بهمن ماه ١٣٧٦
۳ نظر:
آقا عجب خاطرهی تکاندهندهای بود! اين رازها حسن جان، روی دل انسان بدجوری سنگينی میکند. میفهمات. آدم 28 سال چنين کابوس هولناکی را با خودش بکشد...
آدم شرافتمندی هستی. احترامت پيش من دوچندان شد.
سلام! وافعا تاسفانگيز بود... ما بیشتر نيازمند تحول در درون خودمان بوديم (و هستيم)، تا انقلاب در سطح جامعه. واقعا متاسف شدم...
سلام.هميشه در يک جمع،چند نفر هستند که جيزی جز خشونت نميشناسند و مايه شرم نوع بشر هستند،و هميشه همين چند نفر،رهبری گروه را بدست ميگيرند.و جمع را بدنبال خود ميکشند.شايد بخاطر انرژی بيشتری که دارند و يا اينکه ديگران راحت تسليم ميشوند.به هر حال همانطور که خودتان گفتيد،تنها راه اينست که فرهنگ خشونت از بين برود،ولی افسوس که راه درازی در پيش هست.مثله کردن دشمن و مخالف،قدمتی به اندازه خود بشريت دارد.
ارسال یک نظر