باز هم دلم هوايی شد و شتاباش، بيشتر از سرعت ماشين است. کاری هم نمیشود کرد. احساس مردی که بيستوپنج سالِ آزگار محروم و ممنوعالورود به خانه و کاشانهاش هست و نمیتواند شهر زادگاهیاش را از نزديک ببيند؛ وقتی به قصد ديدار همشهریهايی میرود که به آلمان سفر کردهاند، احساسی است طبيعی و مطبوع.
در اين رُبع قرن، با گروههای مختلفی از هموطنان ديداری داشتم و با اشتياق پای صحبت بسياری نشستم اما، جذابيت ديدار و گفتوگو با همشهریها [به خصوص آشنايان و رفقای سابق]، چيز ديگریست. اين احساس و کشش بیحد و حصر، ناشی از نوستالوژيک نيست. با اتکاء به اين مقوله نمیشود بسياری از مسائل پيچيده اجتماعی و يا مسائل درونی و فردی را پاسخ گفت. ديد و بازديدها برای من يک عيارست. عياری که میشود با آن بسياری از تغييرات را محک زد. تغييراتی که بعد از رُبع قرن و در زير دو سقف فرهنگی مختلف و متفاوت شکل گرفتهاند. خصوصن با آنهايی که ديروز همراه بوديم، امروز، تا کجا و چه اندازه و بر سر چه چيزهايی مفاهيم مشترک داريم!
با وجودی که در اتوبان میراندم ولی شما میتوانيد تصور کنيد داشتم پرواز کنان خود را به او میرساندم. وقتی همديگر را گرم در آغوش گرفتيم، امانش ندادم و زير گوشاش گفتم: شبهای لاهيجان همچنان زيبا و خاطرهانگيز هست؟ در حالی که سرش را به چپ و راست تاب میداد گفت: مثل شبهای زندان است!
شبهای زندان، برای همه کسانی که گذرشان به آنجا افتاد، تداعیگر معنای خاصی است. نمونهای از آن را که راویاش زندانی بود، در پائين میگذارم تا با هم بخوانيم:
شب زندان
گیسوان سیاه شب بر دالانگاهها و بر سلولها سایه میگستراند. هر چه به تیرگی شب افزوده میشود، برندگی نور تیز لامپهای درون بند بیشتر به چشم میزند و تلالوی نورش روی نوارهای فلزی پنجرهها همچون جدول متقاطع به ستونهای افقی و عمودی تقسیم میگردند.
در درون این فضای تنگ محبس هر زندانی به تکاپوی بستری در جهت آرام گرفتن و گذران شبی دیگر بر شبهای قبل حرکت میکند. هر یک در گوشهای بیتوته میکند. علی عاشقانه بالش خود را به آغوش گرفته و گویی کودکش را در آغوش گرفته است. بهروز جنینوار غنوده، گويی در آغوش يا بطن مادر غنوده است. فریدون متکایش را طوری چشم در چشم به بغل گرفته است که انگاری با همسرش مشغول مغازله است. آن دیگری برای گريز از شب در بستر بیتابی میکند و هرازگاهی به این پهلو يا به آن پهلو میغلتد و هنوز خوابش نبرده است و پرواز ذهن او در فراخنای این محبس تنگ و انسانکُش اوج میگیرد تا فارغ بال در زیر سایهی پندارهای خود در مرغزارها، در کویرها و ... به سیر و سیاحت مشغول است. بابک با شیطنتهایش که از اقتضای سنش بر میخیزد با همبندیاش که او نیز از نظر سنی در حول و حوش سنی اوست به نجواهای شبانه مشغولاند که با هیس هیس همبندیهای دیگر و با علامت سکوت پرستارانه، آنان را به رعایت سکوت دعوت میکنند.
این ها در این مکان تنگ محبوساند نه برای سرکیسه کردن دیگران یا کشتن دیگران نه برای دستیازی به حریم فردی دیگران؛
"اینان به نام داد،
با ساز اعتقاد،
در کوچههای شهر، آواز خواندهاند!" *
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
*ـ برداشتی آزاد از «رنج و ترنج» اثر ماندهگار «اباذر غلامی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر