ای کاش میشد يدکها و واگُنهايی را به پشت لوکوموتيو زمان بست!
اين آرزو يک حُسن داشت. اگر همهی عوامل طبيعی، تاريخی، سياسی و دينی، دست بهدست هم میدادند و مجبورت میساختند که ساليان درازی را در ايستگاهی بگذرانی و ثابت و چشمانتظار در گوشهای بهايستی؛ دستکم يکبار، شانس آنرا داشتی تا در گذر عمر، گذر قطاری را که انواع واگنهای فرهنگی را حمل میکرد و بهسمت آينده میراند؛ با چشمهای خود ببينی!
اکنون ... اگر نبش قبر کنند ـکاری که سالها در ايران مرسوم استـ و پدرم بهناچار به دنيای ما بازگردد، بیآنکه نيازی به راهنما داشته باشد، مسير خانه و زندگی را پيدا خواهد کرد. در عوض، اگر پسرم به ايران برگردد، بدون عصاکش، قادر نيست از عرض خيابانی بگذرد.
و من، بعد سالها انتظار در آخرين ايستگاه عمر، امروز حس میکنم که زمين در زير پايم میلرزد!
آيا قطار زمانه نزديک میشود؟ يا نه، زلزلهای در راه است؟ کارشناسان میگويند: ايران سرزمينی است زلزلهخيز!
۲ نظر:
سلام.آری ايران سررمينی زلزله خيز است٫و شور بختانه زلزله ويران کننده هم هست.پس ايکاش اين سر و صدا بخاطر نزديک شدن قطار زمانه باشد.
دوباره سلام.نميدانم کامنتی را که در باره زنده باد انقلاب نارنجی من٫نوشته بودم به سلامت رسيد يا نه.ولی برای اطمينان يک توضيح در مورد آن به شما بدهکارم.منظورم از انقلاب( قرمز)انقلابی خونين و همراه با کشتار و مرگ بود.نه انقلاب (سرخ).
من اصولن طرفدار حزب باد هستم٫و اعتراف مبکنم که همان باد من را بيشتر بطرف راست می برد که چپ.با اينحال دوست ندارم که خودم٫محدوديت و چهار چوبی برای خودم بسازم٫و هميشه در را برای پذيرش چيرهای خوب باز ميگذارم.
ارسال یک نظر