سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۲

يک شاخه گل بر دستم

يک شاخه گل بر دستم
سر راهت بنشستم


بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم
شادی آورد گـل و بـاد صبا شـاد آمـد
(حافظ)
شيرين عزيز!
چه روز فرح بخشی است امروز! ساعتی ديگر، سفينه ی فرشته مهر، درماه مهر، بر زمين مهرآباد می نشيند. می خواستم امروز را با سکوتی غريبانه، از دور، تماشاگر شادی مردم باشم، اما چه کنم؟ چرا دل را رها نسازم وقتی که می بينم آشکارا شگفت داری می کند؟ از چه؟ از بهار ملت و خزان دولت. از اينکه هنوز پا به خاک ميهن نگذاشته ای، با تهديد دولت اصلاح طلب روبرو می گردی!
چه روز فرح بخشی است امروز! وقتی که نقابها کنار گذاشته می شوند تا چهره های انسان دوستانه خود را برای مردم آشکار گردانند: «فی الارض والسما». و چه شيرين است تبسمی که هم اينک بر لبان هزاران پير و جوان نقش بسته اند. آيا اين نيشخند تاريخ است يا کتاب حافظه ی ملتی است که چنين ورق خورده و برصفحه ی «اورلی» چشم دوخته اند؟ آری اورلی نامی آشنا! از همين فرودگاه پاريس، فرشته صلح در مهرماه به پرواز در می آيد و رسول جنگ در بهمن ماه.
چه تصادف عجيبی.امروز، برخلاف ديروز که مستقبل مردی بی احساس بوديم؛ فرشته مهر، پيشاپيش احساس بهارانه اش را برای مردم می فرستد و به دلهای بيش از يکصد هزار مردم چشم انتظار، گرمی می بخشد.
ای کاش آنجا بودم، در مهرآباد! با مشعلی در دست و سرودی برلب . نگاهم، تو را، راهی که پيش روی داشتی دنبال می کرد و گوش ها را به غريو شادی مردم می سپردم.
شيرين من ببين!
آواز پير و جوان را:
بيهوده پرسه می زند- آن سائل آن سمج
در کوچه های باور مردم!
ای کاش آقای خمينی زنده بود و با چشمايش می ديد شکوه ی «حوا» را وقتی که دگربار بر سرزمين «آدم» پا می نهد، و چگونه اميد به زندگی، عشق و دوستی معنايی تازه می يابند و بهشت آکنده از طراوت می شوند!
ای کاش امروز هم مثل آنروز ( 12 بهمن 57) آنجا بودم، در مهرآباد! اما اينبار، همراه و همنوا با مردم ايران، فرياد می کشيدم: فرشته صلح، بذر مهر و محبت را در سرزمين نفرين شده ما بپاش! بگذار بگويند صلح مهم نيست. عشق ممنوعست و عاشقان گناهکارانند! پاسخ را به ما واگذار تا با زبانی که می فهمند، باز گوئيم: «لعمرک انهم لفی سکرتهم يعمهون» سوگند بجان تو! همانا آنان در بيهوشی خود سرگردانند!

هیچ نظری موجود نیست: