هفتـهشت سال پيش در چنين روزی کانال تلويزيونی
«وستفالن» آلمان (WDR)، بمناسبت روز فرار شاه،
برنامه ويژهای را پخش کرد. برحسب تصادف، آن شب
ما [چند خانواده] در خانه دوستی مهمان بوديم، و
از آنجايی که ميزبان و مهمانان، هر کدام سهم و
نقشی در انقلاب داشتند، بهاتفاق و با اشتياق
برنامه را دنبال کرديم.
وقتی تلويزيون داشت امواج خروشان انسانی را در ميدان بيستوچهار اسفند [ميدان انقلاب] نشان میداد، امواجی که بیمهابا برای سرنگونی مجسمه شاه هجوم آورده بودند؛ ناگهان يک لحظه ـشايد بمدت دو تا سه ثانيهـ دوربين تلويزيون روی چهرهام زُوم کرد و تصوير دوران جوانیام را در آن لحظه نشان داد. بنا به برداشت حاضران، تهيهکننده داشت صحنهای را نشان میداد که چگونه فردی در ميانهی آن امواج خروشان و سهمگين انسانی، در آن لحظه، در نقطهای ثابت ايستاده است و برخلاف نگاهها و جهت عمومی، نقطهای ديگری را در دور دستها نشانه گرفته و به آن خيره گشته بود.
به کجا خيره شده بودی؟ اولين پرسشی که بعد از پايان برنامه طرح گرديد. خوشبختانه ميزبان برنامه را ضبط کرده بود، نوار ويدئويی را به عقب برگرداند و صحنه را ثابت نگاه داشت. گفتم اگر دقت کرده باشيد، سينمای «کاپری» در طرف راست شانهام قرار گرفته است و من از اينجا، فقط میتوانم بر نقطهای مشخص خيره شوم. دقيقا بهخاطر دارم که چگونه در آن فضای هيجانی، اولين بار خود را سياهی لشکر حس کردم و انگار همهی موجوديتم داشت در زير فشار امواج انسانی، غيرارادی کج میشد و مج میشد و ناخواسته پيشو پس میرفت. برای لحظهای، چشمم با تابلوی سينمای «سانترال» تلاقی کرد. سينمايی که تا چند ماه پيش، داشت فيلم «پدرخوانده» را نمايش میداد.
من از همان دوران دبيرستان [سالها 47ـ46] که فعاليت سياسی و جهتداری را بعنوان عضوی از يک گروه زيرزمينی شروع کردم، سالها در انتظار چنين روزی بودم. اما در اين روز مشخص [يعنی روز فرار شاه]، بههيچوجه نمیتوانستم هيجان عمومی و تودهای را درک کنم. واقعا نمیدانستم که سوزاندن چهره شاه در اسکناسهای پنجاه يا صدتومانی، و يا نوشتن جملهی «شاه در رفت»، برای مردمی که با فرهنگ پدرخواندهگی مأنوساند، هيجانیست ناشی از خوشحالی يا از سرِ خشم؟
جمله شاه رفت، بهزعم امثال من، يک جمله محوری و به مفهوم واقعی سياسیـساختاری بود. شاه در جامعه ايران نقش محوری کسری را بازی میکرد که صورتاش را، نيروی خواص تشکيل میدادند و مخرجاش را عوام. اينکه شاه ديکتاتور بود و خودمحور و سيستمگريز، از منظر سياسی موضوع و بحثی است جداگانه و مستقل. ولی، مقوله سرنگونی و سقوط، و خلاء ناشی از آنرا چگونه میشود در جامعهای که با فرهنگ پدرخواندهگی مأنوس است، يکشبه پُر ساخت و جبران نمود؛ که آن نيز بهنظرم بحثی بود خاص، جدا و ديگر. چنين واقعيتی آن روز بهطور دقيق محاسبه و درک نمیشدند که کسر بیمحور بدين معناست که خاص، به آنی در شکم عام سقوط خواهد کرد و زير امواج خروشان تودهای، خرد و نابود خواهد شد.
آن روز، يعنی روز 26 دیماه و فرار شاه، همه چيز بهنفع عامگرايی بود. بیآنکه خود بدانيم، امواج خروشان داشت ما را با خود میبُرد. چگونه؟ دقايقی بعد از انتشار روزنامه کيهان با آن تيتر فوقالعاد درشت و چشمگيرش: شاه رفت! رندی واژه «در» را به جمله شاه رفت اضافه میکند. از آنجايی که در حرکتهای خودجوش و عمومی، تقليد هميشه بهترين و آسانترين کارهاست، عنوان اوّل روزنامه کيهان، بهصورت «شاه در رفت!» تغيير کرد.
واژه «در»، در ظاهر معنای فرار شاه را میرساند اما، در يک جنبش تودهای و عاميانه که هرکسی از دريچه نگاه خويش اوضاع را برمیرسد و تحلیل میکند؛ «در» را میشود با «دروازه» برابر گرفت و گرفتند. وقتی شاه از دروازه بيرون رفت، چه کسی بهجای او داخل خانه خواهد شد؟ روشن است! در غياب نقش و رهبری خواص، تنها فرهنگ و سنت منجیخواهیست که به ياری تودهها میشتابد.
اين همه نوشتم تا بگويم که بعد از گذشت بيستونه سال، هنوز هم افرادی در گوشه و کنار يافت میشوند که پاسخ يک پرسش محوری را دقيق نمیدانند: شاه رفتنی بود؛ اما چرا امام آمد؟ در مردادماه سال 32، وقتیکه شاه رفت، چرا امامی نيامد؟ و يا وقتیکه در خردادماه سال 42، امام آمد، چرا شاه نرفت؟ از منظر
جامعه شناسی سياسی، همه رفتنها و آمدنها، و يا نرفتنها و نيامدنها، در چهارچوب تغيير توازن نيروها در جامعه، قابل بررسی و مطالعهاند.
ادامه مطلب ...
۳ نظر:
سلام.در هر رفت و آمدی،صدها و شاید هزاران،موقعيت زمانی و مکانی و روحی و مالی...شريک هستند و گاهی آن ميشود و گاهی اين.و افسوس که آن شد و اين.
راستی پست پايينی را خيلی دوست دارم،بايد بيشتر عاميانه!(منظور همان دوستانه هست)بنويسيد
zita
راستش گذاشتن کامنت با اسم و رسم در کامنتدونی شما کمی پيچ و خم دارد.ديگر اينکه در کامنت قبلی نوشتم (بايد) بيشتر...
که امیدوارم من را ببخشيد/اين بايد) ايرانی هست ها.به معنی (کاش)
بيشتر...ميباشد[خجالت
zita
!سلام زيتا جان
اينکه چرا کامنتنويسی با اسم و رسم اينقدر پيچيده شد، اطلاع زيادی ندارم. فقط میدانم قانون مستاجری، در دنيای واقعی و مجازی يکی است.
نکته دوم، من در مورد ديگران اطلاع دقيقی ندارم ولی، مادامیکه يک حس ويژه، تأثيرگذار و محرک در درونم ابراز وجود نکند و يا به زبانی ديگر، در فضای خاصی قرار نگرفته باشم، نوشتن مطالبی نظير سرآغاز قصه بود، تا حدودی دشوارست. با اين وجود چشم! دوستان ديگری نيز يادآوری کردند. سعی میکنم از اين پس بيشتر در همين زمينهها بنويسم.
!شاد باشی مثل هميشه
ارسال یک نظر