و ديگر آفتاب را نديدند
در گورستان شهر پدری را ديدم كه بی كفن فرزندانش را دفن
می كرد
يكی صدايم كرد و گفت عكس مي گيری پس بنويس :
ای پسران بم بالا
ای دختران بم پائين
مشق هايتان را زير آوار بنويسيد
بنويسيد:ارگ مساويست با مرگ
بنويسيد:بم مساويست با غم
بنويسيد:رطب تلخ است
بنويسيد:پرتقال هاي بم روی دست ها مانده است
بنويسيد:خرماي بم بوی خون ومرگ مي دهد
بنويسيد:60 ميليون مردم ايران دوباره يك خانواده شده اند
بنويسيد:در آنجا كفش ولباس بسته بندی مي كردند و اينجا
در روزهاي اول دريغ از يك كفن براي بسته بندی نخل هاي شكسته
بنويسيد: هنرمندان ايران سوگنامه ارگ مي سرايند و در بم مرگ را توزيع كرده اند
هر كه را از پشت لنز مي بينم مي نالد ومي گويد:خرما و پرتقال بوی خون و مرگ می دهد
اين رسم ماست كه هميشه نوشداروايم بعد از مرگ سهراب ها
اين مشيت ماست كه همواره مويه كنيم بر عطش جان باختگان
و اين تقدير ماست كه گوئي هميشه مغضوب زمين ايم
با سپاس وسلامی دوباره به خورشيد كه اميد آن دارم هيچ انسانی ديگر بار مغضوب زمين نشود
محمد فرنود 20/ 10/ 82
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر