در هر دهکدهای، يکی [آموزگار] کارش افروختن مشعلهاست
و يکی هم [روحانی] کارش خاموش کردن آنها. دومی معتقد
است که در فضای تاريک، مردم بيشتر آرامش خواهند داشت.
ويکتور هوگو
۵ ـ پيدايش گروه جديدی از معلمان اعم از آموزگار، دبير و استاد، و سمتگيری آنان بهعنوان يک گروه اجتماعی ويژه در جامعه ايران، از همان آغاز، نه تنها با يکسری از مشکلها و مخالفتهايی روبهرو بودند، بلکه بدون از خودگذشتگیها و فداکاریهای بیدريغ گروهی از معلمان، تأييد و تثبيت چنين حضوری در درون جامعه، غيرممکن بهنظر میرسيد. همهی کسانی که داستان زندگی «ميرزاحسن رُشديه» [اولين معلم و پدر مدرسهها به سبک جديد] و چگونگی برخورد روحانيت ايران با او و مخالفت با شکلگيری و گسترش مدارس را مطالعه و دنبال کردهاند؛ نيک میدانند که در يک قرن گذشته، روحانيت هر زمان توان و قدرتی داشت، مشعل و فروزنده را يکجا خفه میکرد.
۴ـ تا قبل از پيدايش معلمان و مدارس جديد، فراگيرندگان علم [که معمولاً فرزندان درباريان و ثروتمندان بودند] و فقه [يعنی طلبهها]، با مقولۀ تعليم سروکار داشتند. تعليم آموزشی است يک جانبه، مونولوگ و کوچکترين انتقاد، مخالفت يا اصلاحی را برنمیتابد. هر چه را که استاد و فقيه _حتا غلط و خلاف علم و عقل_ ديکته کردند، همان است و بدون کموکاست بايد پذيرفت. اما شيوۀ آموزش در مدارس جديد، شناخت و پرورش استعدادهاست! استعدادها بهعنوان بخشی از سرمايههای ملی، بايد و بیهيچ محدوديت و سقفی، آنچنان پرورده و آماده شوند تا فردا، بتوانند نيازهای بازار را پاسخ دهند. بیسبب نيست که ميرزاحسن رشديه بر سر درِ اولين مدرسه ايرانی نوشته بود:
هرآنکه در پی علم و دانايی است
میداند که وقت، وقت صفآرايی است
۳ـ آموزش و پرورش به سبک جديد، محصول و دستآوردهای تحولات غرب است. همينطور مضمون و روش ديالوگی در سيستم آموزش و پرورش جديد، منطبق بود با شرايط جامعه اروپايی که يک جامعه نوشتاری است. عکس کشور ما که جامعهای صددرصد شفاهی بود. پيش از اينکه سيستم مدارس به شيوه جديد در اروپا پياده و توسعه يابد، بزرگان ادب، فرهنگ و فلسفه، از طريق يک زبان واسطه [لاتين] به صورت نوشتاری با همديگر مکاتبه و ديالوگ داشتند. آنان بهتجربه دريافتند که اگر همين روش را در مدارس پياده کنند، شيوۀ دو طرفه [بد و بستان معلم و دانش آموز] در پرورش استعدادها سبب خواهد شد که دانش آموزان نظم فکری داشته باشند و بهتناسب شرايط سنی خود، درک و برداشتهای خود را بر روی کاغذ آورند.
در نتيجه شيوهای که ميرزاحسن رشديه بهطور فردی و بدون پشتوانه [البته ناگفته نماند که بعدها گروهی از اقشار ميانی جامعه بهکمکاش شتافتند] میخواست پياده کند، از همان آغاز با سه معضل اساسی روبهرو و دست به گريبان بود: نخست جماعت روحانيت که گسترش مدارس نوين را مخالف منافع «کاست»ی خود میديدند؛ دوم فرهنگ قبيلهای و پدرسالاری حاکم برجامعه شفاهی ايران؛ سوم سيستم سياسی بسته و ناکارآمد. بعدها و در حکومت پهلوی اگرچه مدارس به سبک جديد را توصيه دادند اما، از آنجايی که سيستم سياسی واقعاً منگول بود، يعنی در ظاهر مُدرن و آراسته بهنظر میرسيد اما از درون، تهی و کاسته، آموزش و پرورش بیتوجه به نيازهای بازار، تنها میتوانست تا سطح يک نهاد صرف سوادآموزی ساده کارکرد داشته باشد.
٢ـ در جامعهای که تا سال ١٣۵١ [يعنی ده سال پس از انقلاب سفيد] ما با صدها پروندۀ شکايت _که همهی آنها تا زمان انقلاب اسلامی در ادارههای مختلف آموزش و پرورش بايگانی بودند_ روبهرو هستيم که اهالی روستاهای مختلف، حال چه به تحريک روحانی محله يا به تحريک يکی از افراد متنفذ در روستا، سپاهيان دانش را مضروب و مجروح و از روستا بيرون میکردند؛ در کشوری که نه دولت و نه ملت برای جامعه معلمان کوچکترين ارزش و اعتباری قائل نبودند؛ فارغالتحصلان دبيرستانهايش توانايی آنرا نداشتند که دو صفحه نامه بنويسند؛ گروهی از همنسلان من با زير پا نهادن منافع شخصی و ديگر موقعيتهای شغلی مناسب، آگاهانه حرفهی معلمی را برگزيدند. آنها میخواستند فقط به اندازه يک شمع کوچک، روشنايی کمسويی را برجامعه شفاهی بهتابانند اما، برخی از آنان چون مشعلهای فروزانی، در سراسر ايران زمين درخشيدند. يکی از آن مشعلهای فروزان، صمد بهرنگی بود. مردی که برای زير و رو کردن جامعه شفاهی ايران، هر هفته، با پای پياده و با کولهای پُر از انواع کتابهای کودکان و نوجوانان، راهی روستاهای آذربايجان میگرديد. متأسفانه جامعه فرزندکش ايرانی تا اين لحظه، کوچکترين ارج و اعتباری برای تلاشهای بیدريغاش قائل نگرديد.
۱ـ اين همه نوشتم تا بگويم که جامعه شفاهی ايران به يک شوک اساسی مانند انقلاب اسلامی نيازمند بود. حوادثی را که طی صد سال در ايران و از زمان ميرزاحسن رشديه اتفاق افتاده بود و برايشان تعريف میکردی و زيربار نمیرفتند؛ ظرف يک سال اوّل بعد از انقلاب، با چشمهای خود ديدند. گروهی از معلمان [اعم از آموزگار و دبير و استاد] را از کار بیکار کردند؛ زنان را از پشت ميز ادارهها بيرون کشيدند و به طرف پستوه خانهها هدايت نمودند؛ پاسداران ايدئولوژی زير عنوان معلمان امور تربيتی، بیتوجه به روان حساس کودکان و نوجوانان، بهجای درس و مشق، آنها را به قبرستانها میبردند تا برای لحظاتی چند در داخل قبرهای خالی بخوابند که بهتر بتوانند فشار شب اوّل قبر را احساس کنند. در همان يکیـدو سال اوّل نشان دادند که بزرگترين معجزهشان جنگ، بهترين هنرشان سياهپوشی و بيشترين توليدشان شهيد است.
آنها سرزمين ايران زمين را حسابی شخم زدند ولی غافل از اين واقعيت که صرفنظر از نيتها و هدفها، هر شخمزدنی باعث باروری و رويشی تازه خواهد شد! نسل جديدی وارد جامعه گرديد که ورود آنان همزمان بود با تحولاتی که در تکنولوژی ارتباطات رُخ داد. برای رساند مطلب من نام اين نسل را میگذارم نسل وبلاگی. استقبال اين نسل از وبلاگ، بهمعنای روی آوردن به زندگی مُدرن و بريدن از فرهنگ شفاهی و قبيلهای است. چند سال پيش زير عنوان «سال درخشش وبلاگشهرها» نوشتم که وبلاگها را بهعنوان يک پديده تازه و رو به گسترش، که نسل جوان به اتکاء آن و آگاهانه در جهت سازگاری و پذيرش يک هويت مُدرن در حال گام برداشتن است؛ بايد خيلی جدی گرفت.
اگرچه قدمت چالش ميان هويت گذشته و جديد از مرز دو سده نيز فراتر میروند، اما به دليل عدم وجود و حضور يک نيروی مشخص، پيگير و مؤثر در بطن جامعه، هويت مُدرن، بعنوان خاستگاه اجتماعی و فرهنگی بخشی از جامعه، نه زمينهای برای طرح و تثبيتاش مهيا بود و نه توان برخورد و قدرت تقابل را با فرهنگ سنتی داشت. چنين توازنی هم اکنون، به دليل تغيير ترکيب سنی، گسترش آموزشگاهها و دانشگاههای مُدرن، حضور ملموس و جدايیناپذير تکنولوژی در حيات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی کشور، تسهيل ارتباطات و بالارفتن سطح نمودار مسافرتها به خارج از ايران و خلاصه وجود حاکميت دينی و گذشتهنگر، در مجموع بنفع سازگاری با هويت مُدرن و منطبق بر نيازهای زمانه تغيير کرده است.
+ يک ـ ديروز، پايان پنجمين سال حضور و موجوديت وبلاگی که پيش روی شماست بود و امروز، آغاز سالی تازه. با وجود بر اين عنوان را بدين علت «وبلاگ ۱ + ۵» انتخاب نکردهام که بگويم پنجسال از عمر وبلاگم گذشت! چه ديروز که حرفه معلمی را برگزيدم و چه امروز که به وبلاگ متوسل شدم، هدف پيش رويم رسيدن به جامعهی نوشتاری است. جامعه نوشتاری، برخلاف جامعه شفاهی که همهی گفتهها و تعهدها را به آنی زير پا میگذارند، انسانها را متعهد و مسئوليتپذير بار میآورند. موضوعی که در جامعه ما هنوزحکم کميا را دارد!
بر همين اساس علاقهمندم برخلاف پنج سال گذشته در سال جديد و در مبارزه با سياستی که حکومت برای کنترل و خفه کردن بلاگرهای ايرانی در پيش گرفته است؛ هرازگاهی نظرها و ديدگاههای مختلف بلاگرهای مقيم ايران را با هر نام و نشانی که دوست دارند، در اين وبلاگ بازتاب دهم.
۲ نظر:
سلام.4 سال.زود گذشت، نه؟
در برابر گفته همینگوی، تنها میشود تایید کرد .اصلن گروهی از روشنایی میترسند.
چهار يا پنج سال فقط يک لحظه است، بگو تمام عمر چه زود گذشت؟
الان که تصاوير مختلفی از گذشته تا امروز و برای لحظه ای از برابر چشمانم گذشتند، احساس می کنم که زندگی ما
:هم شبيه وبلاگ مان بود
يه روز بارون ـ يه روز آفتاب
يه روز آروم ـ يه روز بی تاب
يه روز در خود ـ يه روز با خود
يه روز کشمش ـ يه روز نخود
يه روز فقط ـ فقط آغوش
يه روز ستاره ای خامووووووش
ارسال یک نظر