چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

خُردادک و خبرک

اگر فضا و تمايل قبيله‌ای‌ـ‌قومی حاکم برجريان اصلاحات نبودند، شايد «دوم خرداد» می‌توانست آغاز يک پايان و يا حداقل، «گامی در جهت رهايی از بن‌بست‌های سياسی» گردد! دربارۀ دوم خرداد، تاکنون مطالب و مقالات متنوعی توسط افراد مختلف نوشته شده است. اما کو گوش شنوا؟ به همين دليل، در پرهيز از حرف‌های تکراری و کسل‌کننده، ناخنکی بر يادداشت‌های منتشر نشده يکی از دوستان زدم و يکی از داستان‌های واقعی و تکان‌دهنده را بمناسبت چنين روزی انتخاب کردم که با هم ‌بخوانيم:

خبرک!

خبر کوتاه بود ولی بسیار فاجعه آمیز. عمق فاجعه بسیار عمیق، عمیق. خبر تکان دهنده بود. گیلان فرو ریخت. یخچال قله ی "درفک" ذوب شد. گسل اصلی زلزله زیر سد سپید رود قرار داشت. منبع آب رشت در باغ محتشم فرو ریخت. کوه ها در مناطق طارم و کلیشم به هم نزدیک شدند و روستا هایی که در دامنه ی کوه ها قرار داشتند، مدفون شدند. منجیل تبدیل به ویرانه ای از آهن وآجر شده است و ... و ... . ولی درختان زیتون به استواری باد منجیل ( چون کوه دیگر مثال خوبی برای پایداری نیست ) آسمان را در آغوش می کشند و سرافرازانه به ایستایی خود و با برجایی خود فخر می فروشند.
حامد و احمد ، دو یار دبستانی که از کودکی با خانواده شان بواسطه ی جنگ از جنوب به گیلان مهاجرت کرده بودند و در منطقه ی رودبار اسکان داشتند و تنها یادگاران زنده ی خانواده هستند، پس از واقعه ی زلزله و سر گردانی و ویلانی تصمیم می گیرند به جنوب، موطن اصلی خود برگردند و در کنار قوم و قبیله ی خود به سر برند. جایی نزدیک تالاب شادگان.
بچه ها در مسیر با چه مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم می کنند، زبان قاصر است و الکن. با توشه ای کم و با پولی ناچیز! در طی مسیر با چه آدمیان نیک و بد برخورد می کنند ولی مصمم اند به رفتن به محل زندگی ابا و اجدادی شان!
زمانی که به حمیدیه ، روستای نزدیک شادگان می رسند ، دو یار از هم جدا می شوند تا به خویشان خود ملحق شوند. حامد پس از این که عمه و خانواده اش را پیدا می کند زمانی است که آنان روی زمین کشاورزی به کار مشغولند. از آنان جدا می شود تا خستگی راه را از تن بزداید و رهسپار کاشانه ی عمه اش می شود.
ولی گویی فاجعه ی زلزله برای این بچه بس نبود. فاجعه پشت فاجعه!
در این گیر و دار بین دو قبیله ی "خزعل" و "نواب" درگیری پیش می آید. جوانان دو قبیله برای ترک برداشتن نوامیس صف آرایی کرده اند. جوانان دو قبیله با بی رحمی تمام عیار به هر نوجوان و جوان قبیله ی مقابل حمله ور می شوند و آنان را به خاک و خون می کشند.
در این هیر و ویر ، حامد بی خبر ، تک وتنها با احساسی بسیار رقیق و پر شفقت و با این فکر که مشکلاتش به پایان رسیده است به صحنه ی رو در رویی این دو قوم وارد می شود.
نعره ی عربده جویی این دو قوم که با خشونتی تمام عیار فضا را اشغال کرده است، حامد ، این تجسم سیاوش معاصر را در شعله های انتقام خانمان سوز به خاکستر تبدیل می کند.

***

زمانی که احمد به همراه عمه و ... به روستا می رسند در خرابه ای با جسد حامد که شیشه آجین شده است، روبرو می شوند. تمامی بدن حامد با تکه شیشه ها ، شیشه آجین شده بود همچون شمع آجین امام زاده ای . تلالوی نور غروب روی تکه شیشه ها حالتی رنگین کمان داشت و چهره ی حامد با بهتی زهر خند مانند!
بنالید! بنالید! از قلب عمه خون می چکید!