در خرداد ماه سال ١٣٤٢ شمسی [دقيقن ٥٠ سال پيش]، يکی از
دانشجويان ايرانی مقيم شهر مونستر هنگام بازگشت به کشور آلمان، جدا از يک ساک ٢۵ـ٢۴ کيلويی، همراه با يک دبه شير و يک
بچه گربهی ناز و مامانی در بغل وارد فرودگاه مهرآباد شد. در فرودگاه، کسی از او
تقاضای مجوز خروج گربه ايرانی از کشور را نکرد. تنها يکی از مسئولين کنترل بار به
شوخی يا جدی گفت: بچه ١۸ ماهه من در طول روز يک دبه شير نمیخورد. من اگر جای تو
بودم يه همچين بچهی پُرخرجی رو از همينجا ولش میکردم به امان خدا!
هفت تا هشت ساعت طول کشيد تا او فاصلهی ميان فرانکفورت
و مونستر را با قطار طی کند. در اين فاصله هر کسی وارد واگن میشد، بیاختيار گربه
ملوس زيبا را ناز میداد. بعضیها دستی به رويش میکشيدند. يا هنگامیکه با بازیگوشی
نوک پستانک شيشهی شير را گاز میگرفت و میکشيد؛ بعضیها تکه میآمدند که ببينيد
فسقلی چطوری از همين الان با ناز و ادا داره باباش رو میدوشه؟ اما ... دريغ از يک
توجه که اين بچه گربه، يک پلنگ زيبا، کمياب و با ارزش ايرانی است!
بچه پلنگ وقتی در دهمين روز تولدش چشم باز کرد، خود را
در بغل دانشجو ديد. دانشجوی ايرانی نيز با همان احساسی که هر مادر نسبت به بچهی
خود دارد؛ گربه ملوس را نوازش میکرد. او در حال نوازش میانديشيد که چگونه میتواند
امنيت و آيندهی پلنگی را که هزار و يک خطر مرگ تهديدش میکنند، تأمين و تضمين
کند. و در همان لحظه تصميم قطعیاش را گرفت: با خودم میبرم آلمان!
در فردای روز ورود وقتی بچه گربه را پيش مسئول باغ وحش
مونستر برد، مسئول باغ وحش برای دقايقی از تعجب دهانش باز ماند. و وقتی هم که حرف
آمد، مثل سوزنی که روی صفحه گرامافون گير کرده باشد؛ يکريز میگفت: باور نمیکنم!
باور نمیکنم! حق داشت. در آن روزها فقط سه يا چهار باغ وحش اروپا پلنگ ايرانی
داشتند. روی همين اصل خيلی سريع همکاران خود را خبر کرد تا بمناسبت اين معجزه باور
نکردنی و هديه ارزشمند، شامپاين باز کنند و جشن بگيرند.
اين همه نوشتم که بگويم بعد از گذشته ٥٠ سال و سه ماه از آن ماجرا، دقيقن در
لحظهای که نسل چهارم [نتيجهها] آن بچه
گربهی ملوس که همه جا خود را مونستری اصيل معرفی میکردند؛ باغ وحش مونستر هفته
پيش خبر داد به علت تنگی جا، میخواهد آنها را به شهرهای ديگری بفرستد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر