اگر بپذيريم که نوع زندگی و نياز انسانها در هر دورهای، نسبت به دورههای پيش و پس از خود مستقل و قابل تفکيکاند؛ ناگزيريم تا حقيقت ديگری را نيز پذيرا شويم که هر نسلی، با غمها، دردها و رنجهای خاص دوره خود روبهرو و درگير بود و هست. غمها و رنجهايی که خود مولود و محصول تلاشهايی است که چگونه میتوان شرايط زندگی کنونی را، متناسب و منطبق بر زمانه ساخت. شرايطی که فضای فرهنگی غالب، برخلاف ضرورت زمان، تحميلگر يکسری محدوديتهای فرهنگیـاخلاقی و باورهای مذهبی است.
يکی از دلايل مراجعه ما به تاريخ و مطالعه آن، فهم و تشخيص چگونگی ارتباط و تناسبی است که ميان فضای فرهنگی و تمايلات عمومی در هر دوره تاريخی وجود داشتند. از طريق مطالعه، متوجه میشويم که کارنامه و تجربه نياکان ما چه بود و تا چه سطحی توانستند اين نسبت را در عصر خود، به نفع زندگی و آينده بشری تغيير دهند. در واقع انتقال آن تجارب، هرچه غنیتر و پُربارتر باشند، بههمان نسبت، مفهوم سرزمينی و وابستگی به نسلهای پيشين، روشنتر و عميقتر است. اين قانونیست عام و انکار هم نمیشود کرد که آنچه نسلها را چون حلقههای زنجير با همديگر پيوند میدهند، حل آن معضلها و نيازها و انتقال تجارب، به نسلهای بعدی است.
اما اين قانون عام، در جامعهی فلکزده ما بهگونهای ديگر قابل مشاهده و تعريفاند که پيوند نسلها، نه حل معضلات پيشين و انتقال تجارب، بلکه دردهای مشترک است! به زبانی ديگر، از آنجايیکه نيازها و مشکلات پيشينيان همواره لاينحل ماندهاند، آن معضلات همراه با فرهنگ خود، به نسلهای بعدی انتقال داده شدند. مثلا، اگر تاريخ نسلهای مختلف ايرانی را بهصورت يک محور افقی در نظر بگيريم و هر گروه از نسلها را، چون حلقههايی که حول آن محور میگردند تصور نمائيم؛ درد محوری و جانسوز و خانمان برباد ده، هميشه دورغ، تهمت و افترا بودند.
دروغ و تهمت، مهمترين توجيه و سادهترين [در عين حال غيراخلاقیترين] حربهای است که عناصر بیتفاوت از آن بهره میگيرند. عناصر بیتفاوت هم در همه کشورهای جهان حضور دارند و مختص جامعه ايرانی نيست. بههمين دليل، بحث در مورد وجود و حضور تعدادی از عناصر بیتفاوت در درون هرجامعهای، يک چيز است و سخن گفتن از درد محوری، چيزی ديگر. در اينجا سخن بر سر توازن و تمايل اکثريت نيروهاست. وقتی میبينيم که دروغ و تهمت بعنوان دو عنصر اصلی و جدايیناپذير فرهنگ ايرانی، در همهی دورههای تاريخی حضوری ملموس دارند و جانسختی نشان میدهند؛ بدين معناست که بیتفاوتی، تمايلی است عمده و تقريبن عمومی.
در يک جامعه بیتفاوت، بههيچوجه امکان شکلگيری فکر، ايده و فلسفه برای تغيير زندگی مهيا نيست. هنوز هم بعضیها به اين مهم توجه ندارند. مثلا وقتی از يونان باستان سخن میگويند، بی توجه به تمايلات عمومی، ناگهان افلاطون و ارسطو را برجسته و نمايان میسازند. غافل از اينکه اگر پشتوانه و تمايلات عمومی وجود نداشت؛ اگر مردم فرزندانشان را به کلاس درس متفکرين عصر خود نمیفرستادند و از اينطريق آنها را مورد حمايت قرار نمیدادند؛ اگر ساختار حقوقیـسياسی يونان را بهگونهای نمیساختند تا اين متفکران در آنجا حضوری بيابند و به دولتمردان مشورت فکری بدهند؛ ديگر نه نامی از افلاطونها باقی میماند و نه شکوفايی انديشه. مثل همين ايران خودمان، انديشه، در همان مرحلهای که هنوز غنچه بود و شکفته نشده، پرپر میشد و يا صاحب انديشه، از ترس تهمتها و برچسبهای عمومی، پيش از بلوغ، آنرا محو و نابود میساخت. آيا همين يک نمونه مشخص نشانه ويرانگری نيست؟
يکی از دلايل مراجعه ما به تاريخ و مطالعه آن، فهم و تشخيص چگونگی ارتباط و تناسبی است که ميان فضای فرهنگی و تمايلات عمومی در هر دوره تاريخی وجود داشتند. از طريق مطالعه، متوجه میشويم که کارنامه و تجربه نياکان ما چه بود و تا چه سطحی توانستند اين نسبت را در عصر خود، به نفع زندگی و آينده بشری تغيير دهند. در واقع انتقال آن تجارب، هرچه غنیتر و پُربارتر باشند، بههمان نسبت، مفهوم سرزمينی و وابستگی به نسلهای پيشين، روشنتر و عميقتر است. اين قانونیست عام و انکار هم نمیشود کرد که آنچه نسلها را چون حلقههای زنجير با همديگر پيوند میدهند، حل آن معضلها و نيازها و انتقال تجارب، به نسلهای بعدی است.
اما اين قانون عام، در جامعهی فلکزده ما بهگونهای ديگر قابل مشاهده و تعريفاند که پيوند نسلها، نه حل معضلات پيشين و انتقال تجارب، بلکه دردهای مشترک است! به زبانی ديگر، از آنجايیکه نيازها و مشکلات پيشينيان همواره لاينحل ماندهاند، آن معضلات همراه با فرهنگ خود، به نسلهای بعدی انتقال داده شدند. مثلا، اگر تاريخ نسلهای مختلف ايرانی را بهصورت يک محور افقی در نظر بگيريم و هر گروه از نسلها را، چون حلقههايی که حول آن محور میگردند تصور نمائيم؛ درد محوری و جانسوز و خانمان برباد ده، هميشه دورغ، تهمت و افترا بودند.
دروغ و تهمت، مهمترين توجيه و سادهترين [در عين حال غيراخلاقیترين] حربهای است که عناصر بیتفاوت از آن بهره میگيرند. عناصر بیتفاوت هم در همه کشورهای جهان حضور دارند و مختص جامعه ايرانی نيست. بههمين دليل، بحث در مورد وجود و حضور تعدادی از عناصر بیتفاوت در درون هرجامعهای، يک چيز است و سخن گفتن از درد محوری، چيزی ديگر. در اينجا سخن بر سر توازن و تمايل اکثريت نيروهاست. وقتی میبينيم که دروغ و تهمت بعنوان دو عنصر اصلی و جدايیناپذير فرهنگ ايرانی، در همهی دورههای تاريخی حضوری ملموس دارند و جانسختی نشان میدهند؛ بدين معناست که بیتفاوتی، تمايلی است عمده و تقريبن عمومی.
در يک جامعه بیتفاوت، بههيچوجه امکان شکلگيری فکر، ايده و فلسفه برای تغيير زندگی مهيا نيست. هنوز هم بعضیها به اين مهم توجه ندارند. مثلا وقتی از يونان باستان سخن میگويند، بی توجه به تمايلات عمومی، ناگهان افلاطون و ارسطو را برجسته و نمايان میسازند. غافل از اينکه اگر پشتوانه و تمايلات عمومی وجود نداشت؛ اگر مردم فرزندانشان را به کلاس درس متفکرين عصر خود نمیفرستادند و از اينطريق آنها را مورد حمايت قرار نمیدادند؛ اگر ساختار حقوقیـسياسی يونان را بهگونهای نمیساختند تا اين متفکران در آنجا حضوری بيابند و به دولتمردان مشورت فکری بدهند؛ ديگر نه نامی از افلاطونها باقی میماند و نه شکوفايی انديشه. مثل همين ايران خودمان، انديشه، در همان مرحلهای که هنوز غنچه بود و شکفته نشده، پرپر میشد و يا صاحب انديشه، از ترس تهمتها و برچسبهای عمومی، پيش از بلوغ، آنرا محو و نابود میساخت. آيا همين يک نمونه مشخص نشانه ويرانگری نيست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر